سرویس تاریخ «انتخاب»: جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به طور رسمی در روز ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ آغاز شد، اما برای ساکنان شهرهای مرزی از جمله ایلام خیلی زودتر از اینها شروع شده بود، یعنی از همان زمان که تنشهای مرزی بین ایران و عراق بالا گرفت.
عبدالجبار کاکایی شاعر و ترانهسرای برجسته کشورمان که متولد ایلام است و خود شاهد عینی آن روزهای پرتب و تاب، در گفتوگویی با «انتخاب» از آن روزها گفته است.
روز آغاز جنگ تحمیلی کجا بودید؟
من، چون اصالتا اهل ایلام و متولد ایلام هستم، آن روزها در این شهر بودم. شهر ما بیشترین مرز مشترک را با عراق دارد و فاصلهاش تا مرز حدود ۹۰ کیلومتر است. برای همین هم برای ساکنان این شهر جنگ زودتر از نخستین روز رسمی آن آغاز شد. پیش از آن به فاصله دو ماه یعنی از تیر و مرداد همان سال جنگ به طور گستردهای آغاز شده بود و شهرهای مرزی، چون مهران و دهلران مرتبا در معرض آتش توپخانه عراق بودند؛ حتی گاهی اوقات جنازه میآوردند و میگفتند توپخانه عراق مردم را زده است.
زمانی هم که جنگ از ۳۱ شهریور ماه به طور رسمی آغاز شد، من در ایلام بودم. آن زمان ۱۸ سال داشتم. به یاد دارم که به محض اعلام وضعیت جنگی من و همه همسنوسالهایم به مسجد جامع ایلام رفتیم. میگفتند در آنجا برای جنگیدن اسلحه میدهند. وقتی به مسجد جامع رسیدیم، مردم در مسجد ازدحام کرده بودند، عدهای هم از روی پشتبام مسجد نامنویسی میکردند و از پنجره به ثبتنامشدهها اسلحه میدادند، یعنی اول شناسنامه میگرفتند و بعد اسلحه را تحویل میدادند. بعد ثبتنامشدگان برای آموزش کار با اسلحه به جایی که برای این کار در نظر گرفته شده بود فرستاده و از آنجا عازم جبهه میشدند. من هم در میان جمعیت ایستاده و منتظر بودم، منتها ازدحام جمعیت زیاد بود و افراد یوغورتر و درواقع بزرگتر موفق به گرفتن اسلحه میشدند، ما بچه ترها، چون نحیف و لاغر بودیم آخرها ایستاده و دستمان نمیرسید. در آن میان یکی از دوستان دوران راهنماییام را دیدم، پرسید «تو که آمدهای اینجا اسلحه بگیری رزم سنگربهسنگر بلدی؟» و چند اصطلاح به کار برد که من سر در نمیآوردم. گفتم «نه» گفت: «پس این کار را نکنی بهتر است. برو اول پادگان ششدار آموزش ببین بعد.» من بعد از مدتی به آن پادگان رفتم و و بعد از یک ماه آموزش به جبهه اعزام شدم.
میشود گفت از همان روزهای آغاز جنگ به جبهه اعزام شدید.
شروع جنگ که نشد، کمی فاصله افتاد؛ یعنی حدود پنج شش ماهی طول کشید تا من برای رفتن به آن دوره آموزشی تصمیم بگیرم، چون در ایلام با پدرم در مغازهای کار میکردم و تنها نیروی کمکی پدرم بودم، ایشان هم راضی به رفتن من نبودند، به همین خاطر مترصد فرصتی بودم و به محض اینکه فرصت پیدا کردم، به پادگان آموزشی ششدار رفتم و از آنجا به مرز مهران اعزام شدم.
آن زمان هم دستی به قلم داشتید؟
چیزهایی مینوشتم؛ ولی واقعا فکر نمیکردم که به شکل جدی این کار را ادامه دهم. بعد هم که از جبهه آمدم، خاطرات جبهه را به شکل قصههای کوتاه و گاهی به شکل شعر نوشتم. آن زمان صفحهای هم در مجله «جوانان» داشتم به نام «یک بال آتش یک بال پرواز» در آن صفحه به طور ثابت قصهها و خاطراتم را از مدتی که در جبهه بودم مینوشتم. مدیر مجله «جوانان» آن زمان آقای فتحاللهزاده [مدیر اسبق باشگاه استقلال] بود. تعهد داده بودم که ماهی یک قصه برایشان بنویسم. ولی متاسفانه آنها را جمعآوری نکردم.
از جبهه که برگشتم مستقیما به روستایی به نام میشخاص از توابع ایلام رفتم؛ در بخش جعفرآباد این روستا یک پایگاه مقاومت به نام شهید عبدی تشکیل دادیم. در این پایگاه تازه نوشتن را به طور جدی آغاز کردم.
