پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : «زماني خرمشهر بهترين آب كشور رو داشت؛ يعني بعد از تهران، آب خرمشهر زلال و شيرين بود؛ رودخونه پرآب بود؛ بچه كه بوديم، دستمون رو ميگرفتيم زير شير آب و قلوپقلوپ آب ميخورديم؛ حالا چي؟ هر روز بايد بياييم اينجا و اين دبهها رو پر كنيم.» اينها را پيرمردي ميگويد كه يك دبه آب 15 يا 20 ليتري را پر كرده و گذاشته روي سرش تا ببرد به زن و بچهاش بدهد. ميگويد: «هر روز بايد بيايم» و ميرود...
به گزارش انتخاب، ایسنا نوشت: مكان: خرمشهر، زمان: ظهر يك روز گرم تيرماه، زير برق آفتاب خرمشهر و دماي هوا، پنجاه و نميدانم چند درجه؛ شرجي هم كه هست! كنار شط خرمشهر، كه اين روزها دارند لايروبياش هم ميكنند، قدم كه بزني، عرق امانت نميدهد؛ دلت ميخواهد يك جرعه آب شيرين و خنك بنوشي و كمي هم به سر و صورتت بزني!
به پل قديم خرمشهر كه ميرسيم، از اهالي محل آدرس فروشگاههاي تصفيه آب، يا به قول خرمشهريها، «آبفروشي» را ميگيريم. آدرس ميدهند: «خرمشهر، توي همه كوچه پسكوچهها!» ميرويم تا ميرسيم به بازار «صفا». ابتداي بازار، روي تابلويي نوشته شده: «تصفيه آب باران؛ يخِ آب شيرين موجود است.» درون مغازه يك دستگاه تصفيه بزرگ گذاشتهاند و پسرك جواني هم ايستاده كنار آن و دبهاي 250 تومان آب را ميفروشد؛ سلام ميكنيم و او هم شروع ميكند به تعريف كردن كه آب اين فروشگاه زلال و شيرين است و مشتريها آنقدر زيادند كه نميتوان گفت چند نفرند! از عبدالله ميپرسم اين دستگاهها ساخت كدام كشورند و آب را چطور تصفيه ميكنند و او هم با خنده ميگويد: «بنويس ساخت آبادان؛ آب رو هم شيرين ميكنند ديگه!»
مرد جواني كه يك دبه خالي را پشت دوچرخهاش گذاشته، ميآيد و بنا ميكند به پر كردن آن؛ ميگويد: «هر روز بايد بياييم اين دبه را پر كنيم؛ بعضي روزها هم دو بار ميآييم؛ بالاخره بايد آب بخوريم يا نه؟» دبه را پر ميكند و اسكناسهاي خيس شده از عرق و شرجي جنوب را از جيب شلوارش بيرون ميآورد و ميدهد دست عبدالله! همين كه ميخواهد برود، ميپرسم «مگر آب خرمشهر چه ايرادي دارد كه...؟» و مرد جوان ميپرد ميان حرفم كه: «خودت حاضري آب لولهكشي را بخوري؟»
مرد ميانسالي ماشين را پارك ميكند كنار مغازه عبدالله و صندوق عقب را باز ميكند؛ دو دبه آب توي صندوق است و «محمد» شلنگ آب شيرين را ميكشد تا توي دبهها! «دبهها را كه پر ميكني، سنگين ميشوند؛ خسته شديم بسكه اين دبهها را بلند كرديم؛ حالا چند وقتيست با ماشين ميآيم.» ميپرسم: «مگر دستگاه خانگي تصفيه آب نداريد؟» و محمد طوري نگاهم ميكند يعني كه «انگار اهل اين نزديكيها نيستي؟» ميگويم «من هم خوزستاني هستم، از اهواز ميآيم» و ميگويد: «پس آب خرمشهر را نخوردهاي!»
عبدالله كنار مغازهاش يك مخزن آب شيرين هم گذاشته و قالب يخي بزرگ توي آن انداخته، براي رهگذران گرمازده تابستان خرمشهر، كه بيايند ميان رفتوآمدشان، ميان كار و تلاش خستگيناپذيرشان، ميان شرشر عرقهايي كه ميريزند، لحظهاي بمانند، ليوان كوچك استيل را كه مثل خودشان از شرجي خرمشهر عرق كرده را بردارند، آن را پر از آب خنك و شيرين كنند و بنوشند به ياد تشنه كربلا و يك «يا حسين» هم بگويند. ميگويد: «ثواب دارد به خدا.»
عبدالله يخ هم ميفروشد؛ يخي كه از آب شيرين درست شده؛ به قول خودش: «يخِ آب شيرين!» قالبي 1500 تومان؛ اگر هم كسي بخواهد يخ را خرد كند، درميآيد قالبي 1700 تومان. «هم ماهيفروشها ميآيند يخ ميبرند، هم مردم عادي؛ دبه و كلمن ميآورند و پر ميكنند از يخ و آب شيرين!»
