پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : آزاده آقابکی*
مثل دختران دیگر من هم دوست داشتم با مد پيش بروم، ابروهايم را بردارم، از كلمات انگليسي استفاده كنم و... ولي چون در روستا زندگي ميكرديم خانوادهام اجازه نميدادند آنطور كه دلم ميخواهد رفتار كنم. اما من كه گرفتار احساساتم شده بودم با لجبازي رفتارهايي برخلاف نظر خانواده انجام ميدادم. كمكم اين رفتارها موجب شد خانواده به كنترل شديد اعمالم بپردازند طوري كه هر جایي ميخواستم بروم حتما بايد با يكي از آنها ميرفتم. وقتي ديدم نزديكترين افراد زندگيم درباره من فكرهايي ميكنند كه نبايد، ديگر هيچ چيز برايم مهم نبود.
تصميم گرفتم علاوه بر ادامه لجبازي و تكرار رفتارهاي گذشته، مزه دوستي با جنس مخالف را هم بچشم، چون وقتي دوستانم از دوستپسرشان برايم ميگفتند من احساس لذت ميكردم و حسرت ميخوردم چرا من نبايد دوستپسر داشته باشم؟
تصميم گرفتم دور از چشم خانواده موبايلي تهيه كنم. همين كار را هم كردم و در اولين فرصت با پسري به نام سهراب آشنا شدم. اوايل آشنايي بيشتر تلفني با او صحبت ميكردم و چون شغلم خياطي بود به بهانه خريد لوازم خياطي با سهراب قرار ميگذاشتم و به خانهشان ميرفتم. سهراب در اين ملاقاتهاي حضوري و مكالمات تلفني همهاش از ازدواج ميگفت و من هم كه سر پرخيالي داشتم به او اعتماد كردم و به اين رابطه ادامه دادم. مثل برق و باد 10 ماه از آشنایي من با سهراب گذشت كه... .
روزي مطلع شدم پسرخالهام ميخواهد به خواستگاريام بيايد و خانواده هم برخلاف نظر من با اين ازدواج موافق است. به هر دري زدم كه اين قول و قرار را بههم بزنم نشد، گفتم حاضر به اين ازدواج نيستم و حتي آنها را تهديد به خودكشي كردم ولي باز هم حاضر نشدند از تصميمشان برگردند. به فكر افتادم چطور ميتوانم با پسرخالهام ازدواج كنم در حالي كه با پسر ديگري در ارتباط بودهام.
افكار واهي فراواني از ذهنم گذشت، در نهايت تصميم به خودكشي گرفتم ولي جرات اين كار را نداشتم بنابراين تصميم به فرار گرفتم. با اينكه به خانوادهام گفتم كه ميخواهم فرار كنم ولي مانعم نشدند چون فكر ميكردند دروغ ميگويم. من كه فكر ميكردم همراه و پشتيبان حقيقي خود را در زندگي يافتهام بلافاصله موضوع را با سهراب در ميان گذاشتم اما در كمال تعجب اوگفت حاضر به قبولم نيست و اگر فرار كنم ديگر مرا نميخواهد. مثل ديوانهها شده بودم فكر ميكردم دروغ ميگويد بنابراين فرار كردم و به او زنگ زدم اما او موبايلش را خاموش كرده بود... .
تلاشم بيفايده بود، چند ساعتي را در پارك سپري كردم ولي خيلي زود خسته شدم و بيهدف در خيابان راه افتادم كه 2 نفر با ماشين دنبالم افتادند و ميخواستند مرا به زور سوار كنند كه ماموران گشت سررسيدند و هر سه ما را به كلانتري بردند. بعد از بازجويي شماره تلفن خانه را پرسيدند تا مرا به خانوادهام تحويل دهند. خيلي ترسيده بودم روي بازگشتن به خانه را نداشتم، ميترسيدم كه پدرم بلايي بر سرم بياورد و مرا بكشد ولي با اين حساب مجبور به دادن شماره تلفن شدم.
وقتي به خانوادهام اطلاع دادند چند ساعت بعد پدرم خود را به كلانتري رساند. با شنيدن صداي پدرم ناخودآگاه از ترس و بدون اختيار تيزبري را كه روي ميز بود برداشتم و رگ خودم را زدم و ديگر هيچ چيز نفهميدم... .
وقتي به هوش آمدم، آرزو ميكردم ايكاش مرده بودم. تازه فهميدم چقدر آدم بدبختي هستم. اشتباهاتم مثل فيلم از جلوي چشمانم رد ميشد. وقتي به كارهاي نسنجيده و اشتباهات كوچك و بزرگم فكر كردم، تازه فهميدم نخستین و بزرگترين اشتباهم دشمن پنداشتن خانواده و دوست پنداشتن بيگانهها بود. حال از لجبازي با خانواده پشيمان شدهام و براي عاقبت سياه و زندگي تباه شدهام حسرت ميخورم اما ديگر حسرت و آه فايدهاي ندارد.
* مددکار کلانتری