کارکرد این پایگاه چه بود؟
وظیفهاش حراست از انقلاب بود و به نوعی نهاد نظامی روستا محسوب میشد و به دعاوی مردم رسیدگی میکرد؛ چون در آن مقطع پوشش نظامی در روستاها ضعیف بود؛ برای همین لازم بود که پایگاه مقاومت تشکیل شود. ما در آن پایگاه چند جوان بودیم، معلم آن روستا هم مسئول پایگاه بود. میشود گفت: نخستین نوشتههای جدیام در آنجا اتفاق افتاد. به یاد دارم که بچههای پایگاه نوشتههایم را گوش میدادند و میگفتند تو در آینده شاعر یا نویسنده میشوی.
برگردیم به جنگ، خاطرهای از آن روزها در ذهنتان دارید؟
من راجع به جنگ زیاد نوشتم، تقریبا لحظهبه لحظهاش برایم خاطره است. هر بمباران برای من یک فایل فراموشنشدنی خاطره است، از لحظهای که هواپیما میآمد تا زمانی که بمبش را به روی شهر میانداخت. ایلام شهر کوچکی بود، کلا ۳۰ -۴۰ هزار نفر جمعیت و ۷-۸ خیابان داشت، که یکی از آنها خیابان اصلی بود. گاهی اوقات تا ده فروند هواپیما در آسمان این شهر به پرواز درمیآمدند و در عرض ۴-۵ دقیقه بمباران میکردند، مستقیما هم خانههای مردم را میزدند، چون پایگاه جمعآوری نیروی جنگ در ایران مردم بودند و عراقیها با بمباران منازل مسکونی میخواستند، مردم را از ادامه جنگ خسته کنند.
یک روز در حالی که مو و ریش بلندی داشتم برای آموزش به پادگان بسیج رفتم. به من گفتند که «با این موها نمیشود برای آموزش بروی، باید موهایت را بتراشی بتراشی» من هم به پادگان ششدار برگشتم و در اولین سلمانی سرم را تراشیدم، اما ریشم را گذاشتم بماند. بعد سوار مینیبوسی شدم که به سمت همان پادگان بسیج میرفت. نرسیده به پادگان یکدفعه صدای هواپیما آمد، مینیبوس زد کنار و مردم به سرعت پیاده شدند، من حین اینکه از مینیبوس پیاده میشدم به آسمان نگاه کردم، دو هواپیما را دیدم که زیر بدنهشان نوشته شده بود MIR؛ یعنی به قدری این هواپیماها پایین پرواز میکردند که من میتوانستم نوشتههای روی آنها را بخوانم، حتی باز شدن دریچههای بمبشان را هم دیدم، دریچههای زیر هواپیما باز شد و بمبها مثل بشکههای سیاه از زیر هواپیما به سمت جلو افتاد. بمبها به بالای شهر اصابت کرد. این صحنه را کاملا به یاد دارم.
یک بار هم روی پشتبام خانه در حال درس خواندن بودم، تکیهام به بالکنی بود که محل راهپله است. مادرم برای ناهار صدایم زد، رفتم پایین به محض اینکه نشستم سر سفره بمباران شد، ما به سرعت به سمت کوچه دویدیم، دیدیم که بمب به چند خانه اصابت کرده و چند نفر شهید شدهاند. در همین حین برگشتم بالای پشتبام که کتابم را بردارم، دیدم یک ترکش از محل بمب دقیقا به همان دیوار بالکنی خورده بود، که به آن تکیه داده بودم، یک تکه آهن سنگین سیاه که هنوز هم داغ بود.
جنگ باعث شد که خانوادتان از ایلام مهاجرت کنند؟
بعد از مدتی بله. ایلامیها درواقع زندگی کوچنده و عشایری دارند. اوایل وقتی بمباران میشد برای دو سه هفته در کوهها یا روستاهای اطراف زندگی میکردیم، ولی از زمانی که رسما جنگ شهرها شروع شد و تداوم پیدا کرد ناچار حدود ۶-۷ ماه در چادر زندگی کردیم. بعد که دیگر استانداری دید اوضاع بدین شکل است، تصمیم گرفت مردم را تقسیم و در چند نقطه کشور از جمله مازندران، کرمان و شیراز مستقر کند. اسم خانواده ما برای مازندران درآمد. ما در شهر قائمشهر مازندران در شهرکی متعلق به کارگران نساجی قائمشهر به نام «یثرب» مستقر شدیم. فکر میکنم حدود یک سال یا یکسال و دو سه ماه (حدود سال ۶۵) در آن شهرک بودیم و بعد به ایلام برگشتیم. آن زمان من دانشگاه قبول شده بودم و تنها عضو خانواده بودم که به خاطر دانشگاه در تهران زندگی میکردم، اما به خاطر مسافت کم مازندران تا تهران میتوانستم زود به زود به خانوادهام سر بزنم و از این جهت از ایلام بهتر بود.