سرویس تاریخ «انتخاب»: ساعت ۴ و ۱۰ دقیقه بامداد سهشنبه ششم تیر ۱۳۵۱ قاضی عسگر تشریفات مذهبی یک اعدام را در زندان قصر بجا آورد، او به ایران شریفی، نخستین زن اعدامی ایران، توصیه میکرد که استغفار کند، ایران هم با خونسردی میگفت: «روحم به سوی خدا میرود»! ده دقیقه بعد، پس از اینکه تشریفات قبل از اعدام انجام شد، چهار پاسبان زن ایران را به سمت چوبه دار بردند. دار مجازات را بین ساختمان زندان زنان و موتورخانه زندان قصر برپا کرده بودند، از دفتر زندان تا پای چوبه دار، ایران دو بار تعادلش را از دست داد و یک بار هم سرش را روی شانه یکی از زنان پاسبان گذاشت. ساعت ۴ و ۲۷ دقیقه منشی دادگاه حکم را قرائت کرد، بعد هم طناب دار را بر گردن ایرانِ دست و پا دستبندزده انداختند، آخرین حرفش این بود که یک وقت خدا نکرده روسریاش نیفتد! دادیار شمرده و محکم دستور اجرای حکم را صادر کرد و چارپایه از زیر پای ایران کشیده شد. این نخستین زنِ اعدامی ایران که در لحظه مجازات ۴۲ سال داشت، نیم ساعت در بالای دار ماند و در طول آن نیم ساعت تنها شماری مامور و زنان زندانی شاهد جسد معلقش در میان زمین و هوا بودند، هیچکدام از بستگان و آشنایانش برای وداع نیامده بودند. فقط عدهای از مردم که خبر اعدام ایران شریفی را در روزنامهها خوانده بودند به تصور اینکه در ملأ عام اعدام میشود برای تماشا خود را به پشت در زندان قصر رساندند اما بر اساس قانون مراسم باید بدون حضور تماشاگر برگزار میشد، پس بازگردانده شدند. حاجیه خانم، هووی ایران، پس از به دار آویخته شدنش لباس قرمز پوشید و شادی کرد. اشتباه نکنید! نه برای اینکه از شر رقیب عشقیاش خلاص شده باشد!۱
اما اصل ماجرا چه بود؟ چرا ایران را اعدام کردند؟ چرا هوویش قرمز پوشید، مگر جرم ایران چه بود؟
محمد بلوری روزنامهنگار پیشکسوت ایرانی که در آن سالها دبیر سرویس حوادث کیهان بود، در خاطراتش با عنوان «محمد بلوری خاطرات شش دهه روزنامهنگاری» (نی، ۹۹، ۴۱۷-۴۴۲) به طور کامل جریان ایران شریفی را روایت کرده است، روزنامهنگاری که با پیگیریهای موشکافانهاش بالاخره این زن را تحویل قانون داد. در ادامه آغاز ماجرا و چگونگی دستگیری این زن را به روایت محمد بلوری میخوانید:
ششم مهر ۱۳۴۹ [...] در میان خبرها، مطلب کوتاهی که به صورت آگهی برای ستون گمشدگان در نظر گرفته شده بود توجهم را جلب کرد. در این آگهی چند سطری نوشته شده بود: «دو خواهر دانشآموز به نام فاطمه ششساله و زهره دهساله ظهر روز گذشته در حوالی مدرسهشان در خیابان سیروس واقع در منطقه سرچشمه تهران گم شدهاند. از یابندگان درخواست میشود با نزدیکترین کلانتری تماس بگیرند یا به والدینشان خبر بدهند تا مادری از نگرانی نجات پیدا کند.» در پایان این خبر شماره تلفنی هم نوشته شده بود.
با خواندن این آگهی کوتاه چند سطری هیجانزده شدم. رو به خبرنگارانم کردم و گفتم: «خبر جالبی برای بالای صفحه حوادث امروز پیدا شد. یک حادثه مهم برای برانگیختن احساسات و عواطف خانوادهها.» یکی از خبرنگاران با تعجب پرسید: «انتخاب یک آگهی کوچک درباره گمشدگان برای سرصفحه حوادث؟» گفتم: «تعجب نکنید، میتواند به عنوان مهمترین حادثه خوانندگان را به هیجان بیاورد. فکر کنید دو دختربچه در راه مدرسه گم شدهاند. مسلما یک حادثه ساده نیست، مطمئن باشید پای آدمربایی در میان است، وگرنه دو دختربچهای که هر روز در راه خانه و مدرسه رفت و آمد میکردند نباید راه را گم کرده باشند.» پرسیدند: «حالا چه باید کرد؟ مسلما از این چند سطر آگهی نمیشود گزارش بلندی برای صفحهمان تهیه کرد.»
