یک هزار و سیصد و بیست و هشت خورشیدی در تهران به دنیا میآید، کسی فرصت رسیدگی زیاد به او را ندارد، از آغازین سال تولد شرایطی برای او فراهم میشود که بتواند بدون حمایت و نوازش، بار بیاید. سال از پس سال سپری میشود. کودک قد میکشد و میبالد. برادرش، بهروز دهقانی است. بحثهای سیاسی خانوادگی ذهن اشرف را به خود معطوف میکند. بهروز از همان ابتدا او را علاقهمند به کتاب بار میآورد. او را با مفهوم طبقه آشنا میکند و نیز دشمن طبقاتی!
صمد بهرنگی و کاظم سعادتی از دوستان نزدیک بهروزند و اشرف دمخور آنان. سال از پس سال میگذرد، اشرف دهقانی، در پایان دوره تحصیلات متوسطه با دختری ارتباط داشته که او نیز علاقهمند آموختن بوده. این دو را ساواک احضار میکند، پس از تهدید و نصیحت، از آنان تعهد گرفته میشود که دیگر در مسائل سیاسی دخالت نکنند. اشرف نیز تعهد میدهد دیگر در مسائل سیاسی دخالتی نکند!
سالیانی بعد که صمد در رود ارس غرق میشود اشرف متاثر از مرگ صمد در روستای آذربایجان معلمی پیشه میکند و سپس به همراه برادرش به حرکتهای مسلحانه رو میآورد.
در گیرودار این همه است که اشرف دهقانی دستگیر شده و سرانجام در یک هزار و سیصد و پنجاه و دو خورشیدی، در ماجرایی پیچیده از زندان قصر راه فرار پیش میگیرد... همه آنچه که در زندان بر اشرف دهقانی رفته است بیش و کم در کتاب او، «حماسه مقاومت» آمده است، اما زوایای تاریکی درباره فرار تاریخی وی از زندان قصر در سال ۵۲ همچنان وجود دارد. متعاقب این فرار فشارها و شکنجههای زندانیان سیاسی دو چندان شده و محکومیتها چند برابر! به هر حال فرار اشرف دهقانی در آن روزگاران ابهت و شکستناپذیری ساواک را درهم میشکند.
اشرف دهقانی در «حماسه مقاومت» به دلیل مسائل امنیتی آنگونه که باید چگونگی عملی شدن این فرار را وانکاویده است.
در واپسین ماه فصل تموز یک هزار سیصد و هشتاد و سه خورشیدی پس از گذشت بیش از سی سال از این فرار تاریخی میرویم و به همراه یکی از موثرترین عاملان این فرار، برای نخستین بار زوایای تاریک و چگونگی عملی شدن این طرح (نقشه فرار اشرف دهقانی از زندان قصر) را وا میکاویم. فاطمه موسوی با نام مستعار عفت، همسر مبارز قدیمی، دکتر محمد محمدی گرگانی است.
آن هنگام که پیوند زناشویی بین این دو بسته میشود، محمد محمدی در کار مبارزه سیاسی بوده تا سال ۵۰، که این دو به همراه چند تن از مبارزین دیگر، چون علیاصغر منتظر حقیقی و... در یک خانه تیمی فعالیتهای خود را پی گرفتهاند. محمد محمدی در درگیری، دستگیر شده و روانه زندان میشود تا میرسیم به سال ۵۲. «من فعالیتهایی در شهر گرگان داشتم. از سال ۵۲ پس از شش ماه، ایشان را به زندان منتقل کردند.
عید سال ۵۲ به ما ملاقات دادند. در زندان مراحلی در اتاق بازرسی طی میشد، پس از آن به حیاط قصر میرفتیم و بعد ملاقات آقای محمدی.»
