arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۱۴۲۴۹۱
تاریخ انتشار: ۵۰ : ۲۳ - ۰۴ دی ۱۳۹۲

از «کتایون ریاحی» چه خبر؟

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

روزنامه شرق در گفت‌وگویی با «کتایون ریاحی» به پرس و جو از این بازیگر سینما و تلویزیون درباره این روزهایش پرداخته است.

به گزارش ایسنا، گزیده این گفت‌وگو در پی می‌آید:

* بیشتر اوقات با این سوال مواجه می‌شوم که چرا مصاحبه نمی‌کنم. باید بگویم از نظر من صفحات روزنامه‌ها مقدسند و خوانندگان باارزش‌ترین چیزی که دارند یعنی زمان را صرف این صفحات می‌کنند. وزن و محتوای آنچه در مطبوعات و چنین رسانه‌هایی که منتشر می‌شود باید پاسخگوی زمان باارزشی که خواننده صرف مطالعه آنها می‌کند، باشد. بنابراین بهتر است کسی که مصاحبه می‌کند واقعا‌ حرفی برای گفتن داشته باشد. از طرف دیگر اربابان رسانه هم باید به این نکته توجه ویژه داشته باشند که هر حرف یا مطلبی را منتشر نکنند و این مسئولیت را با آزادی مطبوعات اشتباه نگیرند. برای مثال چرا باید خبرنگاری حرف‌های پیش‌پاافتاده و حتی گاه بی‌ادبانه کسی را منتشر کند و اشاعه دهد که با این کار ناآگاهانه آب به آسیاب دشمنان ریخته شود؟

* نمی‌دانم چرا چنین تصویری وجود دارد که زندگی من کنج عزلت است. من هم مثل سایر هموطنانم فعالیت‌های اجتماعی و خانوادگی‌ام را دارم و امروز سعی در تحقق آرمان‌هایی دارم که سال‌ها در فکر و ذهنم بوده‌اند.

* (درباره بنیاد «کمک» که توسط کتایون ریاحی تأسیس و به ثبت رسانده شده) جامعه هدف بنیاد «کمک»، کودکان نیازمند جراحی کاشت حلزونی گوش هستند که این کودکان، ناشنوای مادرزاد هستند.

* داستان قبول کاشت حلزونی در بنیاد «کمک» از دختری به نام پروانه شروع شد. ما در روستایی در حال کمک‌رسانی بودیم. با خانواده‌ای آشنا شدیم که از چهار فرزند سه تای آنها ناشنوا بودند. این بچه‌ها با وجود جنوبی‌بودن و رنگ پوست تیره‌شان چشمانی روشن داشتند. بعدا ‌در تحقیقات متوجه شدیم که این ویژگی نوع نادر از «سندرم واردن برگ» است که از علایم آن چشمان سبز و آبی شیشه‌ای است. وقتی پیشنهاد کاشت حلزونی از بهزیستی به ما داده شد، ‌فکر کردم آشنایی ما با پروانه بی‌دلیل نبوده و این پیام را پیش از بهزیستی، پروانه با چشمانش و تمنای نگاهش به من داده بود. احساس کردم در مسیر درستی در حال حرکتم و باید به پیش بروم.

* بر عکس ظاهرم که آرام به نظر می‌آیم بسیار ماجراجو هستم. نوع زندگی هر کس، کیش شخصیت او را گواهی می‌دهد. رفتنم به آفریقا نقطه عطفی در زندگی‌ام شد. مدتی بعد از برگشتن به این نتیجه رسیدم که باید کاری را شروع کنم. البته شرایط اجتماعی هم در این تصمیم دخیل بود. همه ما در شرایط بحرانی به سر می‌بردیم؛ محاصره اقتصادی، ‌تحریم و تنگناهایی که بیشترین فشار را بر اقشار متوسط و ضعیف جامعه تحمیل می‌کرد. بنابراین فکر کردم باید حرکتی کنم تا برکتی نصیب همه شود. دوست نداشتم فقط نظاره‌گر باشم. پس دست به کار شدم و تا آنجا که کاری از دستم برآید خود را موظف به انجام آن می‌دانم.

