پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : هر يك از نظريههاي مطرح در تاريخ تفكر سياسي در اين جغرافيا؛ چنانكه پيشتر عنوان شد، دربردارنده حقيقتي در تاريخ انديشه سياسي در ايران است. اما بنا بر كمالتفاتي به الزامات روشي براي تبيين افكار سياسي در تاريخ، از امكان تبيين حاق آنچه در باره اين موضوع ميتوان گفت، باز ماندهاند. در اين نوشتار، سعي ميشود با طرح نكاتي ضروري كه لحاظ كردن آنها براي هر بحث در تاريخ فكر سياسي گريزناپذير است، با رويكردي پارادايمي انديشه سياسي در تاريخ ايران تبيين شود.*
قرن پنجم هجري دوران غلبه تركان غزنوى و سلجوقى در ايران و شرق اسلامي بود. حكومت اين دو، مبتني بر قدرت برهنه شمشير بود و سلطان و جنگسالاران او يگانهمحور قدرت در كشور بودند. در چنين وضعيتى، به جاى قوانين و قواعد كشوردارى، امور بر مدار خواست سلطان و حاكميت فرامين او ميچرخيد. در اين دوران زندگي مردم از تعرض و دستاندازى حكومت و عوامل نظامي آن در امان نبوده و نوعى وحشت در همهجا چيره بود. بنابراين فقدان امنيت و سامان اجتماعى، عموم مردم را در مقابل خواست سلطان و عوامل وي كاملا آسيبپذير كرده بود. خواجه نظامالملك در سياستنامه به سلطان درس سياستورزي ميدهد. ولي سخني از ايجاد نهاد يا تدوين سازوكارهاي حكومتي نيست. او در چند جا از روزگار نيك در مقابل روزگار بد يا روزگار نحس يا پادشاهى نيك در برابر پادشاهى بد نام مىبرد و ضمن اشاره به شاخصههاى هر يك مىكوشد تا نگاهها را متوجه روزگار نيك و پادشاهى نيك كند.
ايزد تعالي در هر عصر و روزگاري يكي را از ميان خلق برگزيند و او را به هنرهاي پادشاهانه و ستوره آراسته گرداند و مصالح جهان و آرام بندگان را بدو باز بندد و در فساد و آشوب و فتنه را بدو بسته گرداند و هيبت و حشمت او اندر دلها و چشم خلايق بگستراند تا مردم اندر عدل او روزگار ميگذرانند و آمن همي باشند و بقاي دولت همي خواهند.
پس چون از سعادت آسمانى، روزگار نحوست بگذرد و ايام راحت و ايمنى پديدار آید ايزد تعالى پادشاهى پديدار آورد عادل و عاقل از ابناى ملوك و او را دولتى دهد كه همه دشمنان را قهر كند و عقل و دانش دهد كه اندر همه كارها تميیز كند و از هر كسى پرسد و برسد كه آيين پادشاهان در هركارى چگونه بوده است و از دفترها برخوانند تا نه بس روزگار همه ترتيب و آيين ملك را به جاى خويش بازبرد.
خواجه نيز مانند فردوسي بيش و پيش از هر چيز، دينداري را مقوم اصلي حكمران خوب ميداند: مملكت و پادشاهي و دين همچون دو برادرند. هرگاه كه مملكت اضطرابي دارد در دين نيز خلل آيد و بددينان و مفسدان پديد آيند و هرگاه كه كار دين خلل باشد مملكت شوريده بود و مفسدات قوت گيرند و پادشاهان را بيشكوه و رنجه دل دارند و بدعت آشكار شود.
خواجه سلطان را توصيه به برقراري رابطه مستقيم با جامعه ميكند: چاره نيست پادشاه را از آنكه هر هفتهاي دو روز به مظالم بنشيند و داد از بيدادگر بستاند و انصاف بدهد و سخن رعيت به گوش خود بشنود بيواسطهاي...
پادشاهان را نگاه داشت رضاي اوست تعالي شانه و رضاي حق اسمه اندر احسان بود كه با خلق كرده شود و عدلي كه ميان ايشان گسترده شود... با رعايا نيكو رويد و به جز مال حق مستانيد.
