پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : «عمو خیاط» نویسنده و جامعه شناسی است که به بازماندگان از تحصیل در مناطق محروم با شیوه ابداعی خود درس می دهد و اعتقاد دارد که داشتن سواد همانند نفس کشیدن حق طبیعی هر کودکی است.
به گزارش انتخاب ، اعتقاد دارد، اعتقادی که او را از پایتخت به دوردست ترین نقاط کشور می کشاند. نقاطی که فقر در آنجا چند بُعد دارد؛ فقر فرهنگی، فقر آموزشی و فقر مالی؛ همه دست به دست داده اند تا عده ای از طبیعی ترین حقوق زندگی محروم بمانند.
اعتقاد دارد؛ «داشتن سواد همانند نفس کشیدن حق طبیعی هر کودکی است»، همین اعتقاد است که او را به دورترین و محرومترین مناطق می کشاند تا به کودکانی که از حق طبیعی داشتن سواد بازمانده اند آموزش دهد و آنان را باسواد کند.
خودش می گوید، نویسنده و جامعه شناس است، اما راهی که انتخاب کرده راه انبیاست. او معلم رسمی وزارت آموزش و پرورش نیست، حتی حق التدریس هم نیست. اما خیلی ها که در مناطق صفر مرزی و جنوبی ترین نقاط شهر روزگار می گذرانند، «عمو خیاط» را می شناسند. نشانی عموخیاط را می توان از بچه های دروازه غار، شوش، کهریزک و پاسگاه نعمت آباد گرفت.
سنی که در شناسنامه اش آمده عدد ۷۰ را نشان می دهد اما این عدد دلیل نشده تا او لحظه ای از اعتقاد خود دست کشد.
سال ۱۳۸۰ با کودکان کار آشنا شد و طرح پژوهشی «اتاق امن ذهن» را مطرح کرد تا رفتارها و شرایط زندگی آنان را بسنجد و تصمیم گرفت به این کودکان برای دستیابی به اتاق امن ذهن کمک کند.
روزهایش را کنار کودکان کار در دروازه غار و پامنار و نعمت آباد می گذراند، کلاس های خلاقیت برگزار می کرد و نوشته های کودکان را به رشته تحریر در می آورد و از همین نوشته ها کتاب های برج غار، غار تار، ترس غار و زیرگذر را منتشر کرد.
هنگامی که نوشته های کودکان را می خواست به رشته تحریر در آورد، نوجوان و جوانان ۱۴ تا ۲۲ سال به او گفتند نوشته هایمان را شفاهی می توانیم بیان کنیم، همین مسئله تلنگری شد بر وجدان بیدار عموخیاط که چرا آنان از حق طبیعی خواندن و نوشتن محروم هستند.
او به دنبال راهی گشت تا بتواند به فرزندانش سواد بیاموزد. زبان فارسی را بسیار مطالعه کرد و درنهایت روشی فرا گرفت که برای سوادآموزی به کودکان ۱۰ سال به بالا باید ۴۵ ساعت وقت گذاشت و سوادآموزی به کودکان ۷ سال به بالا نیز ۹۲ ساعت زمان می برد.
همین روش باعث می شود که دانش آموزان عموخیاط به مرور زیاد شوند و او به مناطق محروم برود و روش تدریس خود را به معلمان و دانش آموزان ارائه دهد تا کودکی از حق طبیعی اش بازنماند.
محرومیت سیستان و بلوچستان از دیده های او نیز پنهان نمانده و به خوبی می داند که این استان بیشترین بی سواد را دارد. همین مسئله عموخیاط را به این استان می کشاند؛ زبان بلوچی را یاد می گیرد تا با زبان بلوچی به کودکان این مرز و بوم سواد بیاموزد و به هدفش هم می رسد و سپس به زبان فارسی سواد به آنان می آموزد، کودکان بلوچی خواندن و نوشتن را یاد می گیرند.
عمرش را داده تا کودکان این مرزوبوم به حق طبیعی خود یعنی داشتن سواد برسند و معتقد است در جامعه ما عدالت آموزشی وجود ندارد؛ وقتی کودکی بی سواد را می بیند عدالت آموزشی برای او بی معنا می شود.
عمو خیاط می گوید قرار بود به زندان بروم و این روش را در آنجا نیز جا بیندازم اما اتفاقی در یکی از موارد سواد آموزی به زندانی ها افتاد که ترجیح دادم این کار را انجام ندهم.
علی صداقتی قصه ما تاکید می کند که عمرم را وقف بچه ها کردم تا آنان از حق طبیعی خود یعنی داشتن سواد همانند نفس کشیدن بهره مند شوند.
عمو خیاط نه بیمه است و نه از آموزش وپرورش حقوقی می گیرد او بی نام و نشان همچنان به فرزندان این مرز و بوم سواد و البته زندگی کردن می آموزد.