ایران: آیدین آغداشلو، سیمای یک روشنفکر را دارد؛ این نقاش ایرانی مهاجر قفقاز، در سالیان عمر هفتاد و چند سالهاش اهل یکجانشینی نبوده و مدام ساحتهای مختلف کار خلاقانه را تجربه کرده است؛ گاهی نوشته، گاهی پوستر طراحی کرده، گاهی هم سخنرانی داشته و خودش را بیش از هرچیز سخنران خوبی میداند.
قتی از مجسمه دستهای او ساخته رامین اعتمادیبزرگ رونمایی شد، با شعفی کودکانه گفت خوشحال است از اینکه بالاخره چیزی از او جاودانه شده، گویی جاودانگی مشغولیت ذهنی همیشگی نقاش «خاطرات انهدام» است. با این نقاش و روشنفکر به بهانه سالگرد تولدش، از زندگی گفتیم و از مسیر پرتلاطمی که طی کرده و به امروز رسیده؛ روزی که تنها خواستهاش این است که دست از سرش بردارند و آرزویش خوشبختی جوانان وطنش است.
من در آیندهام زندگی میکنم
امروز در هفتاد و چندسالگی وقتی به عقب برمیگردید و به مسیری که طی کردید نگاه میکنید، چقدر از این مسیر راضی هستید؟ چه چیز شما را از خودتان راضی یا ناراضی میکند؟
زندگی درست و معقول در ایجاد توازن واعتدال میان تقدیر و اراده است. در جاهای زیادی به خاطر سعی و اراده توانستم بر تقدیر بازدارنده و درهم کوبندهام غلبه کنم… در جاهایی هم نتوانستم. نشد. دیر شد.
هنوز آرزویی مانده که به آن دست نیافته باشید؟ اساساً از کودکی چقدر اهل آرزو و رؤیا بودید و رؤیاهای کودکیتان چه بود؟
تنها آرزویم این است که خانهای داشته باشم با دیوارهای زیاد و بلند... طوری که بتوانم همه کتابهایم را به ردیف و در دسترس و درکنار هم بچینم... و خطهای قدیمی ومینیاتورهایم را بیاویزم. آرزوی دیگری برای خودم ندارم. اما درباره تارا و تکین، فرزندانم، وهزاران هزار جوان برومند دیگر آرزو دارم خوشبخت شوند؛ خوشبخت به هر تعبیر شریفی که در دل دارند.
شما تک فرزند بودید، هرگز از حجم تنهاییای که با تکفرزندی به آدمیزاد تحمیل میشود نترسیدید؟
نه واقعاً… تنهایی نقلی نیست. ترسی ندارد. هر تولید عمده هنری - حتی فیلمسازی - در تنهایی صورت میگیرد. این اجراست که در جمع حاصل میشود. آدم در تنهایی میتواند معنایش را جستوجو کند واگر چیزی بیابد به جمع تحویل دهد. آدم اغلب در جمع به دنیا میآید و در جمع از دنیا میرود. باقیاش را تنهاست و بسیاری وقتها در این میانه، حتی در میان جمع، تنهاست…
آیا خودتان را روشنفکر میدانید؟ شما نقاشید و حساس به تصویر. اساساً چقدر آنچه از بیرون به نظر میرسید برایتان مهم است و تا چه اندازه طی سالیان تلاش کردهاید تصویرتان را تغییر دهید یا تثبیت کنید؟
معلوم است که خودم را روشنفکر میدانم! پس تاریک فکر بدانم؟! همه عمرم را گذاشتهام تا بدانم وبشناسم و به استقلال فکر کنم و بتوانم فاصله بگیرم واز فاصله چشمانداز را تماشا کنم.… وشک کنم و دوباره و صدباره بررسی کنم. تلاش کردهام نه به خاطر تثبیت یا تغییر صرف… تلاش کردهام تا به معنا و باطن دست پیدا کنم:
من در آیندهام زندگی میکنم
دونده رفت، ندانم رسید یا نرسید / بر این قیاس که آینده دیر میآید
نمی دانم. تلاطم داشتم لابد… هیچ وقت به بایدها ونبایدها و اولویتها فکر نکردم. وقتهایی فکر کردم باری روی زمین مانده… برداشتم.
نقاشی بهتنهایی میتوانست نیاز شما را به انجام یک کار خلاقه تأمین کند اما شما علاوه بر نقاشی، جستارهای بسیاری هم طی سالیان عمرتان نوشتهاید. چه نیازی در شما باعث شد نویسندگی را همپای نقاشی جدی بگیرید؟ این از علاقه شما به ادبیات میآید یا نوشتن را ضرورتی برای فعالیت روشنفکرانه میدانید؟
شاید در جای دیگری بشود علت تمایلم به نوشتن را جستوجو کرد. بیش از ششصد مقاله از من در 8 جلد کتاب منتشر شده و به همین تعداد هم مقالاتی دارم که در آن کتابها منتشر نشدهاند. در نتیجه شاید بتوانم تعداد مقالاتی را که تا امروز نوشتهام بیش از هزارتا تخمین بزنم. برای یک روشنفکر اصلاً الزامی وجود ندارد که بنویسد. یک روشنفکر میتواند شفاهی باشد. در ایران روشنفکر شفاهی زیاد داشتهایم؛ کسانی مثل علی شریعتی و فردید. اینها کمتر نوشتهاند و همیشه سخنران بودهاند.البته در این سیوچندسال من هم سخنرانیهای بسیار داشتهام.
