سرویس تاریخ «انتخاب» / فهیمه نظری: درباره روزهای منتهی به پیروزی انقلاب از پرواز پاریس گرفته تا استقبال از امام در فرودگاه امام خمینی، فضای مدراس رفاه و علوی، محل استقرار امام و اطرافیانشان در آن روزها، شاید بارها و بارها شنیده و خوانده باشیم، اما آنچه موجب روشنتر شدن هرچه بیشتر جزئیات وقایع در آن روزهای مهم تاریخ ایران معاصر میشود، روایات شفاهی است از زبان آنها که شاهدان عینی ماجراها بودهاند، محمدجواد مظفر، مدیر انتشارات کویر، که در آن روزها عضو کمیته دانشجویی استقبال از امام بوده یکی از همان شاهدان است. مظفر در همان روزهای نخست انقلاب به شیراز رفت و با شماری دیگر از انقلابیون سپاه پاسداران این شهر را بنیان گذارد، او مدتی عضو شورای فرماندهی سپاه شیراز بود و بعد هم که به تهران بازگشت شد مسئول روابطعمومی شورای انقلاب. در گفتوگویی مفصل از ایشان خواستیم آنچه را در روزهای سرنوشتساز ورود امام به ایران تا چند روز نخست بعد از پیروزی انقلاب دیده برایمان به تصویر بکشد، اما گفتگویمان به همینجا ختم نشد. اقتضای موضوع سرانجام ما را به خاطرات دکتر یزدی کشاند، اینکه کدام روایتهای یزدی به اصرار بررس جلد سوم کتاب باید حذف میشد، و همین مدتها انتشار کتاب را به تعویق انداخت، و در نهایت موانعی که هنوز از سر راه جلد چهارم این خاطرات برداشته نشده!
بیشتر بخوانید:
مشروح این گفتگو را در پی میخوانید:
از روز ۱۲ بهمن ۵۷ آغاز کنیم که امام به ایران بازگشتند، شما در آن روز کجا بودید و مسئولیتتان چه بود؟
آن زمان ۲۷-۲۸ ساله و دانشجو بودم - به دلیل این که دو بار زندان رفته بودم و مدتی زندگی مخفی داشتم دوره لیسانس من طول کشیده بود - قبل از ورود امام عضو کمیته دانشجویی استقبال از امام شدم. مسئولیت کمیته دانشجویی با دکتر محمد ملکی بود. ایشان یک روز به ما توضیح داد که در روز ۱۲ بهمن چگونه در فرودگاه امام رفتار کنیم. صبح روز ۱۲ بهمن جماعتی بودیم که سوار اتوبوس شدیم و رفتیم فرودگاه مهرآباد. الان در فرودگاه مهرآباد از پارکینگ که وارد میشوید سالن روبهرو که پله دارد به نام ترمینال یک؛ در آنجا امام وارد شدند.
بعد تنظیم کرده بودند که هر جماعتی کجا بایستند؛ ما دانشجویان را در بالکن بالا روبهروی ورودیای که امام میخواستند وارد شود، جای دادند. تعداد ۲۰ یا ۳۰ دانشجو از دانشگاههای مختلف بودیم. در پایین هم کمکم جماعت اضافه شدند. ما از صبح زود در محل بودیم، به تدریج آقای طالقانی و مسعود رجوی، تعدادی از روحانیون و عدهای کراواتی و غیرکراواتی آمدند. مسئولیت ستاد استقبال با آقای مهندس صباغیان بود و ایشان انتخاب کرده بودند که از هر قشری در مراسم استقبال در فرودگاه حضور داشته باشند. امام از در وارد شد و همانجا ایستاد، حاج احمد آقا هم آمده بود. مرحوم شهید مطهری نیز حضور داشت. امام در فرودگاه سخنرانی مختصری داشتند که محتوای آن عبارت بود از قدردانی از تمام قشرهایی که در مبارزه شرکت کرده و مادران و پدرانی که فرزندانشان را در این راه از دست داده بودند. بعد امام رفتند که سوار ماشین شوند، برای ما هم اتوبوسهایی در نظر گرفته شده بود که سوار شدیم و به سمت میدان آزادی حرکت کردیم. در نزدیکیهای میدان آزادی اتوبوس قادر به حرکت نبود ازدحام جمعیت به گونهای بود که دیگر امکان حرکت هیچ ماشینی وجود نداشت؛ بنابراین پس از چند ساعت مجبور شدیم پیاده شویم و برنامه استقبال را ترک کنیم. تقریبا دیگر بعدازظهر شده بود.
