درب مرکز باز شد. ماشين مدل بالايشان نگاهم راخيره کرد. عروس و داماد جوان دست در دست هم از ميان دالاني که زنان کارتن خواب بهبود يافته در مقابل درب براي عبورشان تشکيل داده بودند؛ درميان هلهله دست زدن ها و کل کشيدن هاي اين زنان با لبخندي گرم و البته اشک هاي عروس جوان، عبور کردند....
زماني که زوج جوان پس از حدود يک ساعت انتظار وارد حياط مرکز"مهر" شدند،بيش از هرچيز به نگاه و حالات زنان کارتن خواب بهبود يافته که مدت پاکي بعضي از آن ها شايد به 15 روز ميرسيد،خيره شدم.نگاه هايي که "حسرت" وجه مشترک تمامي آن ها بود....
چند دقيقه اي از ورود عروس و داماد مي گذشت، داماد حسابي سرگرم مراسم شده بود،کنار عروس جوان نشستم و پرسيدم:چرا وقتي وارد شدي گريه مي کردي ؟ گفت: 8 سال است که به همراه همسرم ياور جمعيت "طلوع بي نشان ها" هستيم. 8 ساله که هر سه شنبه شب با بچه هاي طلوع به پاتوق ها ميريم و غذا بين کارتن خواب ها پخش ميکنيم. 8 ساله که زنان و دختراني را در خيابان ها ديدم که به خاطر بي کسي تو همين خيابون ها جون دادند و از دست رفتند.
عروس جوان احساساتي تر ميشه و ادامه ميده: همه دخترها تو بچگي هاشون آرزوي عروس شدن دارند. وقتي دختري تو 21 سالگي کارتن خواب ميشه يعني از همه چيزش گذشته، حتي بدنش، يعني تمام آرزوهاشو خاک کرده...اما ين ها زنده اند،نفس ميکشند پس حق زندگي کردن، شادي، خنديدن دارند؛ من خوشحالم که مهمانان مراسم من کساني هستند که هشت ساله باهاشون زندگي کردم،خوشحال که با شرکت توي مراسم من مي خندند و بهم تبريک ميگن...عروسي ما هيچ تفاوتي با عروسي بقيه زوج ها ندارد،هرکسي دوست دارد شادي اش را يجور تقسيم کنه ماهم اين شکلي دوست داشتيم...
برايش آرزوي خوشبختي ميکنم و بلند ميشوم؛ چرخي در حياط نه چندان بزرگ مرکز ميزنم. عروس جوان درست مي گفت، حسرت يک آغوش، حسرت يک نگاه بدون قضاوت تو نگاه همه آن ها موج ميزند.
وقتي با يکي از دختران عضو جمعيت "طلوع بي نشان ها" هم کلام ميشوم، برايم تعريف ميکند که چندسال پيش دونفر از کارتن خواب هاي بهبود يافته" علي و سارا" هم باهم ازدواج کرده اند و خداروشکر دوسالي ميشه که به خوبي دارند کنارهم زندگي ميکنند. وقتي ميپرسم کجا ميتونم باهاشون صحبت کنم ،ميگه: سارا و علي هم امشب اومدن عروسي...
سارا را از دور ميبينم و چون حسابي مشغول رسيدگي به مهمان هاست، زماني براي گفت و گو را ندارد، اما شايد هيچ کس با ديدن سارا نمي تواند باور کند که او هم روزي کارتن خواب بوده است. با علي آقا مشغول صحبت ميشم، تعريف ميکنه که بچه اهوازه ،از 14 سالگي کار ميکرده و قبل از جريان کارتن خوابيش همه چي داشته و به قولي ثروتمند بوده.
علي آقا درحاليکه با غرور ميگه :من 9 سال پاکم،تعريف ميکنه که از 20 سالگي تا 9 سال پيش هروئين مصرف ميکرده اما از مهر 85 با شرکت در جلسات NA پاک شده.
