فخرالدین گودرزی تنها بازمانده واقعه پلاسکو است که تنها کمتر از 10 ثانیه نفسگیر با مرگ فاصله داشت. او با آن که هردو پایش شکسته بود با تمام توان سعی داشت لااقل با کشاندن خود به بیرون، جنازه اش به دست خانواده برسد و در این زمان او تازه در طبقه هشتم بود که ریختن آوار را با چشم های خود دید.
٤٠ روز از آخرین پنجشنبه پلاسکو گذشت. پنجشنبهای که تهران که نه یک کشور را غمگین کرد. آخرین روز دی ماه سال ٩٥ هیچ گاه از خاطر کسی پاک نمیشود. بهخصوص از یاد آتشنشانهای شهر. همانها که در بهت و اندوه ١٦ نفر از بهترین همقطارهایشان در پلاسکو جا ماندند تا امروز یاد و خاطره آن قهرمانان را زنده نگه دارند. فخرالدین گودرزی یکی از همان قهرمانها است. فرمانده شیفت ایستگاه یک آتشنشانی تهران. فرماندهای که پلاسکو، آن غول آهنی شعلهور ١٦ نفر از همکارانش را در خود بلعید. این آتشنشان باتجربه اما خودش هم از جهنم پلاسکو به طرز معجزهآسایی نجات پیدا کرد. او فقط چند ثانیه با مرگ فاصله داشت، وقتی که راهپلههای پلاسکو از داخل شروع به ریزش کرد، او با پای شکسته خودش را به پنجرهها رساند، تا حداقل جنازهاش زیر آوار نباشد، اما یک معجزه، یک نردبان از ایستگاه مینیسیتی او را فقط چند ثانیه قبل از فروریختن پلاسکو نجات داد، تا او الان بر روی تخت برای ما از حوادث عجیب پلاسکو تعریف کند. آخرین بازمانده آتشنشان پلاسکو، با رویی خوش در منزلش پذیرای ما بود، این مرد هر چند ٤٠ روز است که در بستر بیماری دوران نقاهتش را سپری میکند، اما با گشادهرویی و حوصله همه اتفاقات پنجشنبه پلاسکو را تعریف کرد؛ از شعلههای آتش پلاسکو تا ریزش مرحله به مرحله آن، از آوارهایی که همکارانش را یکی یکی با خود برد تا نجات خودش که بیشتر شبیه معجزه است، در ادامه این گفتوگو را میخوانید.
از صبح روز حادثه شروع کنیم.
پنجشنبه بود؛ وسایلم را جمع کرده بودم تا بروم خانه. زنگ بچههای شیفت بعدی خورد. بچههای ایستگاه ما اعزام شدند. ما هم با مرکز مخابرات سازمان تماس گرفتیم، بچههای مخابرات هم به ما گفتند که پلاسکو آتش گرفته و ٨ ایستگاه هم به محل اعزام شدهاند. از حسنآباد تا پلاسکو فاصله زیادی نیست. من همراه با چند تا از بچهها رفتم روی بام ایستگاه، دود سیاه و غلیظی به هوا میرفت. آن دود که ما از آن فاصله دیدیم، نشان میداد که حریق گستردهای در پلاسکو رخ داده است. یکی از بچهها با خودرو به سمت پلاسکو حرکت کرد. من هم با او رفتم.
یعنی شما شیفت نبودید؟
نه؛ من شب قبلش شیفت بودم. صبح پنجشنبه شیفت من تمام شده بود؛ ولی با این حال رفتم تا کمک کنم. این رسم بین بچههای آتشنشانی است. خیلی اوقات در حریق یا حوادث گسترده خیلی از بچههایی که به عملیات میروند، شیفت نیستند. من هم آن روز شیفت نبودم، اما براساس تجربه وقتی آن حجم از دود سیاه وجود دارد، یعنی آتشسوزی بزرگی رخ داده است.
وقتی به پلاسکو رسیدید، چه اتفاقی افتاد؟
من تقریبا نیمساعت دیرتر به پلاسکو رسیدم. بچهها از ایستگاههای مختلف آمده بودند. همه مشغول عملیات بودند. من هم لباسم را عوض کردم، دستگاه تنفسی گرفتم و همراه دوتا از بچههای آتشنشان داخل ساختمان شدیم. من با سهرابی و خدادی وارد پلاسکو شدم. هرکدام ما یک سر لوله آب را گرفتیم و به سمت طبقات بالا حرکت کردیم.