گفتم کمتر از یک ساعت فرصت داریم درباره این حادثه گزارش بلندبالاو پرهیجانی تهیه کنیم. به یکی از خبرنگارانم ماموریت دادم به سرعت با مادر بچهها قرار ملاقات بگذارد و به دیدنش برود. خبرنگار دیگری هم قرار شد به مدرسه بچهها در منطقه سرچشمه سر بزند و درباره این دو خواهر از دانشآموزان و معلمان مدرسه پرسوجو کند.
دختران گمشده فرزندان خانواده کمدرآمدی بودند و پدرشان با بنایی و آجرچینی این خانواده را اداره میکرد و مادر هم برای خدمتکاری به خانه همسایگان میرفت. این زن گفته بود دشمنی ندارند که به قصد انتقامجویی بچههایشان را دزدیده باشد. مدیر مدرسه هم به خبرنگار حوادث گفته بود فاطمه و زهرا مثل هر روز پس از تعطیلی کلاسها کیف و کتابشان را جمع کردهاند و همراه بچهها از مدرسه بیرون رفتهاند. با جمعآوری این اطلاعات گزارشی برای صفحه حوادث نوشتم که با تیتر درشتی در شماره آن روز کیهان چاپ شد. تیترش این بود: «دو خواهر دانشآموز در راه مدرسه ناپدید شدند».
[...] هنگام صبح وقتی کارم را در گروه حوادث شروع کردم، طبق معمول به بررسی خبرهایی که خبرنگارانمان از شهرهای مختلف کشور فرستاده بودند پرداختم. در میان آنها خبر کوتاهی که از نماینده کیهان در کرج رسیده بود توجهم را جلب کرد و به شدت تحت تاثیرم قرار داد. در این خبر آمده بود: «سحرگاه امروز جسد دختربچهای حدودا هفتساله در جوی آب خیابان اصلی کرج پیدا شد... پزشکی قانونی تایید کرد قاتل ناشناسی این کودک را خفه کرده و جنازهاش را در نهر حاشیه خیابان انداخته است.»
رو به خبرنگار حوادث گفتم: «همانطور که پیشبینی میکردم هردو خواهر دانشآموز به چنگ یک آدمربا افتادهاند و این جسد باید همان دختربچه کوچکتر باشد.» یکی از همکاران پرسید: «چطور مطمئن باشیم؟» گفتم: «پی بردن به این موضوع ساده است. تو که به دیدن مادر این دو دختربچه رفته بودی و نشانی خانهشان را میدانی، همین حالا باید راه بیفتی و بروی درِ منزلشان و فورا این مادر دردمند را به کرج ببری تا در سردخانه پزشکی قانونی جنازه دختربچه را ببیند.» او راه افتاد [...]
هنگام ظهر، همکاری که مادر بچهها را برای شناسایی جسد به کرج برده بود با حال پریشانی به روزنامه برگشت و خبر داد جسد متعلق به فاطمه ششساله است و پزشکی قانونی تایید کرده خفهاش کردهاند.[...]
