arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۲۴۶۶۶۲
تاریخ انتشار: ۳۶ : ۱۹ - ۱۷ دی ۱۳۹۴

در سوگ «آقا تختی»

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
هومن جعفری: یکی از جاهایی که تختی همیشه می‌رفت، گل‌فروشی رز نزدیک چهارراه تخت‌جمشید (طالقانی کنونی) بود. این گل‌فروشی هنوز هم هست. تختی گل‌های باغچهٔ خانه‌اش را می‌چید و دسته می‌کرد و می‌برد گل‌فروشی رز که فروش برود. اما هربار که گذرش به آن‌جا می‌افتاد، مردم دور و برش را می‌گرفتند و با او گرم حرف زدن می‌شدند. تختی هم می‌خواست مهربانی آن‌ها را جبران کند. همین بود که از ده‌تا دستهٔ گل، یک دسته هم به گل‌فروشی نمی‌رسید. تختی با ماشین بنز سفیدی که داشت می‌رفت گل‌فروشی. می‌گویند بچه مدرسه‌ای‌ها می‌آمدند تکیه می‌زدند به ماشین و کنار او عکس یادگاری می‌گرفتند. گل‌فروش حرص و جوش می‌خورد و از تختی می‌خواست که خودش را از بچه‌ها و مردم پنهان کند. تختی گوش نمی‌کرد و می‌گفت: «مردم برای دیدن من آمده‌اند؛ چرا باید خودم را پنهان کنم؟»

یکی از دلبستگی‌های تختی خواندن کتاب بینوایان ویکتورهوگو بود. از میان چهره‌های رمان بینوایان بیشتر از همه ژان وال‌ژان را دوست داشت. می‌گویند که از خواننده‌ها ناهید و ترانهٔ غروب کوهستان او را می‌پسندید. آن اندازه این ترانه را دوست داشت و به او آرامش می‌داد که شب‌ها را با شنیدن آهنگ ناهید می‌خوابید. اردو هم که می‌رفتند، زمانی که تمرین نداشت، شطرنج و بیلیارد بازی می‌کرد. می‌گویند تختی دوست داشت با چوب کارهای دستی بسازد. از نوجوانی با کار نجاری آشنا شده بود. از خوراکی‌های ایرانی، چلوکباب را می‌پسندید. یکی از جاهایی هم که بسیار می‌رفت، چلوکبابی شمشیری در سبزه میدان بود. شمشیری از هواداران جبههٔ ملی بود و تختی را دوست داشت. یکی دیگر از خوراکی‌هایی که تختی دوست داشت، دم‌پُختک بود. تنها کسی هم که این دم‌پختک را خوب آماده می‌کرد، از دوستان غیرورزشی تختی، حاج حسین شمشادی بود. به او می‌گفتند حسین دم‌پختک. تختی ترشی می‌خرید و می‌رفت مغازهٔ شمشادی و دم‌پختک می‌خورد. مردم هم بو بُرده بودند. اگر نامه‌ای یا کاری با او داشتند، همان روز می‌رفتند مغازهٔ حسین دم‌پختک و تختی را می‌دیدند.

یکی از رویدادهای زندگی تختی، پیشنهاد به او برای بازی در فیلم سینمایی بوده است. فردین که از دوستان تختی بود، او را برمی‌انگیزد که بازیگر سینما بشود. فردین به او می‌گوید: «بلوری بازی کرد، تو هم بیا و بازی کن.» حتا پیشنهاد می‌دهند در فیلم‌های تبلیغاتی بازی کند. به تختی پیشنهاد تبلیغ عسل می‌دهند. می‌گوید: «من با خوردن عسل پهلوان نشدم! خاک و خُل خوردم و خوراکم نان و پنیر بود و با سختی‌ها ساختم و تمرین کردم تا به جایی رسیدم.»
                                                                     ***
اینها بخش هایی از متن ویکی پدیای فارسی است در صفحه این دانشنامه اینترنتی در باره جهان پهلوان. اصل متنش  بیش از این است که در اینجا اورده ام و اگر بخواهید در دنیای پهناور اینترنت بچرخید بیشتر هم خواهید توانست یافت. با این همه همین چند خطش آنقدر به دل می نشیند که آدم شوق مرور و تکرار چندباره اش را از سر بیرون نتوان کرد. این متن ها را باز هم بخوانید و ببینید انصافا می توانید اسمی را جای او بگذارید. 