به تعبير خواجه نظامالملك، بيدادي و ناسپاسي كردن ملك را زوال آورد و ناسپاسي نعمت را ببرد پس از اين با خلق خداي عزوجل نيكو رويد و رعايا را سبكبار داريد و مر ضعيفان را ميازاريد و دانايان را حرمت داريد و با نيكان صحبت كنيد و از بدان بپرهيزيد. خواجه، حكومت را منشاء سامانيابى همه امور كشور مىداند. در صورتى كه دولت از سامان مناسبى برخوردار باشد ساير وجوه كشور نيز اصلاح خواهد شد.
به عبارت بهتر، اصلاح حكومت و ماشين مديريت مملكت به معناى اصلاح مردم و جامعه نيز هست: «چون حال دولت چنين است كه گفته آمد، اندازه دانش و شناختن رسوم نيكو بر قياس دولت بود.» اين يك ترتيب و قاعده ملك (اشاره به داشتن دو خزانه) چنين نگه داشتهاند تا مصالح مملكت از يكديگر گسسته نشود... چون روزگار نيك فراز آيد و زمانه بيمار بگردد، نشانش آن باشد كه... همه كارها به قاعده خويش باز برند و مرتبت هركس را براندازه او ديدار كنند تا كارهاى دينى و دنياوى بر نظام بود. پادشاهان بيدار و وزيران هوشيار به همه روزگار هرگز دو شغل يك مرد را نفرمودهاند و يك شغل دو مرد را، تا كارهاى ايشان به نظام و با رونق بودى.
سنايي و نصيحت انتقادي
سنايي (545-467) در عصر غزنويان و سلجوقيان ميزيست. غزنويان با رياكاري و دروغگويي و جاهطلبي، تظاهر به دينداري ميكردند و در قلمرو حكومتي آنان، ارزشهاي اخلاقي در نتيجه رفتارهاي ناشايست پايمال و انحطاط اجتماعي بارز شده بود. سنايي مسلمانان را به جهت بيراهه رفتن و سوءاستفاده از دين و گمراهي اخلاقي نكوهش كرده است تا با نشان دادن كاستيها و نادرستيهاي جامعه آنها را به بهبود بينشهاي مذهبي وادارد.
سنايي با توصيف زمانه خود چونان زمانه «غفلت» از انحطاط اخلاقي جامعه سخن ميگفت و زمانه خود را اينگونه توصيف و نقد ميكند:
اين چه قرن است اينكه در خوابند بيداران همه
وين چه دور است اينكه سرمستند هشياران همه
طوق منت يابم اندر حلق حقگويان دين
خواب غفلت بينم اندر چشم بيداران همه
...... ...
امروز خفتهايم چو اصحاب كهف ليك
فردا از گور باشد كهف و رقيم ما
ايها الناس روز بيشرميست
نوبت شوخي و كم آزرميست
عادت و رسم روزگار به دست
خاصه با آنكه خاصه خرد است
سنايي شاعري مسوول و عارفي متعهد است كه از عرفان پوياي خود جهت بيداري مردم جامعهاش استفاده ميكرد. وي از يك سو عليه بيدادها و ستمكاريها طغيان ميكند و از سوي ديگر، به سوي دين و شريعت دعوت ميكند.
گرچه آدم صورتان سگصفت مستوليند
هم كنون باشد كزين ميدان دل، عياروار
جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان
زين سگان آدمي كيمخت و خر مردم دمار
... . .
«سنايي»، پس از نقد حاكمان، آنان را به احتراز از ظلم و عمل به داد و عدل ميخواند:
مير چون جفت دين و داد بود / خلق را دل ز عدل شاد بود
ور بود راي او سوي بيداد / ملك خود داد سر به سر بر باد
او عقل را قهرمان شرع و عدل را پاسبان ملك خوانده و گفته است كه شاه عادل به كشتي نوح ميماند.
هر كه دارد به داد و دين عالم / به خدا ار بود ز مهدي كم
گر شبي در همه جهان، رنجور/ هست يك تن، تو ميستي معذور
پارادايم مقاومت
شايد بتوان گفت كه انديشه سياسي با «مقاومت» آغاز شده است. سقراط و مزدك دو چهره شاخص در اين ميان هستند. در طول تاريخ جوامع و كشورهاي مختلف، فكر مقاومت در مقابل سلطه و زور به صور گوناگون مبارزه و انقلاب در شرايط استقرار سلطه شكل گرفته است.