به این ترتیب با شناسایی فاطمه برایمان روشن شد با یک فقره آدمربایی از طرف فرد کینهجویی روبهرو هستیم و حالا جان زهره دهساله در خطر بود و هر ساعت ممکن بود خبر پیدا شدن جنازه او هم برسد. از خبرنگارم پرسیدم: «در بازگشت از کرج تا رساندن مادر بچهها به خانه فرصتی برای گفتگو با او پیش آمد؟» جواب داد: «بله. مرتب زنی به نام ایران را نفرین میکرد و به التماس از ما میخواست جان دختر بزرگش را نجات بدهیم. پرسیدم این ایران خانم کی هست. گفت هووی سابقم. بله، حتما خود این زن بدجنس است که رفته جلوی مدرسه ایستاده و بچههایم را به بهانه گردش با خودش برده. چند روز پیش آمده بود پشت در خانه ما جلوی همسایهها قشرقی راه انداخته بود که شوهرت باید خرجی من را بدهد. تهدیدم کرده بود که داغی به دلت میگذارم. پرسیدم حاجیه خانم این زن یعنی ایران مگر عقدکرده شوهرت نیست؟ در جوابم گفت نه... صیغه شوهرم بود... پارسال رفته بودیم مشهد زیارت، ایران در آنجا با ما آشنا شد. میگفت از شوهرش طلاق گرفته و حالا بیسرپرست مانده، شوهرم دلش به حال این زن سوخت و صیغهاش کرد. چند ماه بعد هم گذاشت و رفت. اما به تازگی پشت در خانهمان میآمد و داد و بیداد راه میانداخت. پرسیدم بچهها، فاطمه و زهره، با این زن آشنا بودند؟ جواب داد که با بچهها آشنا شده بود. چند بار آمده بود بچهها را با خودش به گردش برده بود.»
[...] برای گروه حوادث این پرسش مطرح شده بود که شریفی پس از ربودن دو خواهر دانشآموز و کشتن یکی از آنها در کرج در کجا پنهان شده است. با توجه به پیدا شدن جسد دخترک ششساله در خیابان مسیر جاده چالوس، احتمال میدادیم که این زن شب را در کرج گذرانده و سحرگاهان همراه با زهره به طرف شمال به فرار ادامه داده است. اما شب را در کجا گذرانده بود؟
تماس تلفنی مرد جوانی با گروه حوادث جواب این پرسش را روشن کرد. او خودش را یکی از خویشاوندان شوهر سابق این زن معرفی کرد و گفت: «ایران شریفی هنگام غروب با دو دختربچه به خانهام آمد و گفت میخواهد شب را در منزلم سر کند و صبح باید روانه شمال شود تا در چالوس بچهها را تحویل والدینشان بدهد.» با هر ترفندی که بود این جوان را راضی کردم نشانی خانهاش را بدهد. میخواستم خبرنگاری به کرج بفرستم تا از مرد درباره آن شب سوال کند.
خانهاش بر دامنه تپهای در حاشیه شهر کرج بود. مرد جوانی بود که تنها زندگی میکرد. این جوان در شرح ماجرا گفت: «ساعت هشت شب بود که ایران آمد به خانهام. دو دختربچه همراهش بود. میخواست شب را در منزلم بگذراند و صبح روانه شمال شود. پس از شام اتاقم را در اختیارش گذاشتم تا با بچهها بخوابد. دختر کوچکتر هراسان بود، مرتب با بیقراری گریه میکرد و مادرش را میخواست. از پشت در اتاقخوابشان صدای ایران را میشنیدم که با عصبانیت سرش داد میزد و تهدیدش میکرد اگر ساکت نشود توی خیابان رهایش میکند. تا اینکه ساعتی بعد دخترک از گریه افتاد و دیگر صدایش درنیامد. سحر شده بود که در گرگ و میش هوا ایران همراه بچهها آماده رفتن شد. دیدم دختربچه را زیر چادرش پنهان کرده و سعی دارد چادر از صورت بچه کنار نرود. صدایی از طفل شنیده نمیشد. وقتی در روزنامه خواندم که جنازه فاطمه کوچولو را در نهر آب پیدا کردهاند، فهمیدم نیمههای شب طفل معصوم را خفه کرده و موقع رفتن هم چادر را روی صورت بچه کشیده بوده تا راز جنایتش فاش نشود.»
از مرد پرسیدم: «ایران شریفی را چقدر میشناختی؟» این جوان گفت: «شناخت زیادی از او نداشتم. اما شنیده بودم دوباره ازدواج کرده و طلاق گرفته. جا و مکان معینی نداشت و از شهری به شهر دیگر میرفت. گاهی برای زنها روضه میخواند و شعر زیاد از حفظ بود. میگفتند از دو شوهر عقدیاش دو بچه دارد، اما هیچیک از بچهها را به او نداده بودند یا خودش حاضر به نگهداری از آنها نشده بود.»