آن سوترک مکان ملاقات با همسر، زندانی قرار داشته که زندان زنانش نام داده بودند. فاطمه موسوی (عفت) متوجه این مکان میشود. «از آنجا میدیدیم که ملاقات خانمها هم هست. چندتایی، پنجششتایی خانم هم در زندان زنان به سر میبردند، ما تصمیم گرفتیم، آقایان را که ملاقات میکنیم، اگر بشود برویم ملاقات خانمها. در صورتی که برای رفتن به ملاقات زنان، باید برای هر ملاقاتی دم در زندان ورقه میگرفتیم.» با این همه خانم موسوی و مبارزان همراهش بدون ورقه میروند تا شانس خود را بیازمایند! سخن از آغازین سالهای دهه پنجاه است، سالهایی که هنوز مبارزات جنبش چریکی به اوج خود نرسیده و ساواک هنوز تجربه آنچنانی به دست نیاورده!
«من بعد از اینکه آقای محمدی را ملاقات کردم، با چند نفر از دوستانی که با همدیگر در زندان قصر بودیم، رفتیم ملاقات خانمها. دم در که رسیدیم نگهبان گفت، خب، شما باید ورقه داشته باشید تا بتوانید زندانی را ملاقات کنید. گفتیم ما ورقه گرفتیم، اما تو راه که میآمدیم، ورقه گم شد!»
به هر روی، موسوی و دیگران به نگهبان میگویند آمدهاند ملاقات ناهید جلالزاده (همسر محمدرضا سعادتی) «بالاخره رفتیم تو، اول پشت میلهها و بعد حضوری. سال ۵۲، ملاقات حضوری هم میدادند.
با همه بچهها که پنج، شش نفر زندانی بودند، صحبت کردیم و وضعیت آنها را پرسیدیم، ملاقات تمام شد، آمدیم بیرون.»
آشنایی با محیط صورت میگیرد، روز دوم فرا میرسد، اعضای سازمان مجاهدین که طراحی این عملیات را بر عهده داشتهاند، محک زده و میبینند که از درون زندان خیلی راحت میتوان زندانیها را با ملاقاتیها بیرون آورد.
«بچهها، با خودشان مینشینند و برنامه میریزند و صحبت میکنند، در عین حال ملاقاتیها هم وقتی رفتند بیرون خبر به بچههای سازمان دادند که به راحتی میشود این بچهها را از زندان بیرون آورد. بچههای سازمان برنامه میریزند. یعنی طراح، بچههای سازمان مجاهدین بودهاند.»
برنامهریزی در داخل و خارج زندان آغاز میشود. برنامه اولین فرار از زندان نظام پادشاهی!
در این میان با ورقه فاطمه موسوی، بیست و یک نفر وارد زندان میشوند. «دم در، نگهبانها رشوه میگرفتند و به راحتی ما را میفرستادند تو.»
عملیات آغاز میشود و همراه دو چادر وارد زندان قصر میشوند. سه روز از چیدن هفتسین گذشته است. سوم فروردین ماه ۱۳۵۲، «با برنامهای که بچههای سازمان ریختند، طبق آن برنامه، ما سه تا چادر بردیم تو. یک چادر مشکی، یک چادر گلدار» در همین جا وقتی صحبت از برنامه میشود، از فاطمه موسوی میپرسم برنامه بیرون آوردن زندانیان سیاسی از زندان قصر فقط مختص به مجاهدین و مذهبیها بود یا مبارزین غیرمذهبی و چپ را نیز شامل میشد؟ میگوید: «برای ما آن موقع چندان فرق نمیکرد. چون هدف یکی بود، فرقی نمیکرد مذهبی یا غیرمذهبی. هر کدام را میتوانستیم بیرون بیاوریم، برای ما ارزش داشت.»