در پارادايم مقاومت، بحران يا معضل اصلي، «سلطه» و هنجار اصلي، رهايي است. در طول تاريخ، فكر مقاومت در مقابل سلطه و زور به صور گوناگون شكل گرفته است. سقراط و اعتراض او به وضعيت حاكم بر آتن در عصر كلاسيك و مبارزه مزدك با نظام سلطه در ايران باستان بارزترين نمونههاي انديشه مقاومت در دورههاي آغازين تفكر سياسي بودهاند. در قرون متمادي در دو حوزه تمدني ايراني-اسلامي و غرب، پيوسته انديشه مقاومت مطرح شده است. در دوران معاصر، مكاتب و متفكران بسياري انديشه مقاومت را در دستگاههاي فكري متفاوت و در زمينههاي تاريخي-اجتماعي گوناگون پردازش كردهاند. در انديشه مقاومت، عرصه زندگي اجتماعي عرصهاي است كه به دليل سلطه مخدوش شده است. هم هويت انساني و هم مناسبات اجتماعي تابع غلبه و قاهريت نيروهاي مسلطي هستند كه قدرت و ثروت را در تملك گرفتهاند و منابع را در راستاي منافع خود بهكار ميگيرند و براي اين مقصود، شهروندان يا مردم را با بهكارگيري ابزار زور و خشونت به تبعيت وا ميدارد. در ميان متفكران برجسته مقاومت ميتوان از مهاتما گاندي و محمد اقبال لاهوري در شبهقاره هند و پاكستان، فرانتز فانون و علي شريعتي در الجزاير و ايران، آلبر كامو و ميشل فوكو در اروپا نام برد.
گاندي و مقاومت مسالمتآميز
كمپاني هند شرقي كه از سال 1600 ميلادي تسلط انحصاري بر تجارت هند داشت، رسما در سال 1757 با استفاده از نيروي نظامي و سازمان اداري، هند را به تملك خود درآورد. در سال 1858 اين كمپاني حاكميت خود را به پادشاهي انگلستان واگذار كرد و به اينترتيب عملا هندوستان مستعمره انگلستان شد. مهاتما گاندي (1869 - 1948) از سال 1915 مبارزه عليه سلطه انگلستان در هندوستان را آغاز كرد. وي منشاء مصايب بشر معاصر و از جمله مردم شبهقاره هند را در سلطه استعماري، كه خود در راستاي استثمار سرمايهداري است، ميديد. وي «تيرهروزي رنجبار و مداوم مردم» را نتيجه «حرصهاي خودخواهانه» سلطهگران ميدانست (گاندي، مردم با هم برادرند: 219). گاندي «قدرت سياسي» را همانا «داشتن امكان براي تنظيم امور زندگي ملي به وسيله نمايندگان ملي» مينامد. از نظر وي، در يك جامعه ايدهآل، هيچ قدرت سياسي در كار نيست: اگر زندگي ملي به آن مرحله از كمال برسد كه خود به خود منظم شود، ديگر وجود نمايندگاني را لازم نخواهد داشت. در اين صورت آنارشيسم در شكل عالي و كامل خود برقرار خواهد شد و حكومتي وجود نخواهد داشت. هركسي حكمران خواهد بود و چنان حكومتي براي خويش به وجود خواهد آورد كه هرگز براي همسايهاش مزاحمتي ايجاد نكند.
اما اين آرمان و ايدهآل هرگز كاملا در زندگي تحقق نميپذيرد. بنابراين گاندي از سواراج در رابطه با قدرت سياسي نام ميبرد: «سواراج» از به دست آوردن قدرت به وسيله چند تن معدود حاصل نميشود، بلكه نتيجه به دست آوردن توانايي براي مقابله با سوءاستفاده از قدرت خواهد بود. بنابراين، «سواراج» بايد از راه آموزش تودهها براي پيبردن به تواناييشان براي تنظيم و نظارت قدرت حاصل شود.
به عنوان مصاديق عيني مقاومت، گاندي براي روستايي هندي حق تعيين سرنوشت در مقابل سلطه استعماري كه بر آنها مسلط بود را مطرح كرد: استقلال ما فقط اين نخواهد بود كه انگلستان از هند بيرون برود، بلكه استقلال وقتي تحقق ميپذيرد كه هر روستايي متوسط هندي احساس كند كه خودش در تعيين مقدراتش سهيم است و خودش از طريق نمايندهاي كه براي خود برگزيده است، قانونگذار خويش است.
