سرویس تاریخ «انتخاب»: محمدجواد ظریف، وزیر امور خارجه کشورمان، در کتاب خاطرات خود درباره حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ به برجهای دوقلوی مرکز تجارت جهانی در نیویورک و عاملان آن مینویسد:
... بنده با کسانی که معتقدند ۱۱ سپتامبر کار آمریکاست مخالفم. آنها فکر میکنند چون منافع ۱۱ سپتامبر به آمریکا رسید، پس کار خودش است. اما بنده اعتقاد دارم که هیچ ضرورتی ندارد که چون آمریکا از آن بهرهمند شده، پس باید کار خودش باشد. تندروها منافعشان یکی است. منافع آقای بن لادن و آقای بوش در درگیری بود، بنابراین هیچ بعید نیست که بن لادن کاری کند که بیشترین منفعتش را آقای بوش ببرد. البته آقای بن لادن نیز منفعت کمی نبرد و از یک گروه گمنام تبدیل به یک قدرت نامتقارن جهانی شد. البته ممکن بود که آقای بوش خبر داشته، اما بنا به دلایلی از آن جلوگیری نکرده باشد. لذا تندروها اصولا مخالف دیدگاه گفتوگوی تمدنها بودند؛ چه تندروهای به ظاهر انقلابی و چه تندروهای سلطهگر نظامی.
... از ۱۱ سپتامبر دو گزینه متناقض را میتوان تصویر کرد. دو هفته بعد از ۱۱ سپتامبر من از طرف جمهوری اسلامی در اجلاس ویژه مجمع عمومی در مورد تروریسم گفتم که ستایش قدرت، روی دیگر تروریسم است؛ یعنی اگر قدرت حق ایجاد میکند، آنگاه از کسی که قدرتی ندارد توقع نداشته باشید که ظلم را بپذیرد، او از روشهای دیگری استفاده میکند. آقای خاتمی نیز میگوید که طالبان و بوش دو روی یک سکهاند. این یک شعار نیست بلکه یک دیدگاه است. البته بنده معتقدم طالبان و بوش دو روی یک سکه نیستند، یک روی سکه هستند. یک دیدگاه نیز دنیا را تبدیل به جنگ علیه ترور میکند؛ یعنی اینجا سه کلمه وجود دارد؛ جنگ، علیه تروریسم. اگر بخواهیم این سه کلمه را تحلیل مبنایی کنیم، میگوییم که جنگ یعنی کشوری که دارای قدرت نظامی است، برتر خواهد بود و لذا باید برای تداوم برتری، نظام دشمنی را برپا کند. ترور نیز دشمنش و جایگزین کمونیسم است. البته میتوان از ۱۱ سپتامبر استفاده کاملا متضاد با این دیدگاه را نیز کرد. میتوانستند بگویند که امنیت در دنیا به قیمت ناامنی دیگران غیرممکن است، حتی برای آمریکا که تا آن زمان احساس امنیت میکرد؛ یعنی بارزترین وجه ۱۱ سپتامبر این است که نشان داد آمریکای قدرقدرتی که توان نظامیاش معادل مجموع همه دنیاست، باز هم آسیبپذیر است. به خاطر اینکه در این دنیا دیگر هیچ صفر و یکی وجود ندارد و نمیتوان گفت که تو ناامن باش تا من امن باشم. اگر آمریکا میتوانست، حتما این کار را انجام میداد اما نتوانست. در نتیجه اگر مبنای گفتوگوی تمدنها جا افتاده بود، این استفاده از ۱۱ سپتامبر صورت میگرفت. اما آمریکا به دلایلی که در دیپلماسی چندجانبه بارها اتفاق افتاده، از آخرین بانیهای قطعنامه گفتوگوی تمدنها شد، زیرا همانطور که میدانید، ۱۰۸ کشور بانی این قطعنامه شدند. از جمله کشورهای در حال توسعه، اروپا و آمریکا. اروپاییها به این خاطر بانی شدند که میخواستند از دیدگاه خودشان مثلا ضرر این قطعنامه را کمتر کنند. ما نیز به یک ائتلاف فراگیر نیاز داشتیم به خاطر اینکه در روابط بینالملل برای پیشبرد یک مفهوم، باید ائتلافسازی کرد؛ یعنی باید مفاهیم فرعی دیگر را کنار گذاشت و مفاهیم اصلی را پیش برد. مفهوم اصلی که بنده میخواستم در قطعنامه گفتوگوی تمدنها که نویسنده و مذاکرهکنندهاش خودم بودم، این بود که میخواستیم بگوییم مبنای حذف باید در دنیا از بین برود و فراگیری جایگزین آن شود. این نه تنها یک نیاز جهانی بود، بلکه یک ضرورت برای منافع ملی نیز محسوب میشد، چراکه اولین نامزد حذف در دنیا خود ما هستیم. در واقع بنده در این قضیه منافع ملی را دیده بودم. حالا آمریکاییها که خودشان بانی بودند، به سازمان ملل متحد فشار آوردند که شما نمیتوانید آنطور که قرار بود، ۲ روز را برای گفتوگوی تمدنها اختصاص دهید، چراکه گفتوگوی تمدنها اساسا با جنگ علیه ترور سازگاری ندارد. تعجبی ندارد که آمریکا، آن هم دولت بوش این کار را بکند. اما عجیب این است که ما نفهمیدیم چه چیز باارزشی در اختیارمان است. متاسفانه بعدها خودمان به این کالای باارزش فرهنگیمان حمله کردیم. شما از دلایل ناکامی پرسیدید، یک دلیل واضح آن بود که آمریکا به خاطر منفعت خود، ۲ روز برنامه مجمع عمومی راجع به گفتوگوی تمدنها را به نصف روز تبدیل کرد که حتی تمام اعضای گروه شخصیتهای برجسته نتوانستند در آن سخنرانی کنند. رئیس اجلاس مجمع عمومی کرهای بود و الان دستیار وی دبیرکل سازمان ملل متحد شده است. جایگاهی که الان دارد، نتیجه خوشخدمتیهای آن دوران است. فقط چون این برنامه در دستور کار بود، نمیتوانستند کاملا آن را حذف کنند. از طرفی ما نیز جدیتی از خود نشان ندادیم. یعنی این موضوع در مجموعه کشور جا نیفتاده بود و دیدگاههای کاملا مخالفی نیز وجود داشت.
منبع: گفتوگو با محمدجواد ظریف، به کوشش محمدمهدی راجی، تهران: نی، ۱۳۹۲، صص ۲۷۸-۲۷۹ و ۳۰۲-۳۰۵.