ورود به زندان قصر صورت میگیرد. در اتاق نگهبانی به هر شکلی شده، چادرها نیز وارد زندان میشوند. «بردیم داخل زندان. وقتی آقای محمدی را ملاقات کردیم، رفتیم ملاقات زنان. آنجا، مرد و زن با همدیگر بودیم و زیاد... نشستیم به گفتگو، آخرین لحظه که گفتند ملاقات تمام شده، برنامه را اجرا کردیم.» مسئولیتها تقسیم میشود، هر یک از افراد نقشی را بر عهده میگیرند. عدهای مسئول اینکه چگونه سرنگهبان را گرم کنند و عدهای دیگر مسئولیت چادر دادن و به زندانی. «در هر اتاق ملاقاتی دو یا سه نگهبان برای حفاظت گذاشته بودند. ملاقاتیها سرنگهبانها را گرم کردند به صحبت کردن. وقتی سرنگهبانها گرم شد، اشرف دهقانی چادر مشکی را سر کرد، ناهید جلالزاده هم.» از ابتدا قرار بر این بوده که اگر یکی دستگیر شد، فرد دستگیر شده ترتیبی دهد که دیگری بتواند از معرکه بگریزد!
«اینها آماده شد و با همدیگر آمدیم بیرون. انتهای زندان قصر، زندان خانمها بود آن وقت وارد زندان زنان که میشدید، دری بزرگ بود. ما آمدیم بیرون و اشرف و ناهید پشتسر ما.» دو زندانی چادر به سر کشیده وارد محوطه میشوند، یکی چادرش مشکی و آن دیگری چادر گلدار! «ناهید جلالزاده، چون چادر گلدار و رنگی داشت و، چون پشتش هم یک کمی خمیدگی داشت، دم در زندان نگهبانها او را شناختند. او را دستگیر کردند. او نیز شروع کرد به سروصدا، جیغ، داد و...»
ناهید جلالزاده از فرار باز میماند و قرعه به نام اشرف دهقانی میافتد. ناهید جلالزاده نقش خود را در این فرار تاریخی برای راه گم کردن نگهبانان به خوبی ایفا میکند. سروصدا کرده و میگوید که قصد داشته برای ملاقات همسر در بند خود برود! «سرنگهبانها را با این حرفها گرم میکرد. ما آمدیم بیرون. اشرف هم آمد. نگهبانها به همه مشکوک شده بودند.
نگهبانی آمد و به من گفت: خانم، برگرد ببینمت، فکر کرد که من اشرفم اصلاً متوجه نبودند که فرار اشرف در میان است!
من برگشتم و گفت: ببخشید، شما بروید.»
تعلیق تردید و اضطراب موجا موج پیرامون است.
«اشرف جلوی من بود، برگشت به من نگاه کرد و دیدم فوقالعاده ترسیده و رنگش پریده بود. گفتم میخواهی چه کار کنی؟ و ادامه دادم دست زهرا، دختر چهارساله من را بگیر، جلوجلو برو، من هم دارم پشتسر تو میآیم. تو نگران نباش.»
فاطمه موسوی (عفت) راه میافتد، پیشاپیش اشرف دهقانی که زهرای خردسال را دست در دست دارد و چادر سیاه بر سر کشیده!
«تا دم در ورودی اصلی که رسیدیم، آنجا باید ورقهای که داشتیم تحویل میدادیم، تا بتوانیم بیرون برویم. دو تا از بچهها را دیدم، یکی برادر شوهرم و یکی دیگر از بچههای گرگانی.»
عفت به دیگران ندا میدهد که اشرف چند لحظه دیگر بیرون میآید، دم در منتظر باشید که تا آمد بیرون بردارید و ببریدش.»
مبارزین دین باور در کار از بند رهانیدن یک غیرهمفکرند! «در خروج، نگهبان به من گفت، خب خانم محمدی، ورقه شما کو؟ گفتم برادرشوهرم دارد از عقب میآورد. گفت، خوب بروید.»
تاکسی مهیا میشود، روبهروی در خروجی زندان قصر، راننده نمیداند که در چه کار است و تا کجا نقش بازی میکند، اشرف به سلامت از تنگه خطر گذر کرده و پا به سنگفرش رهایی میگذارد. «همین که از در خارج شدیم، تاکسی رسید، اشرف سوار تاکسی شد. گفتم، بدو میدون خراسون وایسا آنجا، بچهها تو را تحویل میگیرند و میبرند، دیگر او رفت و من هم رفتم به خانهای که متعلق به اقوام یکی از بچهها بود و در مقابل زندان قصر قرار داشت. رفتیم داخل خانه و دیدیم که تمام زندان را محاصره کردند. یک عده از بچهها هم در زندان مانده بودند. این بچهها که یکیشان مثلاً صدیقه رضایی، خواهر رضاییها بود و بچههای دیگر، من نمیدانم که چگونه بالاخره توانستند خودشان را نجات بدهند و بیرون بیایند.»