* در سومالی قرار بود بعد از سه روز برگردم ولی تقریبا سه هفته ماندم! شرایط جغرافیایی و اجتماعی خشن و بی‌رحمی بود. از جایی که مستقر شده بودیم تا کمپ «داداب» سه ساعت راه بود. نیمی از راه را در جاده‌های خاکی با ماشین‌های بدون کمک‌فنر در حرکت بودیم. بعد از پیاده شدن احساس می‌کردم جای مغز و قلبم عوض شده! طبیعت خشن آفریقا هم به هیچ‌وجه جای شوخی باقی نمی‌گذاشت. گروه «الشباب» هم دنبال ما بودند و چون در بیابان حرکت می‌کردیم، جایی برای پنهان شدن نداشتیم. گاهی با بی‌سیم به ما اطلاع می‌دادند که گروه «الشباب» از مسیر مقابل به سمت ما در حرکت است.

* به‌طرز معجزه‌آسایی همه چیز برای ما هموار می‌شد. در همان زمان که ما در شهر «گاریسا» بودیم چندین آدم‌ربایی اتفاق افتاده بود. در آن زمان ایرانیان دیگری از جاهای مختلف آمده بودند و اجازه دیدار از کمپ «داداب» را نداشتند اما ما داخل کمپ شدیم. گروه دیگری از خبرنگاران هم منتظر مجوز بودند، می‌پرسیدم مگر برای رفتن به کمپ مجوز لازم است؟! جاهایی ‌رفتیم که بسیاری از گرو‌ه‌ها جرات رفتن به آن مکان‌ها را نداشتند. بیماری‌های عجیب‌ و غریبی هم شایع بود. به یاد می‌آورم برای رساندن آذوقه به منطقه دورافتاده‌ای رفتیم و خیلی زمان برد تا به قحطی‌زدگان آذوقه و مواد بهداشتی برسانیم. با اینکه مردم گرسنه بودند اما متمدنانه رفتار می‌کردند و از اصول اخلاقی پیروی می‌کردند. همه به ترتیب در صف می‌ایستادند و آذوقه‌ها را به مساوات میانشان تقسیم می‌کردیم. همان زمان متوجه زنی جوان و زیبا شدم که به شدت لاغر بود به حدی که نمی‌توانم این لاغری را توصیف کنم. کنار بچه‌اش در گوشه‌ای ایستاده بود. حال خوبی هم نداشت ولی وارد صف نمی‌شد. از او می‌خواستم که به اول صف بیاید اما دیگران اجازه نمی‌دادند. وقتی خواستم او را وارد صف کنم دیدم جمعیت به من اعتراض کرد. زمانی که دست این زن را گرفتم متوجه زخمی روی دستش شدم. از همراهانم خواستم برای زخمش دارویی بدهند. به من گفتند به آن زن نزدیک نشوم. با تعجب پرسیدم چرا؟ گفتند، او جذام دارد! با شنیدن نام این بیماری شوکه شدم. چون قبل از آن زن را در آغوش گرفته بودم. در این سفر از بلاهایی جان سالم به در بردم که باورکردنی نیست.

* در آفریقا انسان متوجه می‌شود در مقابل عظمت طبیعت و بزرگی روحی آدم‌هایی که در آنجا هستند کم می‌آورد. ما واقعا معنای واقعی گرسنگی را نمی‌دانیم. بیشترین چیزی که از گرسنگی می‌دانیم، زمانی است که روزه می‌گیریم. اما گرسنگی و تشنگی در آنجا جوری دیگر است. مردم آنجا گاهی بعد از دو هفته تازه غذا می‌خورند! انگار طبیعت، بدن آنها را مقاوم کرده. آنها دو سه هفته راه می‌رفتند و تازه وقتی به غذا می‌رسیدند، به غذا به معنای واقعی دست نمی‌یافتند! غذای آنها مقداری پودر است که با آب مخلوط می‌شود تا یکسری املاح و ویتامین به بدنشان برسد. این است کمک‌هایی که برایشان فرستاده می‌شود و گرسنگی واقعی چیزی ورای دل‌ضعفه است!