اما امروز که به چرایی نویسندهشدنم فکر میکنم، میبینم این به جوهر و طبیعت آدم برمیگردد. هیچ تکلیفی برای یک نقاش نیست که نویسندگی کند و هیچ تکلیفی برای یک روشنفکر نیست که حتماً سخنرانی کند! خیلی از روشنفکران ما، یا بسیاری از فیلسوفها، هرگز سخنرانهای خوبی نبودهاند. سخنرانی یک فیض و فضیلت است که بعضی دارند و بعضی ندارند. درواقع بین نقاشبودن و نویسنده یا سخنرانشدن لزوماً نسبتی برقرار نیست.
اما گمان میکنم من بیشتر به این خاطر نوشتم که میان دو وجه مخاطبه مستقیم و غیرمستقیم تعادل برقرار کنم. همیشه فکر میکردم مخاطبه غیرمستقیم من با جهان از طریق نقاشی صورت میگیرد چون نقاشی بنا بر مستقیم بود.
نقاشی هنری لایهلایه است و مستقیم نیست. اما هیچ سخنرانی و مقالهای لایهلایه نیست. اصلیترین انگیزهام برای مقالهنویسی مخاطبه مستقیم بوده. همیشه نوشتن به مثابه مخاطبه مستقیمداشتن را خیلی دوست داشتم. شاید چون مردم را خیلی دوست داشتم و جامعهای را که در آن زندگی میکنم خیلی دوست داشتم، بیخود و بیجهت برخودم فرض کرده بودم که اگر میتوانم، قدمی در راه تصحیحش بردارم. (با خنده) حالا هیچکسی هم این قرار را با من نگذاشته و چنین چیزی را تکلیف نکرده بود ولی خب، آدم بعضی وقتها خوابنما میشود و یک کارهایی میکند!
نقاشیهایتان را هم بهمنظور برقراری مخاطبه غیرمستقیم کشیدهاید؟
حتماً، ولی حالا که با شما صحبت میکنم، میبینم بخش زیادی از مخاطبه غیرمستقیم من هم مستقیم بوده! درست است که نقاشیهایم را چندلایه میدانم اما آنها مستقیمتر از منظرهای که سزان ترسیم کرده، عمل میکنند. از این نظر نقاشیهایم با هنر پستمدرن شباهتهایی دارد. هنرمندان «کیچآرت» هم اینگونهاند؛ مثلاً جفکونز مستقیمترین نحوه مواجهه با مخاطبش را دارد.از طریق گرافیک هم البته این مخاطبه مستقیم برایم اتفاق میافتاد. بنابراین مشغله و تعهد من را در هر عرصه باید در همین برقراری مخاطبه جستوجو کرد.
شما مهاجر قفقاز هستید و زبان مادریتان ترکی است. وقتی به ایران آمدید در قلمرو زبان فارسی ساکن شدید، نوشتید و سخنرانی کردید و... پروسه تغییر زبان اصلیتان از ترکی به فارسی چطور طی شد؟ زبان فارسی را چطور آموختید؟
مسلماً با خواندن بسیار. از کودکی کتابخوان بودم. آن سالها - مثل همه همسن و سالهایمان - میرفتیم شبی دهشاهی کتاب کرایه میکردیم و میخواندیم و بعد پس میدادیم. من تندخوانی را هم به خاطر همین کتاباجارهکردنها آموختم.
من در آیندهام زندگی میکنم
برای اینکه پول کمتری بدهم، سعی میکردم کتاب را در عرض یکی، دوشب فوراً تمام کنم. امروز طوری به تندخوانی مسلطم که میتوانم همه صفحه را با یک نگاه در حافظهام ثبت کنم، به همین خاطر است که میتوانم زیاد کتاب بخوانم. آموختن فارسی، آن هم طوری که این زبان به زبان اصلی زندگیام تبدیل شد، به دو زمینه برمیگردد؛ یکی اینکه با مطالعه متون فارسی این آموزش را شروع کردم و شوق دیوانهوارم به کتابخواندن زمینهساز شد برای علاقهام به ادبیات. دومین زمینه هم - همانطور که اشاره کردم - با فوت مادرم شکل گرفت.
پس از فوت مادر، دیگر با او و خانواده مادریام در تماس نبودم که ترکی در من زنده بماند. خانواده پدرم هم که کلاً در قفقاز زندگی میکردند. البته چندی پیش با تلویزیون باکو مصاحبهای به زبان ترکی کردم و (با خنده) خیلی هم آبروریزی نشد. متوجه شدم اشکالم در ترکیب جملات نیست، لغات را کم میآورم و وسط ادای جملات ترکی، لغات فارسی به ذهنم میآید.
از هفتسالگی خواندن و نوشتن آموختید یا زودتر؟
نه، یکسال زودتر مدرسه رفتم چون پدرم اصرار داشت.