گاندي در توضيح روش مسالمتآميز مقوله آهيمسا را به كار ميگيرد: گذرگاه «آهيمسا» گذرگاه محبت است و اغلب شخص ناگزير ميشود كه به تنهايي از آن بگذرد. هيچكس نميتواند به شكلي موثر هوادار عدم خشونت باشد و در برابر بيعدالتيهاي اجتماعي در هر جا و به هر صورت كه باشد، بياعتنا بماند و قيام نكند... يك هوادار آهيمسا نميتواند از دستور فلسفي سودجويانه «حداكثر خير براي حداكثر مردم» هواداري كند. بلكه تلاش او در راه حداكثر خير براي تمام مردم خواهد بود.
محمد اقبال لاهوري و مقاومت «خودي»
اقبال تن دادن آدمي به وضعيتي كه خود وي در آن نقشي ندارد را «غلامي» مينامد و آن را مخالف با شأن وجودي آدمي ميشناسد.
آدم از بيبصري بندگي آدم كرد
گوهري داشت ولي نذر قباد و جم كرد
يعني از خوي غلامي ز سگان خوارتر است
من نديدم كه سگي پيش سگي سر خم كرد
....
قوت دين از مقام وحدت است
وحدت ار مشهود گردد ملت است
علم و فن را اي جوان شوخ و شنگ
مغز ميبايد نه ملبوس فرنگ
بنده افرنگ از ذوق نمود
ميبرد از غريبان رقص و سرود
نقد جان خويش در بازد به لهو
علم دشوار است ميسازد به لهو
مقاومت
اقبال، با انسانشناسي «خودي» و امكاني دانستن انسان، مقهورشدگي، يا «غلامي»، را وضعيتي مخدوش ميداند و مقاومت در مقابل عوامل مقهوركننده را لازم ميديده است. وي، اراده و انتخاب را از مختصات وجودي آدمي ميدانست. به گفته وي «مرا بايد از احكامم، از حالات و ارادهام، از اهداف و آرزوهايم فهم كنيد.» او با اعلام خويشاوندي با «ساكنان شرق» و مسلمانان، «بازگشت به خودي» و تمسك به قرآن و اسلام براي تغيير وضع موجود را فرا خوانده است. وي امر «نيك» را هم در رابطه با همين مختصات تعريف ميكند: خوبي امري اجباري نيست، بلكه تسليم شدن اختياري خود به آرمان اخلاقي است كه از همكاري رضايتآميز منهاي آزاد ناشي ميشود. وجودي كه حركاتش همانند ماشين كاملا از پيش تعيين و تنظيم شده باشد، نميتواند موجد خير و خوبي باشد. از اين رو شرط خوب بودن در آزادي است. اجازه دادن به من محدود براي آنكه بتواند پس از بررسي ارزشهاي نسبي راههاي گوناگون عملي را كه در برابر او گشوده است، انتخاب كند، به راستي كاري پرخطر است، زيرا آزادي در انتخاب آنچه كه خوب است متضمن آزادي در انتخاب چيزي مغاير آن نيز هست. آن خدايي كه اين خطر را كرده نشان داده است كه به بشر اعتماد بياندازه دارد. بازسازي.