نیروها خشنود از روند کار با چشمهایی جستوجوگر ادامه بازی را به نظاره مینشینند. «از این خانه اوضاع را کنترل میکردیم که دیدیم تمام در خانهها را نگهبانها میزدند، تا رسیدن به در همین خانهای که ما بودیم، آمدند گفتند، یک خانمی با این قیافه خانهاش را گم کرده، اینجا نیامده؟، آقایی که صاحبخانه بود رفت و گفت، نه اینجا نیامده، مگر اتفاقی افتاده؟» اشرف، رها شده است و مبارزین همچنان کنجکاو که از ماوقع جریان سردرآورند! از همین رو است که عفت جوان شال و کلاه میکند و میرود به محل حادثه تا خود از نزدیک وقایع پس از فرار را زیر نظر بگیرد. «ساعت ۳۰/۱۴، دو مرتبه آقای محمدی ملاقات داشت – میگویند مجرم به محل وقوع جرم برمیگردد! – من هم گفتم، بروم آقای محمدی را ملاقات کنم تا ببینم زندان چه خبر است!» و این همه درست در بعدازظهر روز فرار اشرف دهقانی از زندان قصر جریان داشته است. «هر چند این و آن گفتند، بابا نمیخواد بری، ممکن است اتفاقی برایت بیفتد، گفتم، نه، بگذارید من بروم! رفتم، ورقه گرفتم، دم در نگهبان به من گفت، خانم محمدی، شما صبح در زندان زنان چه کار داشتید؟ گفتم، من در زندان زنان کاری ندارم، ملاقاتی ندارم. گفت، چرا شما را در اتاق ملاقات دیدهاند! گفتم، اگر من بخواهم اتاق ملاقات بروم، شما باید به من ورقه بدهید، شما که به من ورقه ندادید، چون من آنجا ملاقاتی ندارم. گفت، حالا شما بروید تو، آقای محمدی را ملاقات کنید، ببینیم چه اتفاقی میافتد!»
عفت، دلنگران و، اما همچنان کنجکاو، راهی وادی خطر میشود، با پای خود! او تصویر میکند لحظه ملاقات را با همسرش و نیز راهرو، میلهها و همه آنچه که شاید بسیار شاتهای مجازیش را بر پرده نقرهای دیدهایم! «تنها ملاقاتی بودیم که آن روز بعدازظهر به ما ملاقات دادند. میلههایی یک سو، بین آنها فاصلهای یک متری که نگهبانی مرتب بین آنها راه میرفت و آن طرف آقای محمدی بود. من وقتی رسیدم پشت میلهها، آقای محمدی به من اشاره کرد که ما همه چیز را میدانیم. احتیاج نیست که چیزی بگویی» و این همه زیر نظر مستقیم افسر نگهبان جریان داشته است. مرغ از قفس پریده است! همگی زندانیان، زن و مرد، تک به تک بازجویی شده تا شاید سرنخی از ماجرا پیدا شود. شکنجه، بازجویی و... از وضعیت ناهید جلالزاده و دیگران پس از ماجرا از فاطمه محمدی میپرسم. «آن را نمیدانم، چون نزدیک به سی سال از این واقعه گذشته. ولی گفتند، بچهها را خیلی شکنجه کردند و تمام امکانات