* اصلا دلم نمی‌خواست برگردم. حتما می‌دانید کنیا هم کشوری فقیر است. آنجا رفته بودیم چون می‌خواستیم تانکرهای آبی را که سفارش داده بودیم نصب کنیم. در این فاصله به جاهایی سرکشی کردیم که یکی از آنها پرورشگاه «ماماهانی» بود که بچه‌ها را نگهداری می‌کردند. در آنجا به شکل حیرت‌انگیزی «ماری آنتوانت» را درک کردم. به همراهم تذکر می‌دادم که چرا لباس‌های این بچه‌ها اینقدر نامرتب و کثیفند و می‌گفتم یادداشت کنید که برایشان ماشین لباسشویی و یخچال بگیریم. افراد محلی که ما را برای بازدید برده بودند همینطور با تعجب به ما نگاه می‌کردند و برایم توضیح دادند که در آفریقا کسی یخچال ندارد! چون چیزی ندارد که بخواهد در آن بگذارد. آب برای خوردن نیست و ماشین لباسشویی بدون آب کار نمی‌کند! حالا چنین کشور فقیری از آوارگان سومالیایی پذیرایی می‌کرد! شما فکر می‌کنید با این ابعاد و اندازه‌های روحی و انسانی وقتی برخورد می‌کنید از شما چه چیزی می‌ماند؟ یک سال طول کشید تا به لحاظ روحی برگردم. بخشی از من برای همیشه در آفریقا جا ماند. در آفریقا متوجه شدم دنیای کنونی با این‌ همه پیشرفت علم، دانش و تکنولوژی، می‌تواند آفریقا را یکپارچه سبز کند. چرا این اتفاق نمی‌افتد؟ سوالی است بی‌پاسخ.

* کارهای انسان‌دوستانه خانم آنجلینا جولی برایم بسیار قابل احترام است. من به وضع انسانی این ماجرا توجه می‌کنم و اینکه تا چه حد می‌تواند تاثیرگذار و مروج انسانیت باشد. مهم نیست که چه مقدار از این حرکت تبلیغاتی یا بشردوستانه است. به جای قضاوت یاد بگیریم که می‌شود چنین کارهایی را هم انجام داد و به‌عنوان شخصیتی شناخته‌شده تاثیرات زیبای انسانی به جای گذاشت. یک عکس هم از ایشان دارم که عاشق این عکس هستم. عکسی که در آن استخوان‌های خودش مانند بچه سیاهپوستی که در آغوش گرفته بیرون زده.

* اگر بخشی از حمایت‌های همسرم نبود، نمی‌توانستم با این فراغ بال کارهایی را که آرزو داشته‌ام، انجام بدهم. در این زمینه انسان بی‌نظیری است و دل بزرگی دارد.

* دولت ما فقط 18 نفر است که البته به نظر من آقای روحانی کابینه 77 میلیونی دارد. اگر این مساله را به درستی درک کنیم، هر کدام از ما مصمم می‌شویم حرکتی انجام دهیم. تا به حال کمتر چنین وضعیتی را تجربه کرده‌ایم که به مسائل به طور شفاف پرداخته شود. شفاف‌سازی باعث می‌شود مردم خودشان را در حل مشکلات دخیل بدانند. مانند پدر خانواده که سعی می‌کند تا جایی خودش مشکلات را حل کند اما اگر نتوانست مشکل را با همه اعضای خانواده در میان می‌گذارد. هر کس از خانواده سعی در حل مشکل در حد توان و تخصص خود می‌کند و وارد عمل می‌شود. در این صورت، افراد، کمی توقعات خود را پایین می‌آورند و برای رفع مشکلات احساس مسئولیت می‌کنند. الان این امید را در مردم می‌بینم و خیلی زیباست.