در اشاره به قرآن در همين زمينه ميگويد:
فرانتز فانون و مقاومت قهرآلود
سالهاي آغازين نيمه دوم قرن بيستم، سالهاي بيداري آفريقا و دنياي اسير استعمار است. مردم كشورهايي چون اندونزي، هند، چين، ايران، تونس و مراكش، در نبرد عليه استعمار بودند. فانون در سال 1952 به عنوان روانپزشك در بيمارستان بليدا در مراكش به كار پرداخت و در ضمن كار شاهد رنج و درد حاصل از تاثيرات رواني استعمار بر استعمارزدگان بود. فانون «درد انسان رنگينپوست» را در برده شدن، و «درد ناانسانيت سفيدپوست» را در اينكه «در جايي انسان را كشته است» ميدانست. (دوزخيان زمين. 241) اما به نظر وي براي هر دو اين امكان هست كه شرايط وجودي «براي دنيايي انساني خلق كنند.» اينكار از نظر وي با كوشش آدميان در راه تسلط مجدد بر خويش و نگرش دقيق به خود و تنش پيوسته آزادي خويشتن ممكن است. به تعبير وي هر كس براي به دست آوردن يقين به خويشتن بايد مفهوم شناسايي ارج را در خود ادغام كند. آن ديگري نيز به همينسان در انتظار شناخته شدن ارج خويش توسط ماست، ما در خودآگاهي كلي شكفته شود... . من فقط «اينجا و اكنون» و محبوس در «شي بودن» نيستم. من براي چيز ديگر و جايي ديگر وجود دارم. ميخواهم كه فعاليت سلبي مرا مد نظر قرار دهند، چه من به دنبال چيزي غيراز زندگي ميگردم. من به خاطر خلق دنيايي انساني، يعني دنياي شناسايي متقابل ارجها، مبارزه ميكنم. 227هر بار كه انساني شرافت روح را پيروز گردانيده است، هر بار كه انساني دست رد بر سينه قصد برده کردن همنوعان خود زده است، من خويشتن را همبسته عمل او احساس كردهام. من، به عنوان انسان رنگينپوست، فقط خواهان يك چيزم: اينكه هرگز ابزار بر انسان مسلط نشود. اينكه اسارت بشر به دست بشر–يعني اسارت من به دست ديگري – براي ابد پايان يابد. اينكه به من اجازه داده شود انسان را هر كجا كه هست كشف كنم و دوست بدارم. اما به نظر فانون، استعمارزده اگرچه منقاد شده است، «اما نه متقاعد شده و نه پذيرفته است كه حقير است.» به علاوه، استعمارزده را طالب رهايي از سلطه استعماري است؛ استعمارزده، «منقاد شده اما نوكر نشده، اهلي نشده است، تحقير شده. او با شكيبايي در انتظار است.» فانون استعمارزدايي را فرآيند و جرياني تاريخي ميداند كه «حاصل برخورد قهرآلود دو نيرويي است كه از ديرباز ماهيتا با هم متناقض بودهاند.» فانون براساس مشاهدات خويش از وضعيت استعماري و وضعيت روحي و حس و فهم استعمارزدگان به اين نتيجه رسيد كه: به اعتقاد ملت استعمارزده، تنها استعمارزده و همواره اوست كه حقيقت را درك ميكند. هيچ حقيقت مطلقي، هيچ خطابهاي درباره جلا و زلال روح نميتواند ريشه اين اعتقاد بارور را بخشكاند استعمارزده دروغ استعمارگر را با دروغ پاسخ ميگويد. با مليها رفتاري باز و بيپرده دارد و با استعمارگران رفتاري بسته و ناخوانا، حقيقت آن است كه سرنگوني رژيم استعماري را تسريع ميكند، حقيقت آن است كه پيدايش ملت را تسهيل ميكند. حقيقت آن است كه از بومي حمايت ميكند و خارجيها را بيرون ميريزد. در موقعيت استعماري هرچه هست دروغ است و از حقيقت خبري نيست. خيلي ساده، خوب چيزي است كه براي استعمارگر بد باشد. در انتظار يك لحظه غفلت كردن تا خود را به روي او اندازد. عضلات استعمارزده در حالت آمادهباش دايمي است. نميتوان گفت كه او ناراحت يا وحشتزده است. در حقيقت او هماره آماده است كه نقش طعمه و شكار بودن را رها و نقش شكارچي را بازي كند. هر يك از نظريههاي مطرح در تاريخ تفكر سياسي در اين جغرافيا؛ چنانكه پيشتر عنوان شد، دربردارنده حقيقتي در تاريخ انديشه سياسي در ايران است. اما بنا بر كمالتفاتي به الزامات روشي براي تبيين افكار سياسي در تاريخ، از امكان تبيين حاق آنچه در باره اين موضوع ميتوان گفت، باز ماندهاند. در اين نوشتار، سعي ميشود با طرح نكاتي ضروري كه لحاظ كردن آنها براي هر بحث در تاريخ فكر سياسي گريزناپذير است، با رويكردي پارادايمي انديشه سياسي در تاريخ ايران تبيين شود.*
قرن پنجم هجري دوران غلبه تركان غزنوى و سلجوقى در ايران و شرق اسلامي بود. حكومت اين دو، مبتني بر قدرت برهنه شمشير بود و سلطان و جنگسالاران او يگانهمحور قدرت در كشور بودند. در چنين وضعيتى، به جاى قوانين و قواعد كشوردارى، امور بر مدار خواست سلطان و حاكميت فرامين او ميچرخيد. در اين دوران زندگي مردم از تعرض و دستاندازى حكومت و عوامل نظامي آن در امان نبوده و نوعى وحشت در همهجا چيره بود. بنابراين فقدان امنيت و سامان اجتماعى، عموم مردم را در مقابل خواست سلطان و عوامل وي كاملا آسيبپذير كرده بود. خواجه نظامالملك در سياستنامه به سلطان درس سياستورزي ميدهد. ولي سخني از ايجاد نهاد يا تدوين سازوكارهاي حكومتي نيست. او در چند جا از روزگار نيك در مقابل روزگار بد يا روزگار نحس يا پادشاهى نيك در برابر پادشاهى بد نام مىبرد و ضمن اشاره به شاخصههاى هر يك مىكوشد تا نگاهها را متوجه روزگار نيك و پادشاهى نيك كند.