می شناسید ورزشکاری را که با بنزش برود بین مردم و بعد همانجا ساعت ها بینشان بماند و با آنها دل بدهد و قلوه بگیرد و بچه های کوچک بچسبند به ماشین گران قیمتش و او صدایش در نیاید؟ نراندشان از کنار  خود و بیشتر به انها محبت کند؟ دور وبرش لیدر و بوقچی و جان نثار نباشد؟ راه خودش رابرود و تنها در کنار مردمانش قدم بزند بی آنکه دور باش و کورباش حاجب های دور وبرش مردمان را از سر راهش کنار بزند؟

من از کل این قصه قدیمی اما عاشق دمپختکش شدم. جهان پهلوان باشی و بروی ترشی بخری و بگذاری کنار دمپختک ، فقیرانه ترین غذای مردمان فقیر آن روزها و با لذت بخوری و از خوردنش سیر نشوی. مغازه دوستت را تبدیل کنی به پاتوقی نه برای اینکه مردمان زمانه ات ناچار باشند برای دیدنت پولی بدهند به تو یا دوستت بلکه برای اینکه اگر کسی چیزی خواست بداند کجا می تواند پیدایت کند.

چقدر این پهلوان ساده بوده و قابل پیش بینی. چقدر راحت می شده پیدایش کرد در آن دوره بدون موبایل بودن.  همیشه            می توانستی حدس بزنی او کجاست و چه می کند. همیشه می توانستی بدانی او را در کجا و در چه حال می توان یافت. زندگی مخفی و محرمانه ای نداشت. زیستنش ساده بود و همین سادگی او را دوست داشتنی می کرد.  مجسم کن قهرمانان امروزت را. کدامشان اینگونه می زیند که او؟ کدام عسل نخورده را تبلیغ نمی کنند؟ کدام به دمپختکی فقیرانه قناعت می کنند مبادا دل کسی ترک بردارد که چرا نمی تواند غذایی را بخورد که قهرمانش می خورده؟ کدام ورزشکار ، کدام چهره ملی را سراغ دارید که اینگونه به مظاهر قدرت و ثروت بی اعتنا باشد و مردمانش برای او اینگونه اهمیت داشته باشند؟
                                                                     ***
نه عکسی مانده از او که ندیده باشیم و نه روایتی که نشنیده باشیم که نادیده ها را هیچ کدام ندیده ایم و نشنیده ها را هیچ کدام نشنیده ایم. تختی مومنانی داشته که به او و خاطره مرگش آنقدر وفادار مانده اند که اسرارش را تا آخرین لحظه در سینه نگه داشته اند. سرآمدشان بانو شهلا بانوی او که تا واپسین نفس سکوت کرد و رازی از راز های شوی خود را به غریبه ها نگفت.عشقی هم اگر باشد لابد اینگونه است که تو سکوت کنی و تیر ملامت ها را به جان بخری و بابکی را تحویل این جامعه بدهی که خود حالا غلامرضا تختی را تحویل مردمانش داده.نوه جهان پهلوان را...
                                                                   ***
همه این چند سطر از سر دلتنگی به این خاطر نوشته شده تا بازگویی کند این حقیقت تلخ را که ما دیگر همچون اویی را نداریم. یکی داشتیم و دیگر نه. به دنبالش نگردید. در این دوران نه کسی بینوایان می خواند که بخواهد خود را و دشواری های خود را در سیمای ژان وال ژان ببیند ، نه به دمپختک رضایت می دهد و نه کنج حجره ای خاک آلوده یا مغازه ای ساده را پاتوق خود می کندبرای بارعام دادن به مردمان گرفتار. در این دوران تناردیه ها که همه انگار در کار تیغ زدن گوشواره کوزت ها با هم مسابقه گذاشته اند ، یادی بکنیم از آخرین طرفدار ژان وال ژان! به یاد مردی که از دل فقر سربلند بیرون آمد و مرگ را روسیاه آزادگی خود کرد. دریغ!


نظرات بینندگان