سرویس تاریخ «انتخاب»: جان ویتاکر «جک» استراو، سیاستمدار انگلیسی طی سالهای ۲۰۰۱ تا ۲۰۰۶ وزیر امور خارجه انگلستان بود. وی همچنین ریاست هیات اروپایی را در کنار دومینیک دو ویلپن و یوشکا فیشر در جریان نشست مشترک وزیران خارجه اروپایی و هیات ایرانی که در سعدآباد تهران درباره مسئله اتمی ایران برگزار شد بر عهده داشت. وی که در کتاب جدیدش با نام «کار کار انگلیسیهاست» خود را دوستدار ایران معرفی کرده و نوشته «ایران را نه سیاستمداران جهانی به درستی درک میکنند و نه عامه مردم دنیا» از سفر سیاحتی پرماجرایش در سال ۲۰۱۵ به ایران سخن گفته است. سفری که همراه همسر و دوستانش به ایران داشت و در نهایت نیز تظاهرات گروههای خاص و فشارهایی که نیروهای غیررسمی بر آنها وارد کردند این سفر را به کامشان تلخ کرد و در نهایت مجبور شدند زودتر از موعد مقرر عطای این کشور دوستداشتنی را به لقایش ببخشند و به سرعت راهی کشورشان شوند. استراو در این کتاب تمام دیدگاههای منفی موجود در ایران نسبت به کشورش را با فکتهای تاریخی دخالت انگلستان بر ضد منافع ایران در برهههای مختلف تاریخی قابل درک دانسته است.
بخشهایی از ماجرای سفر پرماجرای او را به ایران در پی میخوانید:
... سه شب در یزد ماندیم و هرچند نمیشد از فروشگاهها و بازارش دل کند و هرچه توانستیم خریدیدم، یک ماشین شاسیبلند کرایه کردیم و به شیراز رفتیم. حدود ۱۷۰ کیلومتر پایینتر از یزد و در جنوب ایران و در میانه ناکجا ماندیم و رفتیم به تماشای درخت سرو ابرکوه. درخت گلشن بزرگی که میگفتند بین چهار تا پنج هزار سال قدمت دارد و آنجور که در اسطورهها آمده یافث، پسر نوح، آن را کاشته.
کنار درخت یک دسته جوان حدود ۲۰ ساله با لباسهای مرتب و تمیز و سیاه محرم و ریشهای مرتب منتظر من بودند. برگهای رسمی را دستم دادند که به دورش روبان سبزی بسته و مستقیم خطاب به من بود. دو ورق A۴ به زبان فارسی که در آن نوشته بودند ایران پذیرای قدوم من نیست و مرا خوش نمیدارد.
محمد [مترجم]نگاهی به من انداخت و سریع برایم ترجمهاش کرد. از آنها که جدا شدم یک جهانگرد ایرانی به انگلیسی خیلی روان و سلیسی از من عذرخواهی کرد و گفت که بابت آنچه پیش آمده متاسف است. بعد برایم توضیح داد که گروههایی هستند که چندان دل خوشی از رئیسجمهور و جواد ظریف ندارند و آن را با چنان غیظی گفت که من تعجب کردم. پس اینها بسیجی بودند. از کجا میدانستند که من کجا هستم و کجا میروم و از همه عجیبتر اینکه چگونه در این زمان اندک چنان متنی را آماده کرده و به امضای آن همه آدم رسانده بودند. مگر اینکه یکی خبرها را بهشان رسانده بود...
برخورد با بسیجیهای سیاهپوش سرآغاز روندی بود که تعطیلات ما را خراب کرد و به راهی انداخت که هراس و بیم در دلمان جوانه زد. از یک طرف نیروهای پلیس بودند که هدفشان تنها محافظت از ما بود و از یک طرف نیروهایی که نماینده بخشی دیگر از جامعه بودند و با حمایت آن بخش به رویارویی ما میآمدند.
