پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : «پاتریک کوبرن» روزنامهنگار پیشکسوت ایرلندی در یادداشتی در وبسایت روزنامه ایندیپندنت نوشت:
دنیا را نگاه کنید که ناگهان همهجا، از «ترزا می» گرفته تا «اردوغان» رییسجمهور ترکیه، پر شده است از رهبرانی که مدعیاند میخواهند کشورشان را متحد کنند، حال آنکه آشکارا در حال دمیدن بر آتش اختلافات آن هستند. از ویژگیهای مشترک این سبک و سیاق جدید در عالم سیاست این است که چه با توییتهای رییس کاخ سفید یا چه با سخنان سیاستمداران خیابان شمارهی ۱۰ «داونینگ» در لندن، خطرات کذایی در داخل و خارج را محکوم میکنند.
«ترزا می» این هفته گفت: «سیاستمداران و مسئولان اروپایی خطراتی را متوجه بریتانیا کردهاند.» او این اشخاص را متهم کرد که تعمدا تلاش میکنند بر نتایج انتخابات ۸ ژوئن تاثیر بگذارند. این حرفها خیلی شبیه اظهارات هیلاری کلینتون بود که یقین داشت روسیه در شکست انتخاباتی او نقش داشته است، حال آنکه در مورد بریتانیا چنین حساب و کتابهایی واقعا نامحتمل است، خصوصا با توجه به اینکه در اروپا عموما فکر میکنند خانم می قرار است با اکثریت بالا دوباره پیروز شود.
دفاع از سرزمین مادری در مقابل توطئههای خبیثانهی بیگانگان یک تفرفند سیاسی است که از دوران یونان باستان تاکنون بارها دستاویز سیاستمداران شده است، اما تاثیر این ترفند بستگی به اوضاع و احوال سیاسی اطراف آن دارد. در حال حاضر، که ملیگرایی قومی دوباره برخاسته است تا محملی برای مظالم و رقابتهای بین دولتها باشد، این ترفند شدیدا ویرانگر است. رهبران ناسیونالیست و پوپولیست، از مانیلا گرفته تا ورشو و واشنگتن، وعدههایی میدهند که فراتر از تواناییشان است و دنبال بلاگردانهایی در داخل و خارج میگردند که هرجا اوضاع خراب شد تقصیر را به گردن آنها بیاندازند. ناسیونالیسم برای اینکه بتواند همبستگی گروهی را تشدید کند، همواره به خطرات واقعی یا تخیلی نیاز داشته است.
در دوران فعلی که دولت ملتها جان دوباره گرفتهاند، ناسیونالیسم انگلیسی خطرناکتر از چیزی است که به نظر میرسد. این جان تازه، جای ناسیونالیسم تنکمایه و فراگیرتر بریتانیا را میگیرد و روابط انگلیستان با اسکاتلند و ایرلند شمالی را بر هم میزند. چه بسا اسکاتلند مستقل نشود یا ایرلند شمالی با جمهوری ایرلند متحد نشود، اما این گزینهها همین الان هم آنقدر احتمالشان میرود که ذهن حکومت بریتانیا را به خود مشغول سازد.
یکی از عناصر ویرانگر در ناسیونالیسم انگلیسی به ندرت توجه افراد را جلب میکند. میتوان فهمید که چرا مردم در انگلستان ناراحتند که دیگران ناسیونالیسم انگلیسی را، که از نظر خود انگلیسیها صرفا پیگیری منافعشان است، نژادپرستانه و متعصبانه میدانند، اما ناسیونالیسم اسکاتلندی و ایرلندی (یا اصلا ناسیونالیسم الجزایری و ویتنامی) را تحسین میکنند و آن را مطالبهی مثبت آزادی و خودمختاری قلمداد میکنند.
این ناخشنودی کاملا هم بیجا نیست، اما بین ناسیونالیسم کشورهای ضعیف که تاریخشان پر از دستاندازی و اشغالگری بیگانگان است، و ناسیونالیسم کشورهای بزرگتر و قدرتمندتر که به دستاندازی و اشغالگری مشغول بودند، تفاوت وجود دارد. کشورهای کوچکتر یا جوامع جنگزده در مقابل رقبایشان همیشه با دست ضعیفتری در عالم سیاست بازی میکنند و نمیتوانند مطابق میل خودشان عمل کنند، اما این فایده را برایشان دارد که واقعیتهای قدرت را برایشان علنی میکند.
اما حکومتهایی مثل آمریکا، بریتانیا، فرانسه، و روسیه که در گذشته هویت امپریالیستی داشته یا هماکنون چنین وضعی دارند، فهم بسیار مخدوشتری از امر ممکن و امر ناممکن دارند. ناسیونالیسم آنها تحت تاثیر افسانههای خودستایانه است که از برتری آنها و پستی دیگران حکایت دارد. این نوع ملیگرایی نه تنها نفرتانگیز است بلکه تخم ناامیدی و شکست را میپراکند. امپراطوری بریتانیا به همین منوال و به طرزی مرگبار، مقاومت افغانها و بوئرها در قرن نوزدهم، و مقاومت ایرلندیها، هندیها، و قبرسیهای یونانیتبار را در قرن بیستم نادیده گرفت.