وقتي از جلسات NA حرف ميزنه با قاطعيت و اطمينان ميگه: هيچ بيمارستان،زندان،شکنجه وباتومي نتونست منو از دام اعتياد رها کنه و فقط 12 قدم NA بود که منو نجات داد.
وقتي از کنار علي آقا بلند ميشم، زني مسن حدود 50 ساله توجه ام را جلب ميکنه، کنارش نشستم. چند ثانيه اي ميگذره، نگاهم ميکنه. ميپرسم دوست داري صحبت کنيم؟ميگه : ازچي؟ ميپرسم: چي شد که کارتن خواب شدي؟ به آسمون نگاهي ميکنه و بدون مقدمه شروع ميکنه و ميگه : اسمم سانازه ،الان 52 سالمه ،از 46 سالگي شيشه مصرف ميکردم. طلاق گرفته بودم و پيش بابام زندگي مي کردم، وقتي فهميد معتاد شدم از خونه پرتم کرد بيرون....
با بغض ادامه ميده: حتي الان که 4 ماه و يک روزه که پاکم هم خونه راهم نميده، فقط خواهرم يه وقتايي مياد اينجا بهم سرميزنه.
لبخند ميزنه و ميگه: اينجا خونه ماست، راضي ام. همه چي داريم، تازه من اينجا بافتني هم يادگرفتم. دوست ندارم از اينجا برم،ميدونم اگه برم بيرون بازم همون آش و همون کاسه است! مگه اينکه بابام قبول کنه برگردم خونه.
سرشو ميندازه پايين و با لحن بچهگانه اي ميگه: کارتن خوابي بده، بده، خيلي بده.... دوبار خفتم کرده اند.باچاقو تهديدم کردند. مرداي معتاد وقتي نشئه ميشدن همه کار ميکردن ، اما وقتي خمار بودن حتي اگه ميزدي تو سرشون نميپرسيدن چرا زدي؟
وقتي ازش ميپرسم چه جوري تو 46 سالگي معتاد شدي؟ ميگه: خانم تو اين مهمونياي آنچناني بالاي شهر رفت و آمد داشتم؛ اولين بار اونجا کشيدم گفتن نميذاره خسته شي، انرژي بهت ميده.به خودم اومدم ديدم وسط خيابونا آواره شدم و همونايي که معتادم کردن الان دارن اونور آب عشق و حال ميکنن.
بهش ميگم آرزوت چيه؟ سريع ميگه: تا حالا بهش فکرنکردم. نميذاره ادامه بدم و بلند ميشه و ميگه: خوشحالمون کرديد که اومديد.
حسرت ها، نگاه هاي پراز بغض و خنده هاي تلخ آن ها لحظه اي از جلوي چشمانم کنار نميرود که در گوشه و کنار حياط مرکز"مهر" زنان و دختران جوان را ميبينم که محکم به سيگارهايشان پک ميزنند، جوري انگار ميخواهند تمام حرصشان را بر سر آن يک نخ سيگار خالي کنند...
ساعت از 12 شب ميگذره. خداحافظي ميکنم و از مرکز بيرون ميام. تمام راه به مسائلي چون آمار 15 تا 17 هزار کارتن خواب کشور که به گفته مسئولان بهزيستي حدود يک درصد را کودکان آنها و حدود 5 تا 10 درصد را زنان تشکيل مي دهند و همچنين هشدار نسبت به روند رو به رشد تعداد زنان کارتن خواب توسط مسئولان شهري ذهنم را پر ميکند. در چنين شرايطي تا چه حد برنامه هاي علمي و مدون براي پيشگيري از اين آسيب، جلوگيري از شيوع آن و يا حتي ساماندهي افراد مبتلا و کارتن خواب در کشور انجام شده؟ اين اقدامات تا به حال چقدر موثر بوده اند؟ آيا نيازي به بازنگري دستورالعمل ها و يا سياست هاي موجود دراين حوزه نيست؟ قضاوت با شما...!"
انسان واقعی شمایید
انسانیت یعنی همین.
اون اشکی که از چشمای عروس میچکید
دمشون گرم