از سرو کهن شیراز هنوز پنج ساعت راه داشتیم و در آن میانه پاسارگاد و مقبره کورش کبیر را هم دیدیم. کمی بعد محمد با هتل همای شیراز تماس گرفت و خبرشان کرد که ما طبق برنامه میرسیم. همه چیز خوب بود. بعد از هتل به محمد زنگ زدند و گفتند پنج نفر بسیجی در لابی هتل منتظر ورود من هستند، و این هم از عجایب روزگار. چون اینها هرچقدر هم مثل ایرانیها (روال معمول ایرانیها!) رانندگی کرده باشند، نمیشد که به این زودی برسند پس قطعا از بسیجیهای پای سرو ابرکوه نبودند.
محمد از هتل خواست که با پلیس تماس بگیرند و بعدتر از هتل به محمد زنگ زدند و گفتند مدتی در کمربندی شهر شیراز بچرخد تا آنها مسیر امنی را از در پشتی باز کنند و ما از آنجا به هتل برویم. این نقشه هم خیلی زود نگرفت و خراب شد، چون پلیس با محمد تماس گرفت و به او گفت که صدها نفر جلوی هتل تظاهراتی راه انداختهاند و بیست نفری هم پیش در پشتی رفتهاند و همانجا ماندهاند. کاری برای ما نماند جز اینکه همچنان گرد شهر بچرخیم.
باز نیم ساعتی گذشت و در این میانه ناگهان محمد فروشگاهی را دید و نگه داشت و رفت توی آن و با دو تلفن همراه نو برگشت و از آن به بعد فقط با آن دو تا کار میکرد. همانجا من و دن را صدا زد و توی پیادهرو کشید. انگار نمیخواست جلوی راننده حرف بزند، چون آنطور که میگفت، به آنها اعتمادی نداشت. از قرار معلوم دستور خریدن این گوشیها را پلیس به او داده و آنها مطمئن بودند که گوشی خود او شنود میشود. سوای این، به محمد گفته بودند که شاید ماشین ما هم شنود بشود و ما نباید به همسرانمان چیزی میگفتیم، چون از قرار معلوم راننده هم بیش از آنچه گفته بود انگلیسی میفهمید. از دور معلوم بود که آدمهای توی ماشین هم حسابی نگران شدهاند.
دن گفت: «این وضعیت یک چاره دارد: جین آستین.»
هر دو پرسیدیم: «چی؟»
«آخر من یک نسخه کتاب صوتی غرور و تعصب را همراه خودم روی آیپد دارم و همهجا گوش میکنم. برویم با هم بشنویم بلکه حواسمان پرت شود.»
حالا قرار این شده بود که هتلمان را عوض کنیم و رفتیم و آنقدر توی کمربندی گشتیم که آدمهای توی «غرور و تعصب» داشت کارشان به جاهایی میرسید و همانجا بود که محمد توی تلفن یک چیزی شنید و سر راننده داد زد و کشیدیم کنار و پشت آن ماشین بینام و نشان ایستادیم.
ما میخواستیم سه شب توی شیراز بمانیم و روز آخر به تختجمشید برویم و این پایتخت امپراتوری هخامنشی را ببینیم. پلیس میگفت که در زمان باز بودن و ساعات کار معمول تخت جمشید، امکان بازدید ما وجود ندارد، اما فردای آن روز به خاطر فرارسیدن عاشورا همه اماکن عمومی تعطیل بودند که این شامل تخت جمشید هم میشد. آن مقام مافوق پلیس همراهمان به ما گفته بود: «مشکلی نیست و من ترتیبی میدهم که آنجا را فقط برای شما باز کنند، اما تنها به یک شرط که به حاشیه محوطه نزدیک نشوید و در معرض دید مردمی که در پارک مجاور آن اتراق کردهاند قرار نگیرید.»
... این حرکت مقامات ایرانی سپاس فراوان ما را برانگیخت که نشان میداد تا چه حد حسن نیت دارند و تلاش کردهاند مشکلات پیشآمده را به هر راه ممکن جبران کنند. همه منتش را بر گردن گرفتیم و رفتیم.
