arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۳۵۱۲۴
تاریخ انتشار: ۵۹ : ۰۲ - ۲۵ مرداد ۱۳۹۰

کريم آل طاها

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
کامران شرفشاهي:مرد شامي چندي بود که به «مدينه» آمده بود و هر روز در سايه نخل تناوري در ميدان شهر مي نشست و به تماشاي رفت و آمد مردم خود را سرگرم مي کرد.او خيلي علاقه داشت که از کار ديگران سر درآورد و هنگامي که کسي يا موضوعي توجهش را به خود جلب مي کرد، با پرسيدن از اين و آن، سعي مي کرد اطلاعات کاملي در آن باره کسب کند.آن روز مرد شامي احساس مي کرد ديگر نشستن در کنار ميدان شهر براي او لطفي ندارد و همه چيز و همه کس به نحو آزار دهنده اي برايش يکنواخت و کسل کننده شده است. حتي به نظرش رسيد بهتر است هر چه زودتر به خانه بازگردد و براي روزهاي ديگر، به فکر سرگرمي بهتري باشد که ناگهان چشمش به مرد خوش سيمايي خورد که با هيبت و وقار خاصي در حرکت بود.
آراستگي و عظمتي که در رفتار اين مرد موج مي زد، آنچنان مرد شامي را مجذوب کرد که از تصميم خود براي رفتن به خانه صرف نظر کرد و بي درنگ از نخستين عابري که از کنارش رد مي شد. پرسيد که آيا آن مرد را مي شناسي؟
عابر با آنکه براي رفتن عجله داشت از پرسش مرد شامي شگفت زده شد و پاسخ داد: «چگونه ممکن است کسي او را نشناسد، او حسن بن علي بن ابي طالب است.»
مرد شامي از شنيدن اين پاسخ تکاني خورد و به ياد حرفهايي که عليه اين مرد در «شام» شنيده بود افتاد و احساس کرد تمام وجودش از کينه و نفرت به او پر شده و بايد هر جوري که هست آتش درونش را خاموش کند و بدين منظور در حالي که از شدت خشم چهره اش بر افروخته شده بود، با گامهاي بلند، خود را به حسن بن علي(ع) رساند و با صداي بلند پرسيد: «تو پسر ابوطالب هستي؟» حسن بن علي با آرامش پاسخ داد: «من فرزند پسر او هستم.»
مرد شامي پس از شنيدن اين پاسخ بي هيچ ملاحظه اي شروع کرد به دشنام دادن حسن بن علي و پدرش و در اين راه از هيچ اهانتي فرو گذار نکرد.
هنگامي که مرد شامي ديگر حرفي براي گفتن نداشت، حسن بن علي در حالي که لبخندي بر لب داشت به مرد شامي سلام کرد و با صدايي آرام و لحني دوستانه به او مي دهيم...
مردمي که جمع شده بودند و از بي حيايي مرد شامي بشدت عصباني به نظر مي رسيدند، نمي توانستند آنچه را که مي بينند و مي شنوند را باور کنند.
اين همه گذشت و ايثار، بردباري و متانت، مهر و مدارا، و ادب و تواضع چه معنايي داشت؟
مرد شامي سر به زير انداخته بود و بي اختيار مانند ابر بهار مي گريست.
در حالي که بي اختيار اشک مي باريد، سر بلند کرد و گفت: «شهادت مي دهم که به راستي تويي خليفه خدا بر روي زمين و خدا خود داناتر است که رسالتهاي خود را در چه جايي قرار دهد و اکنون تو محبوب ترين خلق خدا در نزد مني! »
*منبع:
- مناقب ابن شهر آشوب- ج 4 - ص 19
نظرات بینندگان