آنها را گرفتند. حالا ناهید را چقدر اذیت کردند، نمیدانم، ولی مسلماً بیشتر اذیتش کردند!» سه روز از واقعه گذشته است که فاطمه موسوی راهی گرگان میشود. ساواک آماده و مهیا در انتظار! «گرگان که رسیدم، دیدم ساواک به خانواده شوهرم، اطلاع داده بود که عروس شما دارد میآید، فردا او را بیاورید برای بازجویی، صبح شد و آماده شدم برای رفتن به ساواک. ما گروهی کار میکردیم، چه در تهران و چه در گرگان. یکی تیمی بودیم، برادرشوهرم سر تیم بود. من با برادرشوهرم مشورت کردم گفتم مثل اینکه اینها، ظاهراً فهمیدند، گفت، نه عفت نفهمیدند. اگر فهمیده بودند تو را همان جا نگه میداشتند، حدس زدهاند در این جریان، تو هم بودهای، یک نقشی داشتی، ولی تا حالا که اینجوری ولت کردند، تو نباید خودت را ببازی! احتمالاً از آن طرف محمد را بازجویی کردهاند و میخواهند ببینند، حرفهای شما پشت اتاق ملاقات یکی در میآید یا نه؟
گفت: تو اصلاً خیلی شجاعانه بدو، هیچ مشکلی هم پیدا نمیکنی.» عزم جزم میشود، اشرف رها شده و از بند گریخته و عفت راهی ساواک برای بازجویی. «یعنی حتی ساعت حرکت مرا اینها کنترل میکردند، از تهران به گرگان. من رفتم ساواک، نشستم، سئوالهایی از عموهای محمد کردند. بعد سئوالهایی از من. آقای محمدی کی دستگیر شد؟ انشاءالله همسرتان آزاد میشود، مشکلی ندارد و از این حرفها. بعد گفتم خانم موسوی! من میخواهم یک سئوالی از شما بکنم، خواهش میکنم درست جواب بدهید. گفتم، باشه اشکال نداره، گفت: شما زندان زنان چه کار داشتید؟ گفتم من در زندان زنان اصلاً کاری نداشتم، من ملاقاتی نداشتم آنجا بروم. گفت: با آقای محمدی پشت میلههای زندان، راجع به نرگس نامی صحبت میکردید، این نرگس خانم چه کسی است؟ گفتم، خواهر آقای محمدی است. گفت: خواهر آقای محمدی؟ این را که گفتم انگار ساختمان ساواک روی سر بازجو خراب شد!...»
بازجویی پایان مییابد و مبارزی که در فرار اشرف دهقانی نقشی موثر بازی کرده است، خشنود و راضی از ساختمان ساواک گرگان خارج میشود.
«خیلی خوشحال بودم... رفتم خانه با حسن (برادرشوهر فاطمه موسوی) در میان گذاشتم، او هم گفت: اینها شک کرده بودند، یقین نداشتند وگرنه نگهت میداشتند...»
این همه میگذرد، فاطمه به تهران بازمیگردد، ملاقاتها با همسر ادامه مییابند و در این بین او را درمییابد که فشارها به طرز بیسابقهای بر زندانیان سیاسی افزون شده است. فشارها، شکنجهها و محکومیتها چند برابر نسبت به گذشته.
