پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : صورت وبدن پسرک حسابی کبود شده بود و نفس نمیکشید. آمبولانس با سرعت حرکت میکرد و من با تمام توان سعی در احیای کودک نیمه جان داشتم که ناگهان پدرش لب باز کرد و گفت: «محمد رضا متادون خورده، شما را به خدا کمکش کنید...»
روز عجیبی بود. اپراتور؛ مأموریت اضطراری کاهش علائم حیاتی و تنفسی کودکی در اطراف رودسر را به ما اعلام کرد. با توجه به فوریت موضوع، با سرعت به طرف آدرس خانه بیمار رفتیم. پسرک 5 ساله بدون علائم حیاتی، کبود و بیجان روی زمین افتاده بود و والدین و عمویش بر سرزنان از ما کمک میخواستند. من در مدت کارم این صحنهها را زیاد تجربه کرده بودم اما نمیدانم چرا با دیدن این کودک منقلب شدم. اقدام های اولیه انجام شد و کودک را بلافاصله به آمبولانس منتقل کردیم. نام پسرکوچولو را پرسیدم و در حالی که برانکارد را هم به دیافراگم و هم به شکم خودم چسبانده بودم تا از بچه جدا نشود، صلوات میفرستادم و محمدرضا را صدا میکردم...
جاده پرپیچ و خم بود و امدادرسانی به دشواری انجام میشد. برای احیای محمدرضا آرام وقرارنداشتم. ماساژ قلبی میدادم و با کمک عموی کودک یک آمبو(بالنی برای اکسیژن رسانی) را میزدم. 20 دقیقهای گذشته بود که تنفس پسرک به 5 دم در دقیقه رسید. اما هنوز شرایط خوب نبود. در همه مدت، پدر محمدرضا چیزی میخواست بگوید اما میترسید تا اینکه بالاخره تصمیمش را گرفت و لب باز کرد و با صدایی که از ناراحتی و ترس میلرزید، گفت: «محمدرضا در حال بازی، شربتی را پیدا کرده و خورده است...» کمی مکث کرد و با نگاهی به چشمان متعجب من و صورت کبود پسرش ادامه داد: «محمدرضا متادون خورده...».با شنیدن این حرف احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد. از طرفی از شنیدن این حرف عصبانی بودم و از طرفی خوشحال چون یک قدم به نجات پسر کوچولو نزدیک شده بودم. بسرعت 4 آمپول ضد مخدر در سرنگ کشیدم و شروع به تزریق کردم. مرد جوان گریه میکرد و پسرش را صدا میزد...
هنوز تزریق تمام نشده بود که ناگهان محمدرضا با یک استفراغ شدید برای لحظهای به حالت نیمه نشسته درآمد و دوباره روی برانکارد افتاد. اما بعد از این واکنش تنفسها به بالای 10 دم در دقیقه رسید. من با این اتفاق به قدری خوشحال بودم که نمیتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. پدر و عموی پسرک هم از خوشحالی ضجه میزدند و خدا را شکر میکردند....
خطر هنوز رفع نشده بود و باید سریع به بیمارستان میرسیدیم. با مرکز برای هماهنگی با بیمارستان همچنین نیروی انتظامی برای بازکردن مسیر تماس گرفتم. به بیمارستان شهید انصاری رودسر که رسیدیم همه آماده پذیرش بیمار خردسال بودند. راستش آن روز آنقدر حالم عجیب بود که فقط در اتاق احیا اشکهای خودم را به یاد میآورم. سرانجام با ادامه عملیات احیا دربیمارستان، محمدرضا به زندگی برگشت و برای ادامه درمان به بیمارستان 17 شهریور رشت اعزام شد.
با تلاش پزشکان، این کودک پس از 2 روز بدون هیچ علامتی از بیماری، هشیاری کاملش را به دست آورد.
در آن دو روز مدام پیگیر حالش بودم و وقتی فهمیدم هشیار شده به ملاقاتش رفتم. من از محمدرضا یک صورت کبود یادم بود اما وقتی پرستاران، تخت او را در بخش داخلی اطفال نشانم دادند باور نمیکردم این پسر بچه شیرین و زیبا همان محمدرضایی باشد که تا یک قدمی مرگ رفته بود. کنار تختش که رسیدم بغض امانم نداد و درحالی که محمدرضا را در آغوش گرفته بودم هق هق گریه میکردم.هرگز آن حادثه Incident و حال خودم وقتی این کودک سلامتیاش را به دست آورد فراموش نمیکنم