انتشار سومین گزارش از ماجرای ایران شریفی در کیهان التهاب عجیبی در میان خانوادهها به وجود آورد. روزنامه ما چند ساعت پس از انتشار در تهران نایاب شد و ناگزیر شدیم به انتشار مجدد آن شماره.
شش روز از ربوده شدن فاطمه و زهره میگذشت و مردم از ماموران شهربانی به خاطر بیتحرکی و اهمال آنان در کار جستجو بسیار انتقاد میکردند. در یکی از شمارههای روزنامه، عکس بزرگی از زهره چاپ کردیم و تیتر درشتی زدیم: «جان این دختر در خطر است!» و به مسئولان شهربانی و ماموران کلانتریها هشدار دادیم اگر برای دستگیری ایران شریفی دست به جستجوی سراسری نزنند، در قتل زهره مسئول خواهند بود. ما هم در شگفت بودیم که چرا برای پایان دادن به این فاجعه انسانی ماموران کاری نمیکنند.
بعد از گذشت حدود دو هفته، عکاس خبری گروه حوادث توانست عکسی از ایران شریفی در حال فرار بگیرد. آن روز هنگام ظهر در بخش حوادث سرگرم کار بودم که تلفن زنگ زد. بانویی بود که از نیاوران تماس میگرفت. [...] گفت: «امروز عصر من با ایران شریفی قرار ملاقات دارم.» با تعجب پرسیدم: «این زن تحت تعقیب است! قرار است به دیدن شما بیاید؟» گفت: «بله آقا. به خانه ما تلفن زده و قرار گذاشتهایم ساعت پنج بعدازظهر برای دیدنم به منزل ما بیاید. این زن تا دو ماه پیش در خانه ما کار میکرد تا اینکه یک روز بیخبر گذاشت و رفت، بیآنکه حق و حقوق ماه آخر خدمتکاریاش را بگیرد. حالا تلفن زده و گفته احتیاج به پول دارد، میخواهد بیاید دستمزد یکماههاش را بگیرد.»
گفتم: «خانم محترم، خبر دارید که یک دختربچه بیگناه را کشته و حالا همه جا دنبالش میگردند تا پیش از آنکه مرتکب قتل دختر دیگری بشود دستگیرش کنند؟ اجازه بدهید عکاس روزنامه را بفرستیم یک عکس از این زن بگیرد و از ماموران کلانتری نیاوران هم بخواهیم بیایند دستگیرش کنند.» در جوابم گفت: «آمدن مامورها و خبرنگاران به خانهمان پیش در و همسایه خوشایند نیست. به خاطر ندادن نشانی منزلمان هم از شما عذرخواهی میکنم.» گفتم: «بانوی محترم، اگر این زن را امروز دستگیر نکنند، شاید فرصت دیگری پیش نیامد و آن دختر معصوم را هم بکشد. آن وقت با عذاب وجدان چه میکنید؟ خواهش میکنم نشانی خانهتان را بدهید. به ماموران میگویم پا داخل خانه شما نگذارند و در بیرون کمین کنند و وقتی ایران شریفی از منزلتان آمد بیرون دستگیرش کنند. به همکارم هم میسپارم فقط موقع دستگیری این زن در بیرون منزلتان از او عکس بگیرد.»
با اصرارهای من حاضر شد نشانی خانهشان را بدهد. در حالی که از هیجان لرزشی به دستم افتاده بود نشانی منزل را نوشتم. نوشته را به حسین پرتوی دادم و به او تاکید کردم در نزدیکی خانه مورد نظر کمین میکنی و منتظر میمانی و وقتی ایران شریفی از آن منزل بیرون آمد در حالی که ماموران دستگیرش میکنند عکسهایی از او میگیری.» [...].
بعد با کلانتری نیاوران تماس گرفتم [...] پس از این تماس احساس کردم افسر نگهبان کلانتری نیاوران واکنش گرمی از خود نشان نداد و فکر کردم شاید این افسر جوان از حادثه ربوده شدن دو دختر دبستانی به دست ایران شریفی اطلاع چندانی ندارد، بنابراین برای اطمینان بیشتر تصمیم گرفتم به کلانتری تجریش تلفن کنم که از نظر حوزه استحفاظی با کلانتری نیاوران مرز مشترک داشت. [...].
پس از این تماسها از اضطراب سرِ پا بند نمیشدم. خوشحال بودم این زن را دستگیر میکنیم و دختر نوجوانی را نجات میدهیم و در شماره فردای روزنامه این خبر خوش را به مردم اعلام میکنیم. عجیب اینکه تا آن زمان از سوی پلیس هیچ اقدامی در ماجرای ایران شریفی نشده بود و گویی بر عهده گروه حوادث روزنامه کیهان بود که این واقعه تکاندهنده را از آغاز تا پایان پیگیری کند.
[...] ساعت هشت شب بود که حسین پرتوی خسته و افسرده به تحریریه برگشت. خبرنگاران خاموش ماندند و همه نگاهها با هیجان و انتظار به سوی او برگشت. پرسیدم: «حسین! ایران شریفی را دستگیر کردند؟ زهره زنده است؟» اما در جواب سر جنباند و گفت: «... درست سر ساعت پنج بعدازظهر یک بنز کرایه خطی وارد کوچه شد و در فاصله ده پانزده متری آن خانه ایستاد. من در چند قدمی خانه پشت درخت تنومندی کمین کرده بودم و دوربین رولفکس را آماده عکس گرفتن به سینهام میفشردم. شریفی از خودرو پایین جست و به سرعت وارد همان خانه شد. یک چادر گلباقالی سرش بود. من منتظر ماندم تا از خانه بیرون بیاید و وقتی ماموران دستگیرش میکنند، عکس بگیرم. به خودم میگفتم ماموران حتما گوشه و کنار کوچه کمین کردهاند... نیم ساعتی گذشت تا اینکه ایران شریفی از در بیرون آمد و با عجله به طرف ماشین بنز راه افتاد. ماشین روشن مانده بود تا به محض سوار شدن ایران، راننده فراریاش بدهد. به دو سه قدمی اتومبیل رسیده بود که متوجه شدم هیچ ماموری در کمینش نیست و این زن دارد فرار میکند! از پشت تنه درخت به طرفش دویدم و داد زدم: ایران... صبر کن. در این لحظه در حال دویدن به سمت بنز به عقب سر برگرداند، نگاهی به من انداخت و شتابزده سوار شد و راننده به سرعت راه افتاد. من فقط توانستم یک عکس در حال فرار از این زن بگیرم. همین.»
با خشم و عصبانیت مشت روی میز کوبیدم و در برابر چهرههای بهتزده خبرنگاران فریاد زدم: «این چه افسرهای بیعرضهای هستند در این شهربانی و کلانتریها که از یک جنایت و آدمربایی غافل ماندهاند؟! به خدا مینویسم اگر دختر اسیر در چنگ این زن فراری کشته شود، مرگش گردن آنهاست.»
حسین پرتوی با ظهور فیلم در تاریکخانه عکاسی تصویر ایران شریفی را چاپ کرد و آورد و روی میزم گذاشت. همه خبرنگاران دورهام کردند تا عکس زنی را تماشا کنند که دهها هزار خانواده در اشتیاق دیدنش بودند. نشستم و شروع به تهیه گزارش از جزئیات حادثه کردم. [...].
انتشار این گزارش همراه با عکس ایران شریفی باعث خشم و اعتراض مردمی بابت غفلت پلیس شد. شهربانی کل کشور برای جبران این خطای بزرگ دستور اخراج افسران کشیک و روسای هردو کلانتری را صادر کرد تا به پرونده آنها رسیدگی شود. رئیس شهربانی در جریان تعقیب ماجرا دو افسر ویژه تجسس را به تحریریه روزنامه فرستاد تا از من دعوت شود برای ادای توضیحاتی در این باره به دیدنش بروم، اما حاضر به این دیدار نشدم و دوستانه از دو افسر مامور خواهش کردم به رئیس شهربانی بگویند که من سفر رفتهام. البته تاکید کردند رئیس کل شهربانی تصمیم دارد ضمن قدردانی از من دعوتم کند به عنوان مشاور با کارآگاهان جنایی همکاری کنم.
پس از فرار ایران شریفی این پرسش مطرح شده بود که مخفیگاه این زن کجاست و در کدام شهر زهره را به اسارت گرفته است. در گزارشی که برای صفحه حوادث نوشتم به ماموران یادآوری کردم شریفی با یک اتومبیل بنز کرایه برای دریافت حقوق عقبافتادهاش به دیدن صاحبکار سابق خود آمده بود و این خودروهای کرایه معمولا در خط مازندران یا گیلان مسافر جابهجا میکنند. بنابراین شریفی باید در یکی از شهرهای شمالی پنهان شده باشد. ولی ماموران به این گزارش من توجهی نکردند. ضمنا روشن بود که شریفی به خاطر تنگنای مادی به تهران آمده بود تا از صاحبکار سابقش پولی بگیرد و به مخفیگاهش برگردد تا با این مبلغ مدتی گذران کند و هشدار داده بودم با ته کشیدن این پول باید نگران جان زهره باشیم چون این زن مجبور بود شهر به شهر به فرار ادامه بدهد و همراه بردن یک دختربچه که عکسش هر روز در صفحه حوادث کیهان چاپ میشد میتوانست باعث دستگیریاش شود. در هر قدم ممکن بود رهگذری با دیدن زهره هردو را شناسایی کند و به پلیس خبر بدهد. [...].
[یک] روز غروب در تحریریه سرگرم کارم بودم که تلفن زدگ زد و مردی از تهران با صدایی که از هیجان میلرزید گفت: «حدود نیم ساعت پیش من ایران شریفی را در یکی از محلات خیابان مولوی دیدم. با دیدن من صورتش را با چادرش پوشاند و با عجله دور شد. تا اینکه در تاریکی غروب توی کوچه باریک لاریجانیها وارد یکی از خانهها شد.»
پس از این تماس تلفنی به سرعت با کلانتریهای آن منطقه تماس گرفتم. دهها مامور در تاریکی شامگاه در سراسر منطقه مستقر شدند و همه گذرهای منتهی به کوچه لاریجانی را بستند و چند خانه را از فراز بامها زیر نظر گرفتند. ساعت هشت شب بود که ایران شریفی بیخبر از حضور ماموران از خانهای که در آن پنهان شده بود بیرون آمد تا به خانه پدرش برود، اما وقتی پا به حیاط گذاشت خود را در محاصره ماموران دید و دستبند به دستهایش خورد. در دهانه کوچه، او را درون اتومبیل کلانتری انداختند و یکراست به کلانتری مولوی بردند و بازجویی از او شروع شد. در حالی که همه نگران سرنوشت زهره بودند، افسر بازجو با اولین پرسش میخواست از مرگ یا زندگی این دختر دهساله باخبر شود. پرسید: «پس زهره کجاست؟ چرا تنها هستی؟»
ایران شریفی با این پرسش لحظهای سکوت کرد و این چند مصرع بیوزن و قافیه را خواند:
«غرض نقشی است کز من باز ماند
که هستی را نمیبینم بقایی
فرق من و پروانه همین بود
او بال و پرش سوخت ولی من جگرم سوخت»
همانگونه که شنیده بودم، ایران شریفی به محافل زنانهای دعوت میشد و در اینگونه مجالس به ذکر حکایات عارفانه و قرائت اشعاری میپرداخت و با جاذبه کلامش زنان را تحت تاثیر قرار میداد. افسر بازجو دوباره پرسید: «زهره کجاست؟ با او چه کردی؟» شریفی سر به زیر انداخت و لبش را گزید و گفت: «زهره مرده، در یکی از پلاژهای بندر انزلی افتاد تو چاه.»
افسر بازجو با تاسف آه عمیقی کشید. خیره به ایران شریفی دست روی پیشانیاش گذاشت، چشمها را بست و با اندوه سر جنباند، پرسید: «چرا بچههای هوویت را کشتی؟» ایران جواب داد: «بدرفتاریها و اذیت و آزار شوهر صیغهایام، رمضان بختیاری، و زنش باعث شد دو بچهشان را با خودم ببرم. علتش انتقامجویی من از این زن و شوهر بود.» آنگاه به گریه افتاد و ادامه داد: «مطمئنم اگر سرنوشتم را در کتابی بنویسم، خانوادهها میفهمند چه مصیبتی به سرم آمده.»...
پینوشت:
۱- اطلاعات استفاده شده در مقدمه درباره روز اعدام ایران شریفی از روزنامه اطلاعات مورخ ششم تیر ۱۳۵۱ گرفته شده است.