عصر آن روز من و دن به استخر هتل رفتیم و از آنجا که ساعت مردانه بود، دو نفر از مقامات رسمی کشوری را هم آنجا دیدیم که برای شنا آمده بودند. رو کردم به آنها و بابت همکاریشان سپاسی گفتم که یکیشان جواب داد این پاسخ آن همه حمایتی است که من از برجام کردهام؛ که بسیاری از ایرانیها مرا به دید نیکی و دوستی میبینند، اما برخی دیگر مرا نماینده انگلستان بدطینت میدانند. البته که من و همتایانم در فرانسه و آلمان همیشه حامی برجام بودیم و کارمان را از سالها پیشتر در ۲۰۰۳ آغاز کرده بودیم و یک بار هم در سال ۲۰۰۵ تا پای بستن معاهده رفتیم که نشد.
در آن آخرین روزی که شیراز بودیم، به آرامگاه حافظ رفتیم که این بار محض خاطر ما در آن را باز کردند و تو رفتیم و ادای احترامی کردیم به این شاعر فرزند خلف شیراز که کمتر شد پایش را از آن بیرون بگذارد. ایرانیها دیوانه شعر هستند. همیشه موقع مذاکره با ایرانیها باید یادت باشد که این آدمها واژهها را عاشقانه دوست دارند و شیفتگی آنها به ابهام، یک جنبه شاعرانه دارد...
مقصد بعدی اصفهان بود، اما دیروقت آنجا رسیدیم، چون پلیس سفارش کرده بود بعد از تاریکی هوا وارد شهر بشویم. توی هتل عباسی اتاق گرفتیم که به گمانم یکی از قشنگترین هتلهای دنیاست... آنجا هم چند پلیس لباس شخصی پیشاپیش آمده و منتظر ما بودند. شب به آرامی سپری شد.... صبح که شد راه افتادیم برویم شهر را بگردیم. فضای داخل مساجد، روحانی و بهشتی بود و در تضاد کامل با آنچه میخواست سرمان بیاید. در تمام این مدت جوانکی سایه به سایهمان میآمد و سر از کارش در نیاوردیم که پلیس مخفی است یا بسیجی.
ناهار را در رستوران خیلی قدیمی و سنتی خوردیم... ناهار را خورده بودیم و نشسته و منتظر که محمد راهمان بیندازد و برویم که دست برد و یکی از تلفنهایش را برداشت و دمی حرف زد و بعد با آن یکی ور رفت و یک ساعتی پیدایش نبود. بعد که آمد، با ناراحتی تمام به ما خبر داد که حدود یکصد نفر جلوی هتل ما تظاهرات راه انداختهاند.
پلیس ما را به شاهینشهر برد و در هتلی بینامونشان جا داد و قرار شد منتظر بمانیم که گشایشی در کار بیفتد. دو ساعت گذشت و هیچ خبری نشد و از این طرف ما کلی دمغ و ناراحت بودیم که چرا اینطوری از تماشای اصفهان محروم مانده و راهمان به این شهر صنعتی بیروح افتاده است.
کاسه صبر آلیس و جولیا دیگر لبریز شده بود، چون از یک طرف اصلا انتظار نداشتند تعطیلاتشان اینگونه بگذرد و از طرفی میدیدند ما جوری رفتار میکنیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و همین بدتر عصبانیشان میکرد. آخر ما یکبند میگفتیم طوری نشده و این هم برای خودش ماجراجویی است و اطمینان میدادیم که هیچ آسیبی به ما نخواهد رسید و از طرفی هشدار هم میدادیم که نباید چشم معترضان به ما بیفتد.