قرار بود امام قبل از بهشت زهرا در دانشگاه تهران سخنرانی داشته باشند؟ چون من در مصاحبهای که با آقای خسرو سیف در همین زمینه داشتم، ایشان به لغو سخنرانی امام در دانشگاه تهران اشاره کردند: «در میانه راه ازدحام جمعیت به حدی شد که دیگر امکان حرکت نداشتیم، به همین دلیل هم قرار سخنرانی آقای خمینی در مقابل دانشگاه لغو شد.» (سایت تاریخ ایرانی؛ ناگفتههای خسرو سیف از دستگیری هویدا ۲۱ بهمن ۹۶) محسن رفیق دوست هم که راننده بلیزر معروف حامل امام در آن روز بوده در خاطراتش نوشته است: «آرام آرام به روبهروی دانشگاه تهران رسیدیم. امام پرسیدند اینجا دانشگاه است؟ گفتم بله، فرمودند: ما باید داخل دانشگاه برویم و پایان تحصن علما را اعلام کنیم. گفتم: آقا اکثر علما به فرودگاه آمده بودند، خیلیها هم در بهشتزهرا هستند. گفتند مسئله شکستن تحصن چه میشود؟ عرض کردم: آقا با تشریففرمایی شما خود به خود شکسته است. اصلا امکان ندارد با این جمعیت بتوانیم داخل دانشگاه برویم. اجازه بدهید راه را ادامه بدهیم. در جلوی دانشگاه هم جمعیت به حدی بود که ماشین با فشار مردم به چپ و راست میرفت...» (جلد نخست خاطرات رفیق دوست، سوره مهر، ۱۳۹۲، ۲۹-۳۰).
بله، قرار بود در آن روز امام پس از فرودگاه در دانشگاه تهران سخنرانی داشته باشند که به خاطر ازدحام جمعیت لغو شد، آقای دکتر یزدی نیز در جلد چهارم خاطراتشان که قرار است توسط انتشارات کویر منتشر شود به این مورد اشاره کردهاند منتها دفتر حفظ و نشر آثار امام به این روایت ایراد گرفته و نوشته که «اصلا قرار نبوده که امام در دانشگاه سخنرانی کند.»!
روز جمعه ۱۳ بهمن یعنی درست فردای ورود امام به ایران، کمیته مدرسه رفاه و تنظیم برنامههای امام خمینی برنامهای را برای دیدار با امام تنظیم کرد که بر اساس آن مردها صبح و زنها بعدازظهر میتوانستند به مدرسه علوی بروند! به نظر میرسد این نخستین تفکیک جنسیتی انقلابیون بود. شما که آن زمان از نزدیک شاهد وقایع بودید، بفرمایید که آیا اصلا در میان انقلابیون یعنی کمیته استقبال و... زنی در مدرسه رفاه یا علوی حضور داشت؟ منظورم برای دیدارهای عمومی با امام نیست.
من هیچ زنی ندیدم.