سوم اسفندماه یک هزار و سیصد و پنجاه و سه خورشیدی است که سرانجام فاطمه محمدی (عفت) دستگیر و روانه اتاق بازجویی میشود و همسر، همچنان مشغول سپری کردن دوره محکومیت ۱۵ ساله! «اسفندماه ۵۳ بود که رفتم ملاقات آقای محمدی، آنجا دیگر مرا دستگیر کردند، در همین رابطه. گروه تهران را دستگیر کردند، بعد از شش ماه زیر نظر داشتن ما.» تیم ۲۰ نفره سازمان که در ارتباط با قضیه اشرف و در رفتوآمد به شهرستان گرگان بودهاند، همگی در یک روز توسط ساواک دستگیر میشوند. «یکی از دوستان من آمده بود آن روز ملاقات شوهرش، او را دستگیر کردند. صبح ساعت ۷. من هم با چریکی قرار داشتم، ساعت ۴ با چریک باید سر قرار میرفتم که ساعت ۳ رسیدم زندان قصر، آمدن داخل محوطه، قبل از اینکه بتوانم کارتی برای ملاقات بگیرم، به من گفتند با شما کار داریم.» عفت دستگیر شد و به زندان مشهور کمیته یا نام کاملش «کمیته مشترک ضدخرابکاری» منتقل میشود و شکنجهها آغاز! «اولین سئوالشان این بود که در هنگام فرار اشرف دهقانی، بچهات را به کی دادی؟ من هم گفتم من به هیچ وجه همچین آدمی را نمیشناسم!» یک سال زیر بازجویی و شکنجه در کمیته میگذرد بیهیچ ملاقات و خبری و این همه درست در سالهای اوج جنبش چریکی ایران در جریان بود. «تقریباً ۷ ماه گذشت، من اصلاً اتهام اینکه بچهام را به اشرف دهقانی دادهام قبول نکردم. من در کمیته مشترک سلول ۱۲ بودم، برادرشوهرم سلول ۱۵، او را آوردند بالا، خیلی شکنجه شده بود. یک روز به من حالی کرد که جریان اشرف رو شده بیش از این مقاومت نکن! گفتم آخه چه جوری؟ من اسم چه کسی را بیاورم؟ ما که تنها نبودیم!» و این دغدغه البته بسیاری از مبارزین دیگر نیز بوده است. لب فرو بستن و دم برنیاوردن! از حال و هوای کمیته با فاطمه موسوی میگویم. «شبها «تی» کشیدن و ظرف شستن به عهده خود زندانیها بود. همه این کارها را هم آقایان میکردند. حتی یک زندانی را که همسلولی من بود برده بودند بازجویی و مرا خیلی برایش گنده کرده بودند. گفته بودند این با حمید اشرف کار میکرده، اشرف دهقانی را فرار داده، مسلح بوده و ... گفته بودند فقط برو از این خانم، دو سئوال بکن، تو مامور او بشو، ما حتماً تو را آزاد میکنیم. این دختر آمد وصادقانه به من گفت: عفت! تو چکار کردی؟ گفتم، من کاری نکردم! گفت، اینها از تو توقع گفتن فرار اشرف دهقانی را دارند، از حمید اشرف میگویند.» عفت ادامه میدهد: «این دختر به من گفت که به او گفتهاند، من اسلحه حمل میکردم و... به او گفتم، خیلی بیخود کردند! اینها دارند به تو بلوف میزنند، تو قبول میکنی من این کارها را کردهام؟» دختر به عفت میگوید که ساواک اورا مامور حرف گرفتن از همسلولی خود کرده است. ساواکی سیاست دامن زدن اختلاف و جاسوس نهادن در میان مبارزان را در دستور کار خود قرار داده بود.
دختر به عفت میگوید: تو یک چیزهایی را به من بگو که من به آنها بگویم که خیلی اذیت نشوم.
«گفتم، من مراسم ختم زندانیان سیاسی اعدامی میرفتم، اما کاری نمیکردم، دو تا بچه داشتم و نمیخواستم، فعالیت کنم.» شب بچهها «تی» کشیدن را برعهده گرفته بودند. دم سلول من که رسیدند، خیلی ایستادند و آنجا را تمیز کردند! گفتم، آخه جریان چیه؟ من چه بگویم؟ چی شده که لو رفته؟
گفتند، معلوم نیست چطور لو رفته، شما به راحتی به اینها نگو، چند شلاق بخور و بعد بگو! گفتم، آخر چرا، حرفی که رو شده را چرا من کتک بخورم و بگویم؟»
«گفتم بگذار زمان خودش طی شود، بعد حرف بزنم. یک دفعه بعد از دو، سه ماه، بازجو مرا خواست، گفت، خب حرفهایت را که نمیزنی! در سلول هم که راحت زندگی میکنی! روش بازجویی ما این بود که متهمانش را حداقل یک سال در کمیته نگاه میداشت، علاوه بر شکنجههایی که میکرد!
حرفش به من این بود که آن قدر اینجا نگهت میدارم تا موی سرت مثل دندانهایت سفید شود، حرفهایت را که زدی میفرستمت جای دیگر!...»