دیپلمات ارشد مقیم سفارت بریتانیا در تهران بن فندر بود که از سفر ما خبر داشت، اما من اصلا لزومی ندیده بودم که سر این ماجرا مزاحمش شوم و گمان کرده بودم آنچه در شیراز دیدیم همانجا هم تمام شده و ادامه نخواهد داشت. اما حالا دیگر مطمئن بودم که بسیج همه حواسش به ما هست و هرجا برویم همین قصه را داریم. برای رایزنی با فندر تماس گرفتم هرچند میدانستم او چه خواهد گفت: که با وزارت امور خارجه تماس میگیرد، اما این تفاوت چندانی در ماجرا ایجاد نمیکرد. آنها هم قطعا مثل پلیس هوای ما را داشتند، اما مشکل اینجا بود که ما با آن بخشی از ایران سر و کار داشتیم که خارج از حیطه وزارت خارجه بود.
دو ساعتی دیگر هم در برزخ و تعلیق گذراندیم تا به ما خبر دادند که تظاهرات تمام شده و میتوانیم به هتل برگردیم. در کمترین زمان به هتل رفتیم و بعد به رستوران شهرزاد که مدیر کهنسالش با گرمترین زبان و رفتار ممکن ما را پذیرفت...
روز ۲۶ اکتبر و دوشنبه روزی بود که از هتل عباسی درآمدیم و نقشه هم این بود که اول مسجد آبی [احتمالا مسجد امام اصفهان منظور است]و دو مسجد دیگر را ببینیم که به اندازه آن دیدنی بودند و بعد صبحانه را در هتل کوثر بخوریم که آن طرف شهر بود و به ما گفته بودند آنجا آرامش خواهیم داشت.
یک تیم فوتبال هم آنجا بود و باز بساط سلفیها راه افتاد. ولی گویا آن آرامش موعود از فهرست ما افتاد، چون خبر رسید که مخالفان بو بردهاند ما کجا هستیم و در کار تدارک تظاهراتی هستند و اگرچه این دسته کمشمار بودند، اما موقع خروج از هتل به دردسر افتادیم. مردی خشمگین خودش را روی ماشین انداخت و فریاد زد و گوجه فرنگی درشتی به شیشه کوبید. پلیسهای لباس شخصی که همراهمان بودند بعدتر به ما گفتند که دو ماشین بسیج در تعقیب ما بوده که پلیس آنها را برگردانده. قرار بود سر راه تهران به کاشان هم برویم، اما اکیدا توصیه شد که این کار را نکنیم.
من هم بار دیگر با همراهانم موافق شدم که بهتر است این تعطیلات دلانگیز را همینجا خاتمه بدهیم و برگردیم. قرار بود تا شنبه بمانیم و از بخت خوش بلیتهایمان تاریخ معین نداشت و میشد زودتر برگردیم. عصر روز دوشنبه در تهران شام را در هتلی خوردیم و آنجا یکی از مسئولین میانرده دولتی را دیدم که در یکی از وزارتخانهها کار میکرد. با خانوادهاش برای شام آمده بودند و به دیدن من بلند شد و آمد و خوشامدی گفت. ما چیزی نگفتیم، اما او خود همه ماجرا را میدانست. همه تلخی این مصایب را به خندهای شست و با ما همدردی کرد و جوری حرف زد انگار اینها رخدادهای معمول سفرهای توریستی است و برای هرکس ممکن بود پیش بیاید. نمونه کاملی از اینکه امکان داشت دستگاههای دولتی ایران تسلط کاملی به برخی مسائل نداشته باشند و مسئولیتی هم در قبال آنها احساس نکنند و یا دستکم در این مورد نمیتوانستند کاری بکنند.
وقتی اینها را مینوشتم و دخترم یادداشتهای مرا میخواند از من پرسید: «آخر چه چیز ایران اینگونه چشم تو را گرفته که در چنان موقعیتی خودت را واداشتی به همسرت و دوستان عزیزت بگویی هیچ طوری نیست و همه چیز درست میشود و تجربهام از رابطه با ایرانیها و این کشور نشان داده بود معمولا همین اتفاق میافتد، اما در این مورد خاص نشد. من و دن به دفتر ترکیش ایرلایز رفتیم و زمان پروازمان را تغییر دادیم و بلیت چهارشنبه ۲۸ اکتبر را گرفتیم.