بعد از روز دوازدهم بهمن، چه زمانی به مدرسه رفاه یا علوی برگشتید؟
چند روز بعد، روز ۱۶ بهمن به سالن مدرسه علوی رفتم، درست زمانی که مراسم معارفه مهندس بازرگان به عنوان نخستوزیر دولت موقت برگزار میشد. بعد از آن دیگر روزهایی بود که جمعیت برای دیدار با امام به مدرسه علوی میآمد. روز ۱۸ بهمن باز به مدرسه علوی رفتم، از میان جمعیت خودم را به جلو رساندم و درِ گوش آقای خلخالی گفتم: «ما میخواهیم برویم کردستان اسلحه بیاوریم، الان ضرورت دارد یا نه؟» گفت: «بروید برای من هم اگر گیرتان آمد بیاورید.» من همراه با همسر و دختر ۲۰ ماههام با یکی از دوستانم به نام قاسم مومننسب، که دو سال پیش فوت شد، سوار ماشین شدیم و به سمت تبریز حرکت کردیم که برای تهیه اسلحه از آنجا به ارومیه و سپس به سقز و بانه برویم. برادرخانم من، آقای محمدعلی انتظارالمهدی، ۳۰ هزار تومان برای تهیه اسلحه به من داده بود. وقتی به تبریز رسیدیم راهپیمایی بزرگ مردم تبریز در حمایت از مهندس بازرگان در جریان بود که همه شعار سرمیدادند: «بازرگان بازرگان دولت نو مبارک.»
شب به سقز رسیدیم و در یک مسافرخانه متروکه اتاق گرفتیم، تنها مسافران آن مسافرخانه من و همسرم و فرزند خردسالم بودیم، صاحب آنجا مرد کُرد قدبلندی بود، آمد دمِ درِ اتاقِ ما و از جیبش دو فشنگ درآورد و گفت: «اینها فشنگهای اسلحهایست که چند وقت پیش کسی رو که به خواهرم متلک گفته بود با آن کشتم.» منظورم این است که شرایط اینقدر عجیب و غریب بود. خلاصه من و همسرم در مسافرخانه ماندیم، قاسم، دوستمان هم برای تهیه اسلحه به بانه رفت، اما در نهایت نتوانست گیر بیاورد و برگشت، بعد هم ما به تهران برگشتیم. قاسم تازه دو سال بعد به من گفت: «من به شما دروغ گفتم، آن شب اسلحه را خریدم، اما به شما نگفتم»!
روز ۲۱ بهمن به تهران رسیدیم، دولت بختیار از ۴ بعدازظهر آن روز حکومتنظامی اعلام کرده بود. میگفتند آقایان طالقانی و بهشتی اصرار بسیاری کرده بودند به امام که «اقدامی نکنیم، چراکه حکومت دنبال این است که عمدا حمام خون راه بیندازد» حق هم داشتند، اصلا شرایط شوخیبردار نبود. ما بر اساس تئوریهای ذهنیمان یک مبارزه طولانی و درازمدت را تا سقوط شاه، با رژیم در پیش داشتیم؛ بنابراین هیچکس باور نمیکرد که به این سرعت فرو بریزد. به هر روی، امام زیر بار نمیروند و میگویند: «حکومتنظامی را بشکنید و بیرون بیایید.»
وقتی وارد تهران شدیم، دیدیم که در خیابانها جوانان اسلحه به دست سر از شیشه ماشین بیرون آوردهاند، معلوم شد شب قبلش که همافرها در پادگان نیروی هوایی قیام کرده بودند و درگیری و تیراندازی به راه افتاده بود، اهالی خیابان پیروزی به کمک آنها رفتهاند و نیروی هوایی و اسلحهخانه را که در نزدیکی آن بود به تسخیر خود درآوردند. با این اوصاف، ما هم وقتی شب خودمان را به منزل برادرم نزدیک میدان عشرتآباد رساندیم، همسرم و فرزندم را در خانه گذاشتیم و برای شرکت در تسخیر کلانتری میدان شهدا رفتیم. البته من دل و جرات چندانی نداشتم که در صف جلو باشم.