از نام بازجو میپرسم، آنگونه که فاطمه موسوی به خاطر میآورد، تیم بازجویی او، تیم منوچهری بوده است. «چند تا بازجو بودند، این فرد محمدی نامی بود. بازجوی اصلی ما، اکیپ تهران که خانم شادمانی و گرگانیهایی که همگی هم پرونده بودیم.» مقاومتها همچنان ادامه مییابند، غافل از آنکه بازجو از بسیاری از اطلاعات باخبر است! «گفت بله، همه زندانیان میآیند اینجا میگویند کاری نکردم. حرفهای رادیو عراق شعارهای رادیو عراق را میدهند، ولی ما پدر شما را درمیآوریم. گفت: باید امروز حرفهایت را بزنی...» بازجو به عفت میگوید، سئوالی از تو میکنم و میگذارم تو فکر کنی، یک روز مرا بخواه، فکرهایت را که کردی، بیا جواب بده، «بچهات را به کی دادهای؟»
«گفتم، من نمیدانم به کی دادم! من یک دختر قشنگی داشتم، ملاقات که میرفتم، همه میگرفتندش!»
و این همه را پس از گذشت ۳۰ سال فاطمه موسوی (عفت) بازگویی میکند. خاطرات جلوی چشم او رژه میروند او به یاد میآورد، روزهایی را که در کمیته برای بازجویی احضار میشد. «وقتی احضار میشوم، از مغز سرم تا پشتم انگار که آتش گذاشته بودند میسوخت» عفت به بازجو جوابی نمیدهد! حالا رنگم پریده بود، گفت، خوب میدونی که بچهات را به دست چه کسی دادی!، گفتم، نمیدانم، بگذارید یک مشورتی با هم سلولیهای خودم بکنم، بعد میآیم به شما میگویم. گفت، خیلی خب، بلند شو برو گمشو!»
کمیته مشترک ضدخرابکاری خاطرهها در پستوخانه یادهای مبارزین این دیار را مکرر میکند. این مبارز باز ما را میبرد به اتاق تمشیت! «شبانهروز ما خواب نداشتیم، به قدری شکنجه زیاد بود، به قدری فریاد آنجا زیاد بود... سال ۵۴ – ۵۳، اوج شکنجههای ساواک بود، اوج جنبش چریکی، ساواک تجربه هم به دست آورده بود که واقعاً پدر آدمها را در میآورد!»
فاطمه موسوی مشورتهای خود را با مبارزان دیگر انجام میدهد و راهی اتاق بازجو میشود: «رفتیم بالا، گفتم، آقای محمدی، من رفتم ملاقات همسرم، دخترم میترسید بیاید ملاقات، بچهها میترسیدند که پشت میله بیایند. خانمی آمد به من گفت: تو دخترت را بده دست من. ملاقاتت را انجام بده، بیا بیرون... این را که گفتم بازجو به شدت از کوره در رفت. آنقدر بهسر و صورتم زد، آنقدر فحاشی کرد، هرچه جلوی دستش بود به طرف من پرت کرد. چون خیلی دستگیری داشتند و این حرف هم برایشان تازگی نداشت. فقط میخواستند از دهان خودم بشنوند...»
به هر روی فاطمه موسوی همانند روز اولی که نزد حسینی، شکنجهگر مشهور ساواک بازجویی میشده، لب به سخن نمیگشاید و با وجود اینکه مسائل بسیاری از فرار اشرف دهقانی برای ساواک روشن شده بود، او باز هم به مقاومت ادامه میدهد. «بالاخره، دیگه آن روز خیلی مرا زد، و گفت: من اصلاً حوصلهات را ندارم، امروز فوقالعاده متهم دارم، تو برو گمشو، آنقدر در زندان بمان تا روزی که خواستی حرفهایت را بزنی، بیا بالا بگو» عفت در زندان کمیته است، و اشرف در خارج از زندان. اشرف در این میانه، به گرگان میرود و ارتباطهایی با اعضای سازمان مجاهدین برقرار میکند.
