به گزارش انتخاب؛ خاک رس را ملات میکنند، گل میسازند، قالب میگیرند و خشت میزنند و خشت
میچینند. کار معصومه و اقبال و همسران و کودکانشان تمام شده است. معصومه و
اقبال کرد هستند. پدرانشان جنگزده شدهاند و از سردشت و مهاباد در
جستوجوی کار رسیدهاند اینجا. پدر و مادر و خواهر و برادرانشان کارگر همین
کارخانهاند و خودشان و همسرانشان هم و حالا کودکان و فرزندانشان. تلاش
دستهجمعی برای نانی که اینجا گران به دست میآید. به اندازه کاری از
چهارصبح تا هشت شب در هشتماه نخست سال. معصومه بلوز و شلوار و دمپایی به
پا دارد و سرتا پایش گلی است. گلی خشکشده و رگهرگه شده روی گردن و
دستهای پینهبستهاش. مژهها و ابروها و صورتش خاک گرفته، سرش را با
دستمال بسته و روی آن کلاه حصیری گذاشته است. فرغون را به دست گرفته و
بههمراه دو کودکش و اقبال بعد از کار 16ساعته آجرچینی فرغون را زمین
میگذارد و میگوید: «ما کارگریم. سر کوره میشینیم. والا الان دیسک کمر
دارم. 12میلیونتومان گفتند باید عمل کنی نتوانستم، با همین دیسک کمرم به
شوهرم کمک میکنم. تنهایی نمیتونه. خرجی گرانه. باید کار کنیم. کارگریم.
مجبوریم.»
عمق درد ورنج را در این جملات یافتم به خصوص جمله آخر
آرزویم مردن است ..................