* شخصا به این اعتقاد دارم که هیچ سیاستی در مقابل صداقت نمی‌تواند قد علم کند. وقتی با این روش پیش برویم سیاست‌ها همه کوچک می‌شوند. الان مسیری که طی شده ما را به این مرحله رسانده و این مرحله، همان خرد جمعی است. واقعا افراد بدون اینکه بخواهند با هم صحبت کنند این خرد در آنها مستتر شده و این موج تفکر در حال پیشروی است. وقتی به دنیای اطراف دقیق می‌شوم، می‌بینم دنیا به دنبال توهمی به نام دموکراسی است. چون در اصل، مدینه فاضله ابتدا باید در خرد و قلب افراد اتفاق بیفتد. پس لازم است هرکس از خودش شروع کند. یعنی این اتفاق کاملا ‌فردی است. فکر کنید هر کسی به تنهایی به خودش و رفتارش و مسیری که طی می‌کند توجه ویژه نشان دهد، دنیا بهشت می‌شود. عادت کرده‌ایم انتقاد کنیم خوب است، ‌اما ابتدا باید یک سوزن به خودمان بزنیم بعد یک جوالدوز به دیگران.

* زمان کوتاهی آموزگاری کردم اما تا آخرین روز زندگی‌ام دانش‌آموز و دانشجو خواهم ماند. مقطع راهنمایی ادبیات فارسی، حرفه و فن و تربیت بدنی تدریس می‌کردم. با دانش‌آموزان اختلاف سنی کمی داشتم. بیشتر با هم دوست بودیم. بچه‌ها مرا دوست داشتند. به خودم هم خیلی خوش می‌گذشت.

* قرار است بعد از سال‌ها یک مجموعه داستان توسط انتشارات «شمع و مه» به نام «یک پنجره برای من» چاپ کنم که به زودی وارد بازار می‌شود. نمی‌خواهم در مورد آن صحبت کنم. 30 سال است که قصه‌هایم منتظر خوانده‌شدن هستند. علاوه بر آن کتابی به نام «ماهی قرمزه» دارم که داستان کوتاه با زبان کودکان است که به انگلیسی هم ترجمه می‌شود. این قصه را خانم کارولین کراس‌کری به انگلیسی ترجمه خواهد کرد. تصویرگر هم خانم نگین احتسابیان است و به شکل صوتی (Audio Book) هم خواهد بود که فارسی آن را خودم و بخش انگلیسی را خانم کارولین خواهد خواند. قرار است برای شرکت در نمایشگاه کتاب لندن آماده شود.

* به خاطر دارم زمان‌هایی در کار نوشتنم وقفه ایجاد می‌شد، حس ناخوشایندی پیدا می‌کردم. در این مواقع آقای کیارستمی به من یادآوری می‌کرد تو الان در حال تراشیدن نوک مدادت هستی و دوباره شروع می‌کنی.

* من در نامه خداحافظی‌ام از سینما مسائلی را گفته‌ام. اتفاقاتی هست که در لحظه ما را آزار می‌دهد اما گذر زمان نشان می‌دهد که این اتفاق چقدر می‌توانسته درست و سرنوشت‌ساز باشد. به قول مارگوت بیکل از بخت‌یاری ماست شاید، آنچه را که می‌خواهیم یا به دست نمی‌آید یا از دست می‌گریزد.

* من در سینما با بهترین‌ها کار نکردم اما در دل مردم بهترین جا را دارم. به راحتی نمی‌شود این کارنامه را قضاوت کرد یا در ترازو گذاشت. به نظرم هر چیزی در زمان خودش رمزگشایی می‌شود. مثل قصه‌هایم که سال‌ها منتظر ماندند تا زمان چاپشان فرا رسد. هر چند معتقدم اگر در آن زمان چند تا از فیلمنامه‌های من ساخته می‌شد سینمای ما نگاه دیگری را تجربه می‌کرد.

