پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : پس از انتشار خاطرات روزانه آیت الله هاشمی رفسنجانی، «انتخاب» قصد دارد این بار بخش های گزیده ای از خاطرات دیگر شخصیت های مهم و تاثیرگذار کشور را روزانه، مرور و منتشر کند
به گزارش انتخاب، در خاطرات اعتماد السلطنه آمده است:
صبح خوابیده بودم شنیدم که صدای زنگ قاطر و ناله شتری میآید. چون فردا بنا بود کوچ شود وحشت کردم چه شده؟ پرسیدم. گفتند صبح شاه فرموده است بکوچند. معلوم شد در سراپرده همایون بعضی جانورها دیده بودند. برخاستم در تدارک کوچ بودم که میرزا محمد ملیجک ورود فرمودند [که] حکم شاه است باید سوار شوی. من تعجب کردم من که امروز سوار میشدم به واسطه اینکه باید از منزل کوچ کرد، دیگر چه اخبار سواری بود؟! در این بین شاه سواره رسیدند. من هم تاختم رسیدم. بعد از اظهار التفات زبانی که در این مورد میخواهند پدر آدم را دربیاورند و مثل خر بار بکشند، فرمودند: «ما از راه الامل خواهیم رفت، تو هم بیا، راه را ساختهاند و جمعیت و بنه در راه دیده نمیشود.» دو هزار محسنات فرمودند. بر فرض هم نمیفرمودند، مادامی که محتاج هستیم اگر در آتش هم حکم بفرمایند باید رفت. روزنامه پدرسوخته، که خواندن این روزنامه مرا کشت، به دست من دادند. همانطور سواره پشت سر شاه بلافاصه به راه افتادیم. تا ده الامل راه ساخته بودند. در آنجا رسیدم. دیه خرابی، کثیفی، دو آبادی به فاصله پانصد ذرع از یکدیگر فاصله دیده شد که در وسط امامزاده بود. میگفتند از اولاد امام موسی کاظم است. جمعیت هر دو دیه اگر چهار صد نفر میشدند. از دو آبادی گذشته به اول بیراهه رسیدیم. دو سه مرتبه عرض کردم: «راهی که تشریف نبردهاید و هیچکس نرفته است و مجبور هستید هر قدم پیاده شوید چرا تشریف میبرید؟!» اعتنا نفرمودند. آخر به ملیجک ملتجی شدم. همین که او اظهار کسالت کرد و تنفر از راه نمود ورق برگشت. فیالفور مراجعت فرمودند. ناهار صرف فرمودند. از همان راه که آمده بودند مراجعت به سیاهبیشه فرمودند. یعنی سه فرسخ راه پیمودند. دوباره به سر راه اول یعنی منزل دیروز رسیدند. از آنجا به راه کندوان که منزل امروز است افتادند. به این صدمه هم اکتفا نفرمودند، به جای آنکه به خطر مستقیم منزل بیایند که مردم مالشان و خودشان اقلا آسوده شوند باز از کوه بلندی بالا رفته آفتابگردان [چادر] خودشان حاضر نبود، چادر چرب قلندری [نوعی چادر شبیه کلاه قلندران] سیاه کثیفی از بار فراشخانه که عبور میکرد، درآورده جلوس همایونی فرمودند و سر راه فراش سواری گذاشته که مرا عنفا بالا برند. الی عصر در آفتاب نشستم. خودشان روزنامه ایام مسافرت خودشان را تقریر میفرمودند و غلامحسین خان، پسر امینالدوله، مینوشت. یک ساعت به غروب مانده به اردو مراجعت فرمودند. سبحانالله از خستگی این سفر! هر قدر سن شاه زیادتر میشود، در صدد تعب و زحمت مردم است. خدا عاقبت را حفظ کند، از همت و قوت قلبش.