این همه میگذرد و آخرین مراحل بازجویی فاطمه موسوی زیرنظر جلالی بازجو آغاز میشود. «گفتم من باید شوهرم را ملاقات کنم، گفتند او نیست، گفتم، برادر شوهرم، را ملاقات کنم. در آن دوران این حق برای زندانی وجود داشت. برادر شوهرم را آوردند. آن روز واقعاً ناراحت شدم، خیلی چیزها گفته شده بود که ضرورتی نداشت.
دلم از درد درهم پیچید. هنوز پانسمان روی پاهایم بود... ناراحت شدم، گریه کردم. گفتم آخر چه بود این جریانها؟ چه شد؟ کی گفت؟ او گفت، آخر تو چرا اینقدر مقاومت میکنی؟ قضیه تمام شده. گفتم، آخر من چه بگویم، ما ۲۰ نفر آدم را برای این قضیه (فرار اشرف دهقانی از قصر) بردهایم. من اسم چه کسی را بیاورم؟ گفت، یک کاری بکن دیگر بگذار پروندهات بسته شود.»
و فاطمه موسوی بالاخره داستان را مینویسد بهگونهای که سر و ته قضیه هم بیاید و پرونده او بسته شود. او جزئیات این نوشته را بهخاطر ندارد. «چون میدانید، وقتی تکنویسی هست. حرف خودت خیلی اهمیت ندارد. آنها براساس تکنویسها محکومیت میدادند... برای من مهم این بود که خودم باشم، اسم دیگران را به میان نیاورم... همه این شکنجهها برای این بود که پای دیگری به میان نیاید.»
عفت ما را میبرد به خانه تیمی و به روزگاری که با علیاصغر منتظر همخانه بودهاند. «منتظر حقیقی در درگیری کشته شده محمد (محمدی گرگانی) تنها کسی بود آن موقع که میتوانست بگوید این را من قبول میکنم یا نمیکنم، هم پروندهای نداشت که مشکل پیدا کند، متاسفانه ما همپروندهای زیاد داشتیم...»
سال از پس سال میگذرد. عفت به زندان قصر منتقل میشود، تا بهمن ۵۴ در کمیته بوده است.
دو سال در زندان قصر و پس از آن اوین تا اینکه با شروع انقلاب ۵۷، نظام سلطنتی، تصمیم به آزادی گروه، گروه زندانیان سیاسی میگیرد، سرانجام عفت موسوی و همسرش محمد محمدی همراه با خیل عظیم دیگر زندانیان سیاسی، یکی پس از ۷ سال و دیگری پس از ۴ سال آزاد میشود پس از این همه دیگر برای عفت مجال دیداری با اشرف دهقانی فراهم نمیشود. از عفت درباره تاثیرگذاری این فرار در آن روزگاران میپرسم. «میدانید، در زندان که بودیم، بچهها به این جمعبندی رسیدند که فرار اشرف نمیارزید، چون واقعاً خودش هم پس از آزادی نتوانست عملیاتی انجام دهد. بیشتر حفظ خودش بود.
بچههای گروه خودشان هم به این جمعبندی رسیده بودند. وقتی که اشرف فرار کرد خیلی از امکانات را ساواک از بچهها گرفت و فشار زیادی را به همه بچهها تحمیل کردند. بچهها به این جمعبندی رسیدند که با آزادی یک نفر نمیارزید که این همه بقیه شکنجه شوند. اشرف دهسال محکومیت داشت. از گروه ما چندین نفر از جمله خودم به ده سال محکوم شدیم! البته این فرار فوقالعاده صدا کرد، یعنی انعکاس خیلی وس³یعی داشت! از آن به بعد دختر و پسری که مثلاً یک اعلامیه داشتند، یک حرکت دانشجویی کرده بودند، محکومیتهای ابد، اعدام و... میگرفتند، پس از این فرار محکومیتها خیلی بالا رفت.»
یک هزار و سیصد و هشتاد و سه خورشیدی!
نوسان تلخ و شیرین گذشته است و گس بازمانده طعم همه آنچه بر کهن بوم و بر رفت!
منبع: روزنامه شرق