تا
15 سالگی دخترم صبر کردم و این بار با زنی ازدواج کردم که سه فرزند داشت.
همزمان هم یکی از اقوام این زن از نسترن خواستگاری کرد. نسترن پسر جوان را
دوست داشت و با اصرارهای او با ازدواجشان موافقت کردم. همسر چهارم نیز با
برنامه وارد زندگیام شده بود و میخواست اموالم را تصاحب کند. من هم او را
طلاق دادم. یک روز دامادم به خانهام آمد و گفت: نسترن را طلاق داده است و
ادعا میکرد، نسترن با مردان غریبه ارتباط داشته و به همین دلیل تصمیم
گرفته بیسر و صدا دخترم را طلاق بدهد.
باورم
نمیشد. نسترن دختر خوبی بود. فکر کردم، دامادم میخواهد با این تهمت از
پرداخت مهریه فرار کند. نسترن را به خانه خودم آوردم. او از طلاق نهتنها
ناراحت نبود، بلکه خوشحال هم بود. چند ماه گذشت. رفتارهای نسترن مشکوک بود و
تا دیر وقت بیرون خانه میماند. چند بار با او حرف زدم و خواستم این
رفتارش را کنار بگذارد و به فکر آبروی من هم باشد، اما کو گوش شنوا. حتی او
را پیش مشاور هم بردم. چند نفر از بستگان نیز واسطه شده و با او صحبت
کردند. افسوس که فقط آب در هاونگ و مشت بر دیوارکوبیدن بود و فایدهای
نداشت و نسترن همچنان داشت به مسیر شوم خود ادامه میداد.
یک روز
نسترن به من گفت تصمیم گرفته در یکی از شرکتهای شهرهای اطراف به عنوان
منشی مشغول به کار شود. هر چه به او گفتم زندگی در شهرهای بزرگ مشکلات
فراوانی دارد گوشش بدهکار نبود که نبود.
آدرس شرکت را گرفتم و یک
روز سر زده برای تحقیق به آنجا رفتم. روابط کارکنان در آنجا کنترل شده نبود
و با شناختی که از دخترم داشتم، میدانستم اگر به آنجا برود دسته گل دیگری
به آب میدهد. به همین دلیل با رفتن او مخالفت کردم.
نسترن
دختری سرکش بود و هر وقت کاری برخلاف میلش انجام میدادم، لجبازیاش صد
برابر میشد و در برابرم جبهه میگرفت و من را تهدید به خودکشی میکرد. یک
بار زمانی که هنوز ازدواج نکرده بود، رگ دستش را زد که به موقع متوجه شدیم
ونجاتش دادیم. در زمان ازدواجش با بابک نیز چون بابک چندان توجهی به او
نداشت و از کمبود محبت رنج میبرد با خوردن قرص قصد خودکشی داشت که موفق به
انجام این کار نشد. این بار برای اینکه بلایی سر خودش نیاورد، برخلاف میل
باطنیم مجبور شدم او را در خانه حبس کنم.
چون
دیگر طاقت نداشتم و هر روز او یک دسته گل به آب میداد و با آبروی من بازی
میکرد. دیگر هر وقت کاری داشت خودم او را بیرون میبردم. روزی با او برای
خرید به بیرون رفتیم. به داروخانه رفت و به بهانه خرید قرص سردرد، قرص
اعصاب گرفت. فردای آن روز دیدم ظهر شده ولی نسترن هنوز از خواب بیدار نشده،
از روی کنجکاوی به اتاقش رفتم و صدایش کردم. فایدهای نداشت. بدنش را تکان
دادم، اما بیهوش بود. فهمیدم باز هم قرص مصرف کرده است. برگهای در زیر
بالش گذاشته بود. شروع به خواندن آن برگه کردم.
نوشته بود از من
بدش میآید و به علت مخالفتهای پیوسته من با کارهایش، با خوردن قرص خودکشی
کرده است. با خواندن آن نوشته، سر تا پای وجودم را خشم گرفت و با دستان
خودم خفهاش کردم.
با پلیس تماس گرفتم و خودم را تسلیم کردم.
چرا
باید پشیمان باشم؟ من به نسترن خیلی فرصت دادم تا رفتارش را اصلاح کند،
اما او همچنان به رفتارش ادامه داد. من هم یک لکه ننگ را از زندگیام پاک
کردم. نسترن قدر محبت و توجههای مرا ندانست و به مسیری که خودش دوست داشت
رفت و بر رفتارش اصرار کرد.