ايزد تعالي در هر عصر و روزگاري يكي را از ميان خلق برگزيند و او را به هنرهاي پادشاهانه و ستوره آراسته گرداند و مصالح جهان و آرام بندگان را بدو باز بندد و در فساد و آشوب و فتنه را بدو بسته گرداند و هيبت و حشمت او اندر دلها و چشم خلايق بگستراند تا مردم اندر عدل او روزگار ميگذرانند و آمن همي باشند و بقاي دولت همي خواهند.
پس چون از سعادت آسمانى، روزگار نحوست بگذرد و ايام راحت و ايمنى پديدار آید ايزد تعالى پادشاهى پديدار آورد عادل و عاقل از ابناى ملوك و او را دولتى دهد كه همه دشمنان را قهر كند و عقل و دانش دهد كه اندر همه كارها تميیز كند و از هر كسى پرسد و برسد كه آيين پادشاهان در هركارى چگونه بوده است و از دفترها برخوانند تا نه بس روزگار همه ترتيب و آيين ملك را به جاى خويش بازبرد.
خواجه نيز مانند فردوسي بيش و پيش از هر چيز، دينداري را مقوم اصلي حكمران خوب ميداند: مملكت و پادشاهي و دين همچون دو برادرند. هرگاه كه مملكت اضطرابي دارد در دين نيز خلل آيد و بددينان و مفسدان پديد آيند و هرگاه كه كار دين خلل باشد مملكت شوريده بود و مفسدات قوت گيرند و پادشاهان را بيشكوه و رنجه دل دارند و بدعت آشكار شود.
خواجه سلطان را توصيه به برقراري رابطه مستقيم با جامعه ميكند: چاره نيست پادشاه را از آنكه هر هفتهاي دو روز به مظالم بنشيند و داد از بيدادگر بستاند و انصاف بدهد و سخن رعيت به گوش خود بشنود بيواسطهاي...
پادشاهان را نگاه داشت رضاي اوست تعالي شانه و رضاي حق اسمه اندر احسان بود كه با خلق كرده شود و عدلي كه ميان ايشان گسترده شود... با رعايا نيكو رويد و به جز مال حق مستانيد.
به تعبير خواجه نظامالملك، بيدادي و ناسپاسي كردن ملك را زوال آورد و ناسپاسي نعمت را ببرد پس از اين با خلق خداي عزوجل نيكو رويد و رعايا را سبكبار داريد و مر ضعيفان را ميازاريد و دانايان را حرمت داريد و با نيكان صحبت كنيد و از بدان بپرهيزيد. خواجه، حكومت را منشاء سامانيابى همه امور كشور مىداند. در صورتى كه دولت از سامان مناسبى برخوردار باشد ساير وجوه كشور نيز اصلاح خواهد شد.
به عبارت بهتر، اصلاح حكومت و ماشين مديريت مملكت به معناى اصلاح مردم و جامعه نيز هست: «چون حال دولت چنين است كه گفته آمد، اندازه دانش و شناختن رسوم نيكو بر قياس دولت بود.» اين يك ترتيب و قاعده ملك (اشاره به داشتن دو خزانه) چنين نگه داشتهاند تا مصالح مملكت از يكديگر گسسته نشود... چون روزگار نيك فراز آيد و زمانه بيمار بگردد، نشانش آن باشد كه... همه كارها به قاعده خويش باز برند و مرتبت هركس را براندازه او ديدار كنند تا كارهاى دينى و دنياوى بر نظام بود. پادشاهان بيدار و وزيران هوشيار به همه روزگار هرگز دو شغل يك مرد را نفرمودهاند و يك شغل دو مرد را، تا كارهاى ايشان به نظام و با رونق بودى.