سراغ فروشگاهي ديگر را ميگيريم، آدرس ميدهند روبهروي مسجد جامع؛ فروشگاه تصفيه آب خرمشهر. اينجا هم پسركي 16 يا 17 ساله نشسته پشت دستگاهي بزرگ و آب شيرين ميفروشد. مشتريهايش پشت سر هم ميآيند و دبهها را پر ميكنند. ميگويد: «اگر خودشان دبه داشته باشند، ميشود 250 تومان؛ اگر نداشته باشند، دبهي پر ميدهيم 3000 تومان!»
در حال صحبت با پسرك هستيم كه پيرمردي با دبههايش ميآيد؛ عرقهاي پيشاني را با آستيناش خشك ميكند و دبهها را ميگذارد زير شير آب شيرين؛ پسرك آبفروش با خنده ميگويد: «حالا شما اين چيزها را مينويسي كه چه؟ آب خرمشهر شيرين ميشود؟» و پيرمرد درميآيد كه: «پسرم، گفتن بهتر از نگفتنه!» و با لهجه جنوبي ميگويد: «دستگاه خانگي تصفيه آب داريم، ولي جواب نميده؛ نهايت سه ماه كار ميكنه، بعد خراب ميشه، بايد 40، 50 هزار تومن خرجش كني؛ صرف نميكنه؛ همين روزي 250 يا 500 تومن بديم آب بخريم بهتره!»
پسر جواني هم ميآيد و از شير آب ديگر دبههايش را پر ميكند؛ او هم حرف دارد؛ جنگ را نديده، ولي با خرابيهايش بزرگ شده؛ ميگويد: «آب لولهكشي شور است؛ آنقدر شور كه حتي نميشود ماشين را با آن شست؛ لكه ميزند؛ حتما بايد آب شيرين هم بريزيم روي ماشين!»
«عليرضا» جنگ را ديده؛ 20 ساله بوده كه شهرش را با خمپاره زدهاند؛ خانوادهاش شهيد شدند و خانهاش هم خراب؛ و حالا بعد از بيست و چند سال، چيزي نميخواهد؛ اصلا به اين حرفها كه بعضيها ميزنند و ميگويند «ما كه مانديم و ما كه جنگيديم» هم گوش نميدهد؛ فقط ميگويد: «آب ميخواهيم!»
آفتاب خرمشهر امان نميدهد؛ از ميان بازار برميگرديم پيش عبدالله؛ ميخواهد مغازهاش را تعطيل كند، ولي هنوز مشتري دارد! خانمي كه چادر عربي به سر دارد، قالب يخ بزرگي را روي سر گذاشته و قطرات آب شيرين از روي چادرش سر ميخورند و ميچكند روي آسفالت داغ بازار خرمشهر و زود تبخير ميشوند؛ مرد ميانسالي پسر 7، 8 سالهاش را آورده كنار مغازه عبدالله و آب يخ ميدهد به او، پيرمرد ژوليدهاي ما را كه ميبيند قيد آب خوردن را ميزند و صداي بلندگوهاي دستي سهچرخيهاي آبفروش توي كوچههاي تابستان خرمشهر ميپيچد كه: بدو آب شيرين...
خب بگو لهجه عربي... اين چه حساسيتيه كه داريد..؟
مگر اونها ايراني نيستند ؟ چرا وقتي هموطن ترك صحبت كنه.. ميگيد با لهجه تركي ولي عرب رو نمي گوييد ؟
تاكي اين نگاهها و حساسيت هاي نژادپرستانه ادامه خواهد داشت ؟
+
بدی کردیم و خــــــــــــوبی یادمان رفت
ز دل هــــا لای روبی یادمــــــــــان رفت
به ویلای شمــــــــــــالی خو گرفتیــــــم
شهــــیدان جنـــــــــــــــوبی یادمان رفت
+
خرم شهــــــــــر را مردانی از جنس خــــــــــــــــدا آزاد کردند ...
کجــــــــــــایند مردانی که آبادش کننــــــــــــــــد؟!!
هرکس می تونـــــــــــــه کمکم کنـــــــــــــه واسه کمک کردن به مــــــــــــــــردم رنج کشیـــــــــــــــده ی خرم شهر بهـــــــــــــــم خبر بده
+
من خودم شمالیم امـــــــــــــــا خرم شهر درس می خونم
به شدت به هم فکری نیـــــــــــــــــاز دارم
کار سختی نیست
ساده می نویســـــــــــــــم ... ساده بخونیــــــــــــد
بچه هایی که من دیدم ، یه بستنی هـــــــــــــــــــم رنگ دنیاشونو عوض می کنـــــــــــــــــه
التماس دعا برای ظهور گل نرگس
یاعلی