پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : «خاک سرد نیست، مهر رفته را کم کند، و اندوه ماتمیان را بپوشاند، که دلتنگی روزبهروز قد میکشد، هنوز یک ماه نگذشته به سرشانههایم رسیده است، چند روز پیش از آن که عازم پاریس شود، برای زادروز هفتادوشش سالگیاش در روزنامهای که زیباترین اسمها را دارد یادداشتی نوشتم، یادداشتی که میخواستم برای او یکجور درمان حروفی باشد، زیرا میدانستم راز بزرگ او، دوست داشتن زندگی است، میدانستم، که میداند، تا امروز هیچکس هیچ نفعی از مردنش نبرده است، بنابراین بیشتر یادداشت را برای خود او نوشتم، میخواستم خود او بخواند، و بداند، دوستدارانش منتظر سوم تیر سالهای آینده باقی عمر او هستند، میخواستم بداند، آنها که مایلند او زنده باشد، بسیارند، یادداشتی با عنوان «کیارستمی، جان درخت است».
البته در ویراستاری، اشتباه بامزهای رخ داده بود، ویراستار نازنین بعد از جان، ویرگول بامزهای گذاشته بودند، که خوانده شود، کیارستمی جان، درخت است من از آن ویرگول ناقلای نابهجا دلخور نشدم، به خودم گفتم، خود او آن را میخواند و میخندد، به خودم گفتم، با عبارت «کیارستمیجان، درخت است»
چه شوخیها راه میافتد، و چه خندهها در پیش است، چه میدانستم، باد میوزد و ناگهان رسیدهترین میوهی ما میافتد، حالا هم که دیگر با حوصلهی دلتنگ، حوصلهی افسرده، نمیتوان چیز نوشت، نمیخواستم بنویسم، اما... حتی به مراسم تشییع و ترحیمش نرفتم، چون از روزی که رفته، پاهایم را گم کردهام، بدون پا هم که نمیتوان به گورستان رفت، آن هم در روزگاری که مردن مد شده است، هر روز یکی میمیرد، و خورشید در گورستانها طلوع میکند، به مراسم او نرفتم، اما چکهای از مراسم تشییع او را در تلویزیون تماشا کردم، دیدم که امضای او را روی پارچهی سفیدی چاپ کردهاند، روی تابوتش کشیدهاند، اما در امضای او دست برده شده، اسم او را پر از نقطه کرده بودند، اگر خود او در مراسم خاکسپاریاش شرکت داشت، نمیپسندید، میگفت آن پارچه را از روی تابوتش جمع کنند، میگفت، این نقطهها اینجا چه میکنند. که برای او جزئیات اهمیت بیشتری داشتند، بهویژه که امضای او چلاندهای از زیباشناسی گرافیکیاش بود، برای آن کسان که شغلشان زیبایی است، و راه حل نجات جهان را در زیبایی یافتهاند، حتی یک نقطهی بیجا، حادثهی غیر قابل جبرانی است، اعصابشان را داغان و پاغان میکند، ولی حالا دیگر او رفته است، به گردن هنرمندان جوان سرزمین ماست که مراقب نقطههای ناقلای بیجا باشند، من یاد او را نگه میدارم، خیابان یا میدانگاهی ندارم، که به اسمش کنم، اما در اتاقم پنجرهایست، رو به آسمان، آن پنجره را به اسم او صدا میزنم، در هوای دمکردهی این روزها، گاهی به خودم میگویم، خوب است، پنجرهی کیارستمی را باز کنم، تا که هوایی به اتاقم پاشیده شود.»