آتشسوزی از کدام طبقه شروع شده بود؟
آتشسوزی از طبقه دهم شروع شده بود و به طبقات بالاتر هم سرایت کرده بود. بچهها تقریبا آتش طبقه دهم را خاموش کرده بودند. حجم آتش بیشتر در طبقه یازدهم بود. من همراه سهرابی و خدادی رفتیم طبقه یازدهم و مشغول اطفای حریق شدیم. تقریبا ٤٠ دقیقه تا یک ساعت داخل ساختمان بودیم. دستگاههای تنفسی ما ٤٠ تا ٥٠ دقیقه اکسیژن داشت، برگشتیم و دستگاه را تعویض کردیم. دوباره رفتیم داخل و کار را ادامه دادیم. دستگاه دوم هم تمام شد. برگشتیم تا دستگاه جدید بگیریم. آبی خوردیم و حدود یک ربع هم در خیابان جمهوری استراحت کردیم. برای بار سوم برگشتیم داخل ساختمان، همان طبقه یازدهم، مشغول خاموشکردن آتش بودیم، که آوار اول هوار شد روی بچهها.
یعنی پلاسکو در چند مرحله ریزش کرد؟
پلاسکو سه مرحله آوار داشت. آوار اول ضلع شمال غربی پلاسکو بود؛ همانجایی که بیشتر آتشنشانها پیدا شدند. کانون حریق همانجا بود. آتشسوزی پلاسکو از همان بخش شمال غربی شروع شده بود، دقیقا پشت راهپلهها، بیشتر بچهها آنجا بودند. خود من هم همانجا مشغول عملیات بودم که آوار آمد. این آوار یکدفعه و بدون هشدار بود. بچهها هم مشغول عملیات بودند، به همین خاطر خیلی از بچهها همانجا زیر آوار گیر افتادند.
شما هم همانجا بودید؟
بله؛ من هم همانجا بودم و آوار من را هم گرفتار کرد؛ شانس، معجزه یا خواست خدا بود که آوار کمر به پایین من را گرفته بود. یک تیرآهن هم دقیقا مماس پهلوی چپم گیر کرده بود؛ دستهایم آزاد بود، بلافاصله دستگاه تنفسی را از خودم جدا کردم. تیرآهن را چند سانتیمتری از خودم جدا کردم. به حالت سینهخیز به سمت قسمت جنوبی ساختمان حرکت کردم. نمیتوانستم روی پاهایم بایستم. از کمر به پایینم احساس درد وحشتناکی داشتم. چند تا از بچهها من رو دیدند. آقای کریمی، قاسمپور، توکلی، برزگر و خدادی و چند نفر دیگر من را روی دست بلند کردند و از راهپلهها به پایین بردند.
چه بر سر بقیه آتشنشانهایی که با شما زیر آوار بودند، آمد؟
آوار نخست از طبقه ١٢ بود. بخش شمال غربی طبقه ١٢ فروریخت و ما را با خودش به طبقه نهم برد؛ یعنی من ٢ طبقه با آوار پایین آمدم. بقیه بچهها هم همینطور، همه ما طبقه نهم زیر آوار گیر کرده بودیم. فکر میکنم ١٣ آتشنشان در همان آوار نخست شهید شدند. روحانی و داداشی کنار من بودند، وقتی آوار آمد من صدای نالهها و جاندادن بچه را میشنیدم، اما کاری نمیتوانستم انجام دهم. من با این شرایط بدنی فقط توانستم خودم را از آوار رها کنم. البته من دیدم چند تا از آتشنشانها برای کمک به سمت ضلع شمال غربی رفتند؛ اما نمیدانم آنجا دقیقا چه اتفاقی افتاد.
بعدش چه اتفاقی افتاد؟
من روی دست بچهها بودم؛ درد شدیدی در ستون فقراتم احساس میکردم، از شدت درد فریاد میزدم. فکر میکردم مهرههای کمرم آسیبدیده و با تکانهایی که میخوردم، نگران قطع نخاع شدنم بودم. فریاد میزدم که من را زمین بگذارند و برانکارد بیاورند تا کمرم آسیب بیشتری نبیند. بالاخره آنها قانع شدند. من را در طبقه هشتم گذاشتند و رفتند برانکارد بیاورند. این بچهها که رفتند بعد از چند دقیقه صدای آوار به گوشم رسید. آنجایی که من بودم، خلوت بود، تا جایی که من دیدم، کسی نبود،گوشم را تیز کردم، فکر کنم دو یا سه دقیقه از رفتن بچهها گذشته بود که صدای آوار ساختمان بلند شد. آوار نشانه دارد و صدا دارد، اما آوار اولی هیچ نشانه یا صدایی نداشت، به همین دلیل هم خیلی از بچهها را باخودش برد. اما صدای آوار دوم را شنیدم ولی روی زمین افتاده بودم، به خودم گفتم این بار خواهم مرد.
خوب بعدش چه اتفاقی افتاد؟
من لگن و هر دو پایم شکسته بود، اما چیزی شبیه معجزه من را تکان داد. هنوز هم درست نمیدانم که چه نیرویی من را از زمین بلند کرد. همه نیرویم را جمع کردم و با تمام توان سعی کردم که به سمت پنجرهها بروم. میخواستم خودم را از طبقه هشتم به بیرون پرتاب کنم. پیش خودم فکر کردم اگر هم بمیرم حداقل جنازهام زیرآوار نمیماند؛ با تمام وجود و توانم به طرف پنجره میدویدم. البته نه مثل دوی ١٠٠ متر سرعت، پایین تنه من از چند جا شکسته بود، ولی میخواستم که حداقل زیر آوار نباشم. پشت سرم سقف فرو میریخت، کف طبقه هم درست مثل فیلمهای سینمایی در حال ریزش بود. اگر لحظهای تعلل میکردم با آوار رفته بودم، شرایط خیلی سختی بود. وقتی به پنجره ضلع غربی رسیدم، انگار خداوند، یک نردبان را برای من فرستاده بود.
نردبان ایستگاه ٣٦ دقیقا جلوی چشمان من بود. من را دید و به طرفم آمد. داخل سبد رفتم. باورم نمیشد که نجات پیدا کرده باشم. ساختمان از داخل پشت سر من درحال ریزش بود. من با آن وضیعت موفق شدم از آن جهنم بیرون بیاییم. این فقط خواست خدا بود. آقای حجازی از ایستگاه مینیسیتی من را نجات داد. وقتی من را روی زمین گذاشت، دوباره رفت که اگر کسی مانده نجات دهد که ساختمان ریزش کرد. من فقط چند ثانیه با مرگ فاصله داشتم، اما زنده ماندم. آوار سوم هر کسی را که در ساختمان بود با خود برد، اما خدا خواست که من از آن مهلکه زنده بیرون بیایم.
در آن لحظات سخت و دلهرهآور به چه چیزی فکر میکردید؟
من امیدی به زنده ماندن نداشتم. همانطور که گفتم فقط میخواستم جنازهام زیر آوار نماند، اما چهره پرهام، پدرام و زنم مدام جلوی نظرم بود. فقط به اینها فکر میکردم که بعد از من چه کار میکنند.
از آنهایی که شما را تا طبقه هشتم آوردند، خبر دارید؟
آن بچهها هم در طبقه سوم گرفتار آوار شدند. در آوار دوم پلهها، راهروها و سقف پاگردها ریزش کرد. کل راهپلهها از بین رفته بود. راهی برای خروج از ساختمان وجود نداشت. آنها هم در طبقه سوم گیر کردند. به همین خاطر مجبور شدند که از پنجرهها خارج شوند. در تصاویری هم که از حادثه منتشر شده، مشخص است. آنها همان آتشنشانانی هستند که من را تا طبقه هشتم پایین آوردند. تقریبا همزمان آنها از پنجرههای طرف نما خارج شدند، من هم از پنجره ضلع غربی پلاسکو. وقتی هم که آوار سوم آمد و کل ساختمان ریزش کرد، همه آنها فکر میکنند که من داخل ساختمان گیر کردهام. سهرابی داد میزد که فخرالدین زیر آوار ماند، بعضی از بچه برای من گریه میکردند. همه آنها فکر میکردند که من در همان طبقه هشتم زیر آوار کشته شدهام. در بیمارستان به من گفتند ما به تو دست میزدیم، فریادت به هوا بلند میشد، چطور توانستی با آن درد و شکستگی استخوانهایت خودت را نجات دهی؟ من هم همیشه گفتم که چیزی دست من نبود، همه اتفاقاتی که باعث نجات من شد، فقط خواست خدا بود.
چندتا از بچههای ایستگاه شما در حادثه پلاسکو شهید شدند؟
سه نفر؛ محمد آقایی، محسن روحانی، فریدون علیتبار. البته امیرحسین داداشی هم چند ماه بود که از ایستگاه حسنآباد به ایستگاه صبا رفته بود.
همسرتان خبر داشت که در پلاسکو هستید؟
بله؛ تماس میگرفت. البته بعد از ریزش ساختمان. اما من برای اینکه آنها را بیخود نگران نکنم، تلفنی خیلی تند و سریع گفتم که حالم خوب است و قطع کن که کار دارم. زود قطع کردم تا متوجه درد من نشود. من فقط به برادرم اطلاع دادم. من را به بیمارستان پارس بردند. برادرم هم آمد بیمارستان. البته خواهر همسرم اسم من را در تلویزیون دیده بود، اما او هم به همسرم چیزی نگفته بود. خودش آمد بیمارستان پارس و من را دید. حدود ساعت ٣ صبح بود بعد از چکاپ کاملی که از من انجام دادند، به همسرم اطلاع دادم که من بیمارستان هستم.
چند روز در بیمارستان بستری بودید؟
دقیقا یک هفته بستری بودم. لگنم از سه جا شکسته که جراحی شد. ساق هر دو پایم هم دچار شکستگی شد. بازوی دست راستم شکافته شد. پزشکان به من گفتند که خیلی خوششانس بودی که عصب دستت قطع نشده است، وگرنه دستم از کار میافتاد. کمرم هم آسیب دیده است.
کس دیگری هم از آتشنشانها با شما در بیمارستان بستری شد؟
بیشتر بچهها سرپایی بودند. من و آقای میرزاخانی بیشترین آسیبدیدگی را داشتیم که متاسفانه میرزاخانی به خاطر سوختگی شدید در بیمارستان مطهری شهید شد. مهدیانی هم با من در بیمارستان پارس بستری شد اما یک روز بیشتر آنجا نبود و مرخص شد.
تا کی باید روی تخت استراحت کنی؟
الان ٤٠ روز است که من روی تخت افتادهام. تقریبا ٢ ماه دیگر هم باید به همین صورت استراحت کنم. تحمل این شرایط برای من خیلی سخت است. واقعا خسته شدهام از این همه خوابیدن روی تخت. البته یکشنبه پزشک معالجم اجازه داد که با عصا راه بروم، البته آن هم در حد چند متر داخل خانه.
در این مدت چندبار حوادث آن روز را در ذهن مرور کردهای؟
بیشتر از هزاربار. لحظه به لحظه آن اتفاقات را مرور میکنم. خیلی وقتها خواب میبینم که در پلاسکو هستم و دارم با بچهها زیر آوار دفن میشوم. از خواب میپرم. خیلی سخت است که همکارت جلوی چشمانت جان بدهد و تو فقط نگاه کنی. محسن روحانی نیروی من بود. من فرمانده شیفت حسنآباد هستم. وقتی بهترین نیروهایت زیر آوار جان میدهند، پیر میشوی. من ١٦سال در آتشنشانی سابقه دارم، ولی این حادثه بدترین و تلخترین لحظه کاری من بود.
شما بهعنوان یک آتشنشان باتجربه فکر نمیکنید که میشد این حادثه را بهتر مدیریت کرد؟
به نظر من هر کاری که لازم بود انجام شد. بچهها از جان و دل مایه گذاشتند، اما میشد از وقوع این حادثه جلوگیری کرد. من خودم چندبار به مسئولان پلاسکو درخصوص ایمن نبودن ساختمان هشدار دادم. چندبار ابلاغیه رسمی برای هیأتمدیره پلاسکو بردم. آنجا اگر سیستم اطفای حریق داشت، هیچکس کشته نمیشد و ساختمان پابرجا بود؛ یک سیستم پیش پا افتاده ساده اطفای حریق. چندبار از طرف آتشنشانی درباره نصب پلههای اضطراری هشدار داده شد. فضای آن هم وجود داشت، اما هربار که ما با مسئولان این ساختمان صحبت میکردیم به ما میگفتند که پول نداریم. به نظر من مسئولان و هیأتمدیره پلاسکو مقصر این حادثه هستند. بچههای آتشنشان به خاطر بیتوجهی آنها شهید شدند.
علت آتشسوزی چه بود؟
علت آتشسوزی همیشه پس از اطفای حریق از سوی آتشنشانی اعلام میشود، اما پلاسکو اجازه این کار را به کسی نداد.
وقتی شما به پلاسکو رسیدید، از مردم عادی کسی در ساختمان بود؟
بله؛ در زمان آتشسوزی در طبقات بالای پلاسکو برنامه زیارت عاشورا بود. بیش از ١٠٠ نفر از مردم عادی توسط بچهها از ساختمان خارج شدند، اما کسبه و این ساختمان برای من و همکارانم مشکلساز شدند.
چطور؟
یکی میخواست، اجناسش را خارج کند. یکی چک و پول در گاوصندوق داشت. یکی دنبال گوشی تلفنش بود. خلاصه ما آن روز از دست کسبه پلاسکو خیلی اذیت شدیم. البته آنها حق داشتند، همه زندگیشان آنجا بود. اما خب، خیلی دست و پا گیر بودند. مقصر اصلی افرادی هستند که به هشدارهای آتشنشانی بیتوجه بودند و هزینههای بالای نصب سیستمهای اطفای حریق را بهانه میکردند. حالا آنها بیایند جواب خون این بچهها را بدهند؛ جواب هزار و پانصد میلیاردی که دود شد و به هوا رفت.