سنايي و نصيحت انتقادي
سنايي (545-467) در عصر غزنويان و سلجوقيان ميزيست. غزنويان با رياكاري و دروغگويي و جاهطلبي، تظاهر به دينداري ميكردند و در قلمرو حكومتي آنان، ارزشهاي اخلاقي در نتيجه رفتارهاي ناشايست پايمال و انحطاط اجتماعي بارز شده بود. سنايي مسلمانان را به جهت بيراهه رفتن و سوءاستفاده از دين و گمراهي اخلاقي نكوهش كرده است تا با نشان دادن كاستيها و نادرستيهاي جامعه آنها را به بهبود بينشهاي مذهبي وادارد.
سنايي با توصيف زمانه خود چونان زمانه «غفلت» از انحطاط اخلاقي جامعه سخن ميگفت و زمانه خود را اينگونه توصيف و نقد ميكند:
اين چه قرن است اينكه در خوابند بيداران همه
وين چه دور است اينكه سرمستند هشياران همه
طوق منت يابم اندر حلق حقگويان دين
خواب غفلت بينم اندر چشم بيداران همه
...... ...
امروز خفتهايم چو اصحاب كهف ليك
فردا از گور باشد كهف و رقيم ما
ايها الناس روز بيشرميست
نوبت شوخي و كم آزرميست
عادت و رسم روزگار به دست
خاصه با آنكه خاصه خرد است
سنايي شاعري مسوول و عارفي متعهد است كه از عرفان پوياي خود جهت بيداري مردم جامعهاش استفاده ميكرد. وي از يك سو عليه بيدادها و ستمكاريها طغيان ميكند و از سوي ديگر، به سوي دين و شريعت دعوت ميكند.
گرچه آدم صورتان سگصفت مستوليند
هم كنون باشد كزين ميدان دل، عياروار
جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان
زين سگان آدمي كيمخت و خر مردم دمار
... . .
«سنايي»، پس از نقد حاكمان، آنان را به احتراز از ظلم و عمل به داد و عدل ميخواند:
مير چون جفت دين و داد بود / خلق را دل ز عدل شاد بود
ور بود راي او سوي بيداد / ملك خود داد سر به سر بر باد
او عقل را قهرمان شرع و عدل را پاسبان ملك خوانده و گفته است كه شاه عادل به كشتي نوح ميماند.
هر كه دارد به داد و دين عالم / به خدا ار بود ز مهدي كم
گر شبي در همه جهان، رنجور/ هست يك تن، تو ميستي معذور
پارادايم مقاومت
شايد بتوان گفت كه انديشه سياسي با «مقاومت» آغاز شده است. سقراط و مزدك دو چهره شاخص در اين ميان هستند. در طول تاريخ جوامع و كشورهاي مختلف، فكر مقاومت در مقابل سلطه و زور به صور گوناگون مبارزه و انقلاب در شرايط استقرار سلطه شكل گرفته است.
در پارادايم مقاومت، بحران يا معضل اصلي، «سلطه» و هنجار اصلي، رهايي است. در طول تاريخ، فكر مقاومت در مقابل سلطه و زور به صور گوناگون شكل گرفته است. سقراط و اعتراض او به وضعيت حاكم بر آتن در عصر كلاسيك و مبارزه مزدك با نظام سلطه در ايران باستان بارزترين نمونههاي انديشه مقاومت در دورههاي آغازين تفكر سياسي بودهاند. در قرون متمادي در دو حوزه تمدني ايراني-اسلامي و غرب، پيوسته انديشه مقاومت مطرح شده است. در دوران معاصر، مكاتب و متفكران بسياري انديشه مقاومت را در دستگاههاي فكري متفاوت و در زمينههاي تاريخي-اجتماعي گوناگون پردازش كردهاند. در انديشه مقاومت، عرصه زندگي اجتماعي عرصهاي است كه به دليل سلطه مخدوش شده است. هم هويت انساني و هم مناسبات اجتماعي تابع غلبه و قاهريت نيروهاي مسلطي هستند كه قدرت و ثروت را در تملك گرفتهاند و منابع را در راستاي منافع خود بهكار ميگيرند و براي اين مقصود، شهروندان يا مردم را با بهكارگيري ابزار زور و خشونت به تبعيت وا ميدارد. در ميان متفكران برجسته مقاومت ميتوان از مهاتما گاندي و محمد اقبال لاهوري در شبهقاره هند و پاكستان، فرانتز فانون و علي شريعتي در الجزاير و ايران، آلبر كامو و ميشل فوكو در اروپا نام برد.