* ابتدا که وارد کار بازیگری شدم خیلی با این فضا آشنایی نداشتم. پس آرام‌آرام پیش رفتم. بازیگری آن اندازه جذابیت‌های پنهان و آشکار دارد که نمی‌توان عاشقش نشد. جذابیت‌های پنهانش بسیار باشکوه‌تر است و می‌تواند تو را به مرحله بالای نگرش به درون و بازگشت به خویش برساند. با وجود همه این موارد که به شغلم بسیار علاقه‌مند شده بودم ‌اما هیچ‌وقت هدفم فقط بازیگری نبود. امروز احساس می‌کنم بازیگری ابزاری شایسته بوده برای رسیدن به هدفی بزرگ‌تر.

* تاثیر سینما در جهان انکارناپذیر است اما قرار بود بعد از زلیخا چه نقشی را بازی کنم؟ بعد از فیلم «شام آخر» چه نقشی را می‌توانستم بازی کنم؟ چه کسی یک فیلمنامه خوب دارد که نقش اول آن یک زن باشد که قابلیت توجه و تماشا را داشته باشد و در این بازار بلبشو به من پیشنهاد دهد؟ اگر چنین نقشی وجود داشته باشد آن را با جان و دل بازی خواهم کرد. در نامه‌ام هم نگفتم که دیگر بازی نخواهم کرد. گفتم در این زمان به مرحله دیگری از زندگی خواهم رفت و شاید زمانی امکانی فراهم شود که احساس کنم باز باید برگردم. الان از مسیری که در‌ آن هستم راضی‌ام و احساس مفیدبودن می‌کنم.

* (درباره نحوه کمک به کودکان ناشنوا) ما از طریق بهزیستی افراد را شناسایی می‌کنیم. فعالیت بنیاد «کمک» کشوری است و چون کار اصلی ما سیستم شنوایی است، برای سیستم شنوایی هر جایی که چنین عارضه‌ای وجود داشته باشد بنیاد «کمک» حاضر به کمک‌کردن است. بخشی از این هزینه‌ها را هیات امنای ارزی و وزارت بهداشت تقبل می‌کنند، بخشی را هم بیمارستان‌های متولی و بخشی دیگر از بودجه‌ای که بهزیستی برای این کار اختصاص داده، هزینه می‌شود. از این مجموعه شش‌ میلیون‌ تومان سهم خانواده است که سه‌ میلیون ‌آن را بنیاد «کمک» می‌پردازد.

* متاسفانه همیشه موانع وجود دارد. به همین دلیل خیلی‌ها در نوبت مانده‌اند. زمانی که غیرقابل‌جبران است. زیرا بهترین سن برای جراحی کودکان تا چهارسالگی است. البته می‌شود تا 18سالگی هم این عمل را انجام داد اما اولا بعد از چهار سالگی باید به شکل آزاد هزینه جراحی را بدهند که گاه تا 50 میلیون‌ تومان می‌رسد. دوما راندمان موفقیت کاهش پیدا می‌کند. ولی من به هر حال پارتی قشر ضعیف جامعه هستم.

* این جراحی بسیار‌گران است و متاسفانه ما تا بهای چیزی را نپردازیم قدر آن را نمی‌دانیم و در عمل هم به این رسیده‌ایم اما چون با اقشاری در ارتباط هستیم که سه‌ میلیون‌ تومان برایشان مبلغی گزاف است، بعد از تاییداتی که از بهزیستی و مددکاران می‌گیریم اگر آن خانواده امکان پرداخت این مبلغ را نداشت، بنیاد این مبلغ را به آنها وام می‌دهد ولی باید برگردانده شود. بعد از جراحی، کودکان باید از سمعک‌های بزرگی روی گوش و سرشان استفاده کنند و خانواده باید هر ماه با پرداخت وامش به یاد داشته باشد که این سمعک‌ها را درست استفاده کند.