همین گستاخی خود-ویرانگر را در سالهای اخیر در عراق پس از ۲۰۰۳ و در افغاننستان پس از ۲۰۰۶ میتوان مشاهده کرد. افکار عمومی در داخل بریتانیا هیچگاه این واقعیت را نپذیرفتند که واماندگی و ورشکستگی بریتانیا در افغانستان و عراق بسی بیشتر از آمریکاییها بود. در عراق، نیروی بریتانیا دست آخر کارش به یک قرارداد خفتبار با یک گروه شبه نظامی ختم شد. از آن شکست هیچ درسی نیاموختند، همانطور که وعدهی فریبندهی «بوریس جانسون» برای پیوستن به آمریکا و حمله به «بشار الاسد» گواهی بر این مسئله است.
بخش زیادی از اولدروم بولدرومهای هفتهی پیش چیزی نبود جز بخشی از همان تلاش درازمدت بریتانیا از سال ۱۹۴۰ تاکنون که نشان دهد در جایگاه خود به عنوان شریک خارجی اصلی آمریکا هنوز کارامدی دارد. اما اینجا هم چشمانداز سیاسی به گونهای در حال تغییر است که از زمان فروپاشی اتحاد شوروی در ۱۹۹۱ تاکنون سابقه نداشته است. طبق گزارشی که کمیتهی ویژهی روابط بینالملل مجلس اعیان این هفته منتشر کرد، رهبری بینالمللی آمریکا در دوران دانلد ترامپ «دمدمیمزاج و غیر قابل پیشبینی» است و بریتانیا باید در سیاستهای خود در خاورمیانه بازاندیشی کند. لرد هاول، رییس این کمیته و دولتمرد محافظهکار سابق، میگوید «در دنیایی که حضور امنیتی آمریکا از سلطهی خودکار محدودتری برخوردار است، دیگر درست نیست که در هر تصمیمگیری بگوییم اگر همراه آمریکا بشویم همه چیز درست خواهد شد».
این نکته بسیار درست است، اما پاسخگوی این سوال نیست که بریتانیا، چنانچه طفیلی قدرت نظامی آمریکا نباشد، آیا گرایش و منابع لازم را در اختیار دارد که یک نقش مستقلتر ایفا کند یا نه.
در این باره که قدرت و نفوذ بریتانیا در دوران پسا-برکسیت چقدر دوام خواهد داشت هم تردیدهای دیگری ایجاد شده است. تعداد اندکی از مدافعان خروج بریتانیا هستند که واقعا حماسهسراییهای شکسپیر را باور میکنند و انگلستان را همچون «سنگی گرانقدر در دریای نقرهفام» میدانند. اما طرفداران خروج برتانیا (برکسیت) همواره با غرور و بیقیدی از جایگاه بریتانیا بیرون از اتحادیه اروپا دم میزدند، آن هم دنیایی که هر دم بیثباتتر میشود. اینکه مردم گاهی با آگاهی و گاهی سفسطهآمیز آرزوی برگشت به حال و هوای سال ۱۹۴۰ را مطرح میکنند، حاکی از فراموشی این نکته است که پیروزی بریتانیا در جنگهای ناپلئونی و در دو جنگ جهانی بخاطر وجود نیروی دریایی سلطنتی و وابسته به ایجاد شبکهای از اتحادها با دیگر قدرتها بود. با پشت پا زدن به اتحادیه اروپا، پیگیری این راهبرد دیگر بسیار دشوار خواهد شد. تا همین حالا هم، می، جانسون، و اعضای مختلف دربار ملکه، دست و پا زدهاند تا برای خود متحدانی ناشایست در عربستان سعودی، ترکیه، و در بین پادشاهان شیاد خلیج فارس بیابند.
یک جنبه از افول بریتانیا را دست کم گرفتهاند: موافقان و مخالفان برکسیت، هر دو گروه، از منافع و فجایعی سخن میگویند که در آینده نصیب بریتانیا خواهد شد. اما یکی از وخیمترین پیامدهای این تصمیم همین حالا هم دامنگیر ما شده است و آن این است که دولت بریتانیا خود را کاملا بر برکسیت متمرکز کرده است و تمام دیگر مسائل را فراموش کرده است.
توضیحات خانم می که گفته بود دلیل او برای انجام انتخابات سراسری تقویت دست او در مذاکره با بروکسل بوده است، نشان میدهد که این مسئله چقدر بر دیگر مسائل سایه انداخته است. دیگر زمان چندانی باقی نخواهد ماند که به سیاستهای جدید در یک خاورمیانهی در حال تغییر یا به هر چیز دیگر بیاندیشند.
اینها همه چطور رخ داد؟ خطر جهانیسازی برای وضع موجود، در بسیاری از ابعادش، بسیار بیشتر از کمونیسم بوده است. طبقات حاکمهای که برای جدا ساختن خود از باقی جامعه توجیه اقتصادی کافی داشتند و نمیدیدند که بر سر شاخه نشستهاند و بن میبرند، ناسیونالیسم را مطرود دانستند و به سخره گرفتند. چپها هیچگاه نگاه چندان خوبی به ناسیونالیسم نداشتند، و آن را پوششی برای نژادپرستی و نوعی انحراف از مسائل اجتماعی و اقتصادی مهمتر میدانستند. کشور به کشور، همینکه دیگر جناحها از ملیگرایی فاصله گرفتند ناسیونالیستهای پوپولیست به قدرت رسیدند و خلأ به وجود آمده را پر کردند.
رقابت جدید بین دولت-ملتها مخربتر و خشنتر از رقابتهای گذشته خواهد بود. دلیلش فقط این نیست که دانلد ترامپ و کل جهان هر روز بیش از پیش «دمدمیمزاج[تر] و بیثبات[تر]» میشوند. هر گوشه از جهان، رهبران سیاسی وعدههایی برای تغییرات ریشهای میدهند که اختلافات را تشدید خواهد کرد.