گاندي و مقاومت مسالمتآميز
كمپاني هند شرقي كه از سال 1600 ميلادي تسلط انحصاري بر تجارت هند داشت، رسما در سال 1757 با استفاده از نيروي نظامي و سازمان اداري، هند را به تملك خود درآورد. در سال 1858 اين كمپاني حاكميت خود را به پادشاهي انگلستان واگذار كرد و به اينترتيب عملا هندوستان مستعمره انگلستان شد. مهاتما گاندي (1869 - 1948) از سال 1915 مبارزه عليه سلطه انگلستان در هندوستان را آغاز كرد. وي منشاء مصايب بشر معاصر و از جمله مردم شبهقاره هند را در سلطه استعماري، كه خود در راستاي استثمار سرمايهداري است، ميديد. وي «تيرهروزي رنجبار و مداوم مردم» را نتيجه «حرصهاي خودخواهانه» سلطهگران ميدانست (گاندي، مردم با هم برادرند: 219). گاندي «قدرت سياسي» را همانا «داشتن امكان براي تنظيم امور زندگي ملي به وسيله نمايندگان ملي» مينامد. از نظر وي، در يك جامعه ايدهآل، هيچ قدرت سياسي در كار نيست: اگر زندگي ملي به آن مرحله از كمال برسد كه خود به خود منظم شود، ديگر وجود نمايندگاني را لازم نخواهد داشت. در اين صورت آنارشيسم در شكل عالي و كامل خود برقرار خواهد شد و حكومتي وجود نخواهد داشت. هركسي حكمران خواهد بود و چنان حكومتي براي خويش به وجود خواهد آورد كه هرگز براي همسايهاش مزاحمتي ايجاد نكند.
اما اين آرمان و ايدهآل هرگز كاملا در زندگي تحقق نميپذيرد. بنابراين گاندي از سواراج در رابطه با قدرت سياسي نام ميبرد: «سواراج» از به دست آوردن قدرت به وسيله چند تن معدود حاصل نميشود، بلكه نتيجه به دست آوردن توانايي براي مقابله با سوءاستفاده از قدرت خواهد بود. بنابراين، «سواراج» بايد از راه آموزش تودهها براي پيبردن به تواناييشان براي تنظيم و نظارت قدرت حاصل شود.
به عنوان مصاديق عيني مقاومت، گاندي براي روستايي هندي حق تعيين سرنوشت در مقابل سلطه استعماري كه بر آنها مسلط بود را مطرح كرد: استقلال ما فقط اين نخواهد بود كه انگلستان از هند بيرون برود، بلكه استقلال وقتي تحقق ميپذيرد كه هر روستايي متوسط هندي احساس كند كه خودش در تعيين مقدراتش سهيم است و خودش از طريق نمايندهاي كه براي خود برگزيده است، قانونگذار خويش است.
گاندي در توضيح روش مسالمتآميز مقوله آهيمسا را به كار ميگيرد: گذرگاه «آهيمسا» گذرگاه محبت است و اغلب شخص ناگزير ميشود كه به تنهايي از آن بگذرد. هيچكس نميتواند به شكلي موثر هوادار عدم خشونت باشد و در برابر بيعدالتيهاي اجتماعي در هر جا و به هر صورت كه باشد، بياعتنا بماند و قيام نكند... يك هوادار آهيمسا نميتواند از دستور فلسفي سودجويانه «حداكثر خير براي حداكثر مردم» هواداري كند. بلكه تلاش او در راه حداكثر خير براي تمام مردم خواهد بود.
محمد اقبال لاهوري و مقاومت «خودي»
اقبال تن دادن آدمي به وضعيتي كه خود وي در آن نقشي ندارد را «غلامي» مينامد و آن را مخالف با شأن وجودي آدمي ميشناسد.