* با واکنش‌های متفاوتی روبه‌رو می‌شویم. مثلا پدر یکی از بچه‌ها هنوز اجازه این عمل را نداده. در مناطقی فقر اقتصادی و فرهنگی همزمان عده‌ای را در فشار ویژه‌ای قرار می‌دهد و ازدواج‌های فامیلی از عواقب همین نوع تفکر، فقر فرهنگی و عدم‌آگاهی است. استدلال پدر یکی از بچه‌ها این است که می‌ترسد فرزندش از دست برود. البته مادرش موافق این عمل است. یکی از مسائل، مساله بدسرپرستی این کودکان است که البته هنوز طبق قانون اجازه پدر باید در مواردی رعایت شود. به نظرم در این مورد ضعف قانونی وجود دارد. ما با مشکلات و معضلات عجیبی برخورد می‌کنیم. الان بچه‌هایی که هزینه جراحی‌شان را پرداخت کرده‌ایم، در نوبت هستند. متاسفانه هنوز هیچکدام از این بچه‌ها نوبتشان فرا نرسیده و به همین دلیل به سرعت با بهزیستی، وزارت بهداشت و هیات امنای ارزی جلسه‌ای خواهیم داشت. البته شنیده‌ام آقای قاضی‌زاده هاشمی ‌وزیر بهداشت، انسان نیکی هستند و امیدوارم بتوانیم به نتایج خوبی با ایشان برسیم.

* دفتر اصلی بنیاد «کمک» در جزیره کیش است که امیدوارم به‌زودی دفترمان در تهران یا هر جایی که لازم است راه‌اندازی شود.

* در حال نوشتن رمانی به نام «عشق ابدی است» هستم. امیدوارم هر چه زودتر تمام شود. احساس کودکی را دارم که تکالیفش مانده. واقعا مشق‌هایم مانده. نوشتن، دنیای واقعی من است و در آن احساس امنیت می‌کنم. در دنیای نوشتن مرزها می‌شکند و آزادی به معنای واقعی وجود دارد.

* وقتی در مورد شخصیت «زلیخا» می‌خواندم جایی اشاره شده بود که زلیخا زلال و شفاف بود و از همین‌رو توجه خدا را جلب کرد. وقتی در حال بازی‌کردن در نقش زلیخا بودم خیلی به یوسف فکر می‌کردم؛ به اینکه چه نوع زیبایی داشته که زن‌ها وقتی یوسف وارد می‌شود دست‌هایشان را می‌برند. این زیبایی، یک زیبایی ابرانسانی است. درخشش وجودی یوسف زیباست. سیرت و صورتش با هم یکی بوده. یکی از ویژگی‌های زلیخا این بود که انسانی عادی بود که توانست مراحلی را پشت‌ سر بگذارد که از طریق عشق، خود را ابدی کند. به نظرم زلیخا یکی از شخصیت‌های محبوب خداوند است و خداوند از آفرینش چنین موجودی خرسند است. زلیخا آنقدر در عشق پیش رفت تا به معبود اصلی رسید.

* در سریال «پس از باران»، «شب دهم» و فیلم «شام آخر» نقش‌هایم روی لبه تیغ بودند. نقشم در «شام آخر» در زمان خودش، نقشی بی‌پروا بود که من به آن پروا دادم. بازی در این فیلم را مدیون پافشاری دوست هنرمندم، علی عابدینی هستم. اتفاق به‌موقعی بود. چون بعد از مدت‌ها به سینما بازگشتم ... دقیقا مثل علی عابدینی «هامون» هر از گاهی پیدایش می‌شود اما هر وقت هر جا که حضور پیدا می‌کند، تاثیرگذار است.

* (درباره برخورد فرج‌الله سلحشور هنگام کار) محترمانه رفتار می‌کردند.

* قرار بود نقش «ثریا» را در فیلم «ملکه‌های برفی» مرحوم حاتمی بازی کنم. روانش شاد. چقدر دوست داشتم با این کارگردان بزرگ کار کنم، آن هم نقش ملکه «ثریا» را. اما قسمت نشد.

* تعبیرهایی که از داستان یوسف و زلیخا در کتاب‌های مقدس دیگر شده به زیبایی قرآن نیست.

* در بنیاد «کمک» در انتهای نامه‌ها می‌نویسم، «به کمک خدا، به کمک شما و به کمک هم».

انتهای پیام

نظرات بینندگان