صبح روز ۲۲ بهمن چه کردید؟
خانه برادر من، که شب آنجا خوابیده بودیم، نزدیک میدان عشرتآباد، ابتدای خیابان درختی در خیابان «خواجه نصیر» بود، صبح ۲۲ بهمن ساعت حدود شش که هوا هنوز تاریک بود، متوجه صدای تیراندازی شدم، اورکتم را پوشیدم و با دمپایی از خانه بیرون زدم که ببینم چه اتفاقی افتاده، نزدیک میدان که رسیدم دیدم از برج عشرتآباد به صورت وحشتناکی به بیرون تیراندازی میشود. مردم به سمت پیادهروها فرار میکردند، آنجا خانهای بود که درش فرو رفتگی داشت، من رفتم پشت به دیوار ایستادم ناگهان دیدم همان نقطه را به رگبار بستند، ذرهای تکان میخوردم گلوله در مغزم بود. نمیدانم چه کسی آن نزدیک بود که تیراندازی میکردند که نزدیک پادگان نشود. از برجک داد زد که «با مردم کاری ندارم کسی که اون پشت مخفی شده بیرون بیاید.» مردم به من گفتند دستت را بالا ببر و برو.
من هم به ناچار دستم را بالا بردم و آهسته به سمت پادگان عشرتآباد رفتم، در را باز کرد و من را برد تو. یک مشت کوبید توی صورتم و گفت: «اینجا چه کار میکنی؟» گفتم: «بچهام تب داره و خوابیده، صدای تیراندازی شنیدم، اومدم ببینم چه خبر شده.» گفت: «تو مگه بچه داری؟» گفتم: «بله بچهام خوابیده، تب داره.» بعد من را بوسید و گفت: «بدو برو بیرون.»
برگشتم به خانه و دوساعت بعد دوباره رفتیم بیرون. جمعیت هجوم بردند و یک گوشه از دیوار پادگان را تخریب کردند که وارد شوند، من هم همراه جمعیت بودم. ناگهان درها باز شد، وارد اسلحهخانه شدیم و اسلحه برداشتیم. در همان لحظه آمبولانسی از نزدیک پادگان رد شد در حالی که بلندگویی روی آن نصب بود و اعلام میکرد: «توجه توجه هماکنون رادیو به وسیله مجاهدین خلق تسخیر شد.» به نظرم معلوم نبود تبلیغات است یا صحت دارد؛ چون رجوی و همراهانشان تازه از زندان آمده بودند بیرون و احساس میکردند که دست را باختهاند و حالا با این تبلیغات میخواستند خودی نشان دهند. در تئوری مجاهدین خلق با رژیم تا بن دندان مسلح ابتدا باید توسط جنگ چریک شهری که تبلیغ جنگ مسلحانه روستایی است، وارد مبارزه شد، بعد تودهها را به نیرویهای چریک روستایی مجهز کرد، تا بتوان با جنگ درازمدت تودهای، بر رژیم متکی به امپریالیسم پیروز شد. حالا آقایان از زندان آمده بودند بیرون و میدیدند که بدون هیچکدام از این پیشزمینهها انقلاب پیروز شده و آنها سهمی در آن نداشتهاند؛ بر همین اساس هم بود که بعدا کمکم شروع کردند به گفتن حرفهایی از این دست که «انقلاب دزدیده شده و باید به فاز مسلحانه روی آورد.»
خلاصه بعد از اشغال پادگان رفتیم به سمت میدان امام حسین، در آنجا تانکی را دیدم که وارد زیرگذر میدان شده و به دیوار خورده است. ظاهرا فرمانده نیروی زمینی دستور داده بود یک گردان به مردم حمله کند. ارتشیهای بیچاره نه آنچنان انگیزه دفاع داشتند و نه بلد بودند، یک عمر فقط تبعیت کرده بودند، بدون اینکه در جنگی شرکت کرده باشد، برای همین هم نمیداستند که جمعیت کثیر مردم را با تانک نمیشود متوقف کرد.
