عراقیها که میخواستند ما را شکنجه کنند، به امام که میدانستند دوستش داریم فحش میدادند، یا میخواستند ما به او ناسزا بگوییم…
نفر دومی که بعثیها از او نفرت داشتند آقای هاشمی بود که همیشه با عنوان «رفسنجانی» از او اسم میبردند!
– بگو «الموت لرفسنجانی»
میدانستند نمیگوییم!
یادم هست همان روزهای اول که عراقی ها اسم هایمان را مینوشتند دوست شمالیام «اکبر رایجی» همین که اسم کوچکش را گفت، چندین کابل و لگد از نگهبان خورد.
– اکبر!؟؟ ها؟ اکبر رفسنجانی؟!!!
بیچاره رایجی چشمهایش گرد شده بود.
– اسمم اکبر است چه ربطی به آقای هاشمی دارم؟!
عراقیها همه سیاستهای ایران را زیر سر هاشمی میدانستند و البته آنقدرها هم اشتباه نمیکردند.
حالا اواخر مرداد 1369 صدام به او نامه نوشته بود و با احترام و نوعی اطاعت اعلام میکرد آقای رئیس، هر آنچه شما خواسته بودید پذیرفتم!
20 هزار اسیر رسمی و صلیبدیده، و بلافاصله 20 هزار اسیر مفقود را از 26 مرداد 1369 راهی ایران کرد؛ چیزی که باور کردنی نبود. در مقابل، ایران 40 هزار اسیر عراقی تحویل آنها داد.
ما آخرین گروهی بودیم که ایران آمدیم، و استثنائا با هواپیما، و بعد از آن پرونده اسرا بسته شد.
همان روزهایی که تهران بودیم، نزد تعدادی از مقامات کشور رفتیم، غالبا رسمی و خشک. اما وقتی پیش آقای هاشمی رفتیم با اینکه آن ایام رئیس جمهور بود، جور دیگری برخورد کرد. طوری که بچهها هوس کردند مثل سرمربیهای پیروز میدان، او را بغل کنند!
حلقه اش کردیم. عمامه اش افتاد. محافظینش حمله کردند. هاشمی محافظها را دور کرد و گفت کارشان نباشد!
رفتند عقب و حالا ما بودیم و هاشمی. لپهای سفید و گل انداخته و چشمهای اشکآلودش جان می داد برای بوسیدن. تا مرحله خفه کردن، بچه ها در بغلشان فشارش دادند و او میخندید.
بعدا که نفسش جا آمد برایمان صحبت کرد و پرده از پیچیدگیهای زیادِ کار برداشت، و تدبیرهایی که ما نمیدانستیم.
میگفت ما چه نقشهها برای آزادی اسرا کشیدیم. میگفت در هر راه پیشنهادی من باید مطمئن میشدم صدمهای به شما نمیخورد.
میگفت یک روز را بدون فکر به ما نگذرانده. میگفت میدانسته نیمی از اسرا ثبتنام نشدهاند و همه آنها جانشان در خطر است.
میگفت نامههای محرمانه را میفرستاده و راههای سیاسی را بهترین شیوه میدانسته. میگفت آن نامه آخریِ صدام، تسلیمش به سیاستهای پیچیده و نامه هایی بود که او در پیش گرفته بود.
می گفت جز با تدبیر و برنامه ریزی نمیشد دشمن را به زانو درآورد، و او را به تبادل کامل اسرا وادار کرد…
هر سال 26 مرداد آقای هاشمی دعوتمان میکرد و بارها تکرار میکرد برگشت اسرا به کشور، شادترین روزهای عمر او بوده است. چشم هایش و نگاه صادقانهاش می گفت راست می گوید. ما را که میدید از عمق جان میخندید.
این روزها چقدر جای خالیاش را حس میکنم. او که عراق و عربستان و همه کشورهای عربی را با تدبیرش به همپیمانی و همراهی با ایران کشاند. او که زبان دنیا را میفهمید و میدانست جز با تدبیر و همزبانی با آنها نمیشود به مقابله با مشکلات و زیاده خواهی هایشان پرداخت. او که عمیقا باور داشت جز با همراهی مردم و تواضع در مقابل اراده آنها، نمیشود حکمرانی کرد.
او که دشمنش را هم درک می کرد و میدانست با تحقیر دشمن و حتی صدامی که دستش به خون جوانان ما آغشته است، نمی شود حقوق مردم را گرفت. او که برای هر هدفی «تدبیر» میکرد. و میدانست داغ و درفش و زندان و سرکوب و یکه تازی، تنها برای تداوم چند روزه قدرت استبدادی کارایی دارد… اگر داشته باشد!
او میدانست راه بیرون رفتن از بحران «تدبیر» است. چقدر جایش این روزها خالی است. کاش تدبیر او امروز بود.
کاش آنها که مردم دوستشان دارند و اهل تدبیرند، امروز راه بازگشتشان به صحنه فراهم بود. شاید اگر او بود می گفت شنیدن حرف مردم بهترین تدبیر است. حتی برای مقابله با نقشههای دشمنان… حتما میگفت استفاده از نظرات متخصصان دلسوز و مذاکره با همه دنیا، از ابتداییترین راههای برآوردن حقوق مردم است. خدا رحمت کند آقای هاشمی را که بسیار مظلومانه از بین ما رفت.
*آزاده دفاع مقدس، روزنامه نگار