آن شب در سفارتخانه بریتانیا شام راحتی را پیش بن فندر خوردیم و آن تعداد اندک کارمندان سفارت هم پیش ما بود. آخرین باری که به این ساختمان آمده بودم ژانویه سال ۲۰۱۴ بود که در قالب نمایندگان پارلمان برای بازدید از آن آمده بودیم...
از سفارتخانه که درآمدیم ما را مستقیم با ماشین به زیرزمین هتلمان بردند که نکند با بسیجیها طرف شویم. همراهان همگی به اتاقهایمان در طبقه سیزدهم رفتند، اما من باید به پذیرش میرفتم تا گذرنامههایمان را بگیرم. وقتی من و محمد در لابی سوار آسانسور شدیم، همان لحظه بسته شدن در، یک مرد بدهیبت سیاهپوش خودش را از لای در تو انداخت و وقتی از او پرسیدیم کدام طبقه میرود، گفت: همان طبقه ما. در همان حال هم داشت با یک دست با تلفن حرف میزد و به دست دیگرش پیام میداد. پشت سرمان توی راهرو راه افتاد که محمد نگهبانان هتل را صدا کرد و او هم رفت. اما محمد توی راهرو ماند و تا صبح همانجا نشست که نکند این مرد یا رفقایش برگردند و اتفاقی بیفتد. این هم درسی بود که از درستکاری و وظیفهشناسی و احساس مسئولیت نهفته در وجود بیشتر ایرانیها در خاطرم ماند.
در سر داشتیم که به آرامگاه آیتالله خمینی هم برویم که پلیس توصیه کرد از این کار هم چشم بپوشیم. به محض خروج هواپیما از آسمان ایران، هر چهار نفرمان سفارش نوشیدنی دادیم که این نخستین چکههای الکلی بود که بعد از ۱۱ روز به کاممان میرسید. دمی به خمره زدیم و از شادی پایان خوش این ماجرا نشاطی کردیم.
بعدها یکی از جراید بریتانیایی به من گفته بود که شاید این کارم درست نبوده که به خاطر تظاهرات، شب را در خانه امنی در خارج اصفهان بگذرانم؛ که در پاسخ گفتم اگرچه تظاهراتی در کار بود، اما بعدتر آنها متفرق شدند و ما شب را در همان هتل خودمان خوابیدیم. در این میانه نباید کاری میکردیم که باعث شود حرکت معترضان بازتاب جهانی پیدا کند. هدف اصلی این کار دولت روحانی بود و آنها میخواستند از این رهگذر به آن فشار بیاورند و در مسیر عادیسازی روابط ایران و جهان سنگ بیندازند. صد البته که این تندروها هیچ علاقهای هم به من نداشتند، اما نفرت بیشتر آنها از اصلاحطلبانی بود که میخواستند حد و مرزی برای قدرت آنها تعریف شود.
این تظاهرات بازتاب اندکی در رسانههای داخلی ایران داشت. اما از آن میانه در یکی از پایگاههای اینترنتی عکسی رنگی و بزرگ از مردی را دیدم که یک پلاکارد درشت به دست داشت و روی آن خطاب به من و به زبان انگلیسی و فارسی شعاری نوشته بود. متن فارسی این بود: «شهر شهیدان جای مهماننوازی از دشمن انگلیس نیست.»
و متن انگلیسیاش که به برکت خدمات شایانی که سرویس ترجمه گوگل به ادبستان ترجمه جهانیان کرده به این شکل درآمده بود:
شهید شهر مهماننوازی میکند، انگلیس دشمن نیست. [City martyr catering, English is not the enemy]
جک استراو، کار کار انگلیسیهاست؛ چرا ایران به ما بیاعتماد است، تهران: پارسه، چاپ اول، ۹۸، صص ۲۰-۲۷.