بعد رفتیم جلوی بیمارستان جُرجانی در ابتدای خیابان دماوند، در آنجا هادی غفاری ایستاده بود و برای همه صحبت میکرد. وقتی به خانه برگشتیم، ناگهان دیدیم در اخبار ساعت ۲ میگوید [نقل به مضمون]: «این صدای انقلاب ایران است... شورای عالی ارتش از نظامیان خواسته به پادگانها برگردند و اعلام بیطرفی کرده است.»
در آن لحظهای که این خبر را شنیدید احساستان چه بود؟
خیلی حس فوق العادهای داشتیم؛ تصور کنید یک رژیم هراسناک که کسی نمیتوانست در مقابلش جیک بزند فرو ریخته، انقلاب پیروز شده و کشور مال خود مردم است. خیلی حس شیرینی بود.
مردم عادی چطور جرات میکردند به اسلحهخانهها و اماکن نظامی وارد شوند؟!
بخش عمدهای از آن اتفاق نهایی در به دست گرفتن اسلحه و حمله و گردنکلفتی و بزنبزنها کار بچه محلها بود، که بعدا همین شد گرفتاری انقلاب؛ مثلا در شیراز یکی از سران لاتهای یک منطقه قدیمی شیراز شد رئیس کمیته آن منطقه یا مثلا تسخیر ساواک در شیراز در اواخر دیماه قهرمانش یکی ازبچه لاتها بود، که از دیوار ساواک بالا رفت و در را باز کرد. وقتی زندانیهای سیاسی آزاد شدند زندانیهای دیگر هم آزاد شدند و آنها آمدند جزو همین مردم، بنابراین عادیترین و پایینترین اقشار جامعه وارد این عرصه شدند و عمدتا تیپ دانشجویی مثل ما که اتوکشیده بودیم، کارهایی را که بچهلاتها بلد بودن که مثلا حمله کنند و بروند و فکر نکنند به تیر خوردن و کشته شدن ما بلد نبودیم. فکر کنید جامعهای که سالها تحقیر شده، مردم در رژیم شاه آدم حساب نمیشدند در مقابل کاست طبقاتی حاکم. حالا مردم احساس هویت میکردند، به میدان آمده بودند، میزدند و میگرفتند.
فضای مدرسه رفاه را در فردای پیروزی انقلاب برایمان توصیف کنید.
فردای آن روز من با اسلحهای در دستم رفتم به مدرسه رفاه، دیدم جماعت را همینطور دستگیر میکنند میآورند. رفاه یک زیرزمین داشت که همه دستگیرشدگان را به آنجا منتقل میکردند. مینیبوسهایی میآمد پر از گاردیهای دستگیرشده در حالی که پوتینهایشان را از پایشان درآورده به گردنشان انداخته بودند.
در کوچه مدرسه رفاه تانک چیفتن پارک شده بود. هرکه هر چیزی دستش میرسید میآورد مدرسه رفاه. در حیاط روی هم اسلحه ریخته شده بود و از این طرف جماعت دستگیرشده از زیر زمین فریاد میزدند «ما همه سرباز توییم خمینی گوش به فرمان توییم خمینی» و خیلی ترسیده بودند. من هم ایستاده بودم جلوی زیرزمین نگهبانی میدادم.
دستگیرکنندهها چه کسانی بودند؟
دستگیرکنندهها همه همان به اصطلاح بچه بزنبهادرها بودند که گفتم، با قمههای بزرگ.
فرمودید در روز ۲۲ بهمن آمبولانسی اعلام میکرد که مجاهدین خلق تلویزیون را گرفتهاند، پس چه شد که سرپرستی تلویزیون به صادق قطبزاده سپرده شد؟
در آن روزها، یعنی از فاصله ۱۲ تا ۲۲ بهمن ماجرای رادