arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۳۳۵۸۷۶
تاریخ انتشار: ۴۲ : ۰۹ - ۱۸ فروردين ۱۳۹۶
بازخوانی یک خاطره:

حرف های زهرا تازه عروس را به خانه مادر شوهرش کشاند

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
 خیلی عصبانی بودم. مغزم داغ بود. حس می‌کردم از گوش‌هایم دود بیرون می‌زند. جایی نزدیکی دلم زبانه می‌کشید. نمی‌دانستم چرا آنقدر عصبی بودم. من که از خیلی قبل‌تر می‌دانستم زندگی‌ام به هم ریخته است. مدت‌ها بود حتی یک کلمه عاشقانه از علی نشنیده بودم و منتظر شنیدن این خبر بودم.

فکر می‌کردم زمانی که خبر را بشنوم خیلی منطقی تصمیم خواهم گرفت. مانند فیلم‌ها شاید یک سیگار آتش بزنم و کنار پنجره بایستم و با آرامش تمام بگویم این زندگی سال‌هاست زیر خاکستر مدفون شده، اما هیچ کدام از این واکنش‌ها را نداشتم.

زهرا که هم دوستم بود و هم همسایه‌ام زنگ در خانه را زد. دلم آشوب بود. زهرا وارد شد. چشمانش را به سرامیک‌های کف خانه دوخته بود. دلم آتش گرفت. فهمیدم چیزهایی دیده که نمی‌خواهد بگوید شاید هم نمی‌تواند دل من را با حرف‌هایش بشکند. آنقدر اصرار کردم تا بالاخره حرف زد. گفت چند بار علی را در کوچه و خیابان با یک زن دیده است. این را که گفت دیگر نفهمیدم چطور لباس پوشیدم و از خانه بیرون رفتم.

فقط صدای ناله‌های زهرا را از پشت سرم می‌شنیدم که می‌گفت شاید اشتباه باشد. شاید آن زن یکی از اقوام علی بوده که من نشناختمش. حداقل در خانه را قفل کن.

زهرا می‌گفت و من قدم‌هایم را تندتر می‌کردم. انگار 11 سال زندگی داشت مثل فیلم جلو چشمم رژه می‌رفت. این اواخر زندگی مشترکمان هم شده بود یک سطل آب یخ که هر بار بر سرم فرود می‌آمد، اما باز هم برایم تازگی داشت. به سردی‌اش عادت نمی‌کردم. ته قلبم هنوز امید داشتم. هنوز فکر می‌کردم علی دوستم دارد و فقط به خاطر بچه این کارها را با من می‌کند. فکر می‌کردم مادرش او را مجبور می‌کند یک زن دیگر بگیرد تا صاحب نوه شود.

بچه آنقدر مهم بود؟ علی عاشق من بود. خودش می‌گفت. یعنی من که وجود داشتم را کنار گذاشته بود به خاطر بچه‌ای که وجود نداشت؟ من که می‌دانستم همه این کارها به خاطر مادرش است. علی حتی چند روز بود که به خانه نمی‌آمد. او شب‌ها فقط زنگ می‌زد که بگوید مادرش حالش بد است و شب به خانه او می‌رود.

من حتی چند سالی از مادرش مراقبت کردم. کاری که هیچ کدام از خواهران علی نکردند. هر چه کردم شده بود وظیفه‌ام. نه قدردانی در کار بود و نه حتی یک تشکر خشک و خالی.

در کوچه‌ای تنگ پیچیدم که منتهی به خانه مادر علی بود. همان خانه‌ای که دو سال در آن زندگی کردم. البته بهتر است اسم آن دو سال را زندگی نگذارم. من دو سال تمام کلفتی کردم. با زخم زبان. همان سال‌ها بود که مادر و پدرم خواستند از علی جدا شوم. پدرم می‌گفت تو مگر بی‌صاحب و بی‌پدر ماندی که این مردک این‌قدر خفت می‌دهد به تو؟ نمی‌گذارم یک لحظه دیگر زیر منت اینها بمانی.

همان سال‌ها سعی کردم به خانواده‌ام بفهمانم علی را دوست دارم و او هم عاشقم است. پدرم حرف‌هایم را باور کرد. فکر می‌کرد اگر در زندگی سختی می‌کشم حداقل علی هوایم را دارد. همه را در خیالی پوچ رها کردم و حبابی تو خالی از زندگیم برابر چشم همه ساختم که خودم را خفه کرده بود.

آنقدر تند و محکم قدم برمی‌داشتم که حس می‌کردم آسفالت‌های زمین زیر کف پایم به لرزه درمی‌آید. هر قدمی که برمی‌داشتم سنگین‌تر می‌شدم. به دم در خانه‌اش رسیدم. خانه زنی که 11 سال مادر صدایش می‌کردم. خجالت کشیدم از خودم. برای تمام این 11 سال شرمنده بودم. دستم روی زنگ سر خورد. صدایش از پشت آیفون آمد. صدایش را که شنیدم بغض گلویم را گرفت. من واقعا مثل مادر دوستش داشتم، اما او... .

در را باز کرد. بالا رفتم. چیزهایی می‌گفت که من نمی‌شنیدم. یعنی می‌شنیدم، اما برایم اهمیتی نداشت. یکراست به آشپزخانه رفتم و تندتند کابینت‌ها را می‌گشتم. حضورش را پشت سرم حس می‌کردم و صدایش را؛ اما برایم مهم نبود.

آنقدر گشتم تا پیدا کردم چیزی را که دنبالش بودم. طناب را برداشتم و پیرزن را با خود به پذیرایی کشاندم. او را روی صندلی نشاندم و به سرعت دستانش را بستم. او هیچ کاری نمی‌کرد. تعجب کرده و شوکه بود. دهانش را بستم و پاهایش را.

زدمش. خیلی زدمش. دیگر چیزی به یاد ندارم. فقط می‌دانم که همان موقع انگار خودم نبودم. خون از سر و صورت پیرزن سرازیر بود و اشک می‌ریخت. التماس صدایش را در چشمانش ریخته و چشمانش را به چشمانم دوخته بود، اما هیچ کدام از اینها برایم مهم نبود. آنقدر زدمش تا بیهوش شد و از خانه بیرون رفتم.

دو روز در خانه ماندم و نه تلفنی جواب دادم و نه کسی را به خانه راه دادم. بعد از دو روز پلیس Police به خانه‌ام آمد و گفت که مادر علی در بیمارستان است و بعد از دو روز به هوش آمده. گفت که فرزندانش از من شکایت کرده‌اند.

من را به بازداشتگاه بردند، اما پیرزن که می‌دانست برای چه این کارها را کرده‌ام به محض مرخص شدن، شکایت را پس گرفت و من آزاد شدم. بعد از آن هم توافقی از علی جدا شدم و سه سال است آن خانواده را ندیده‌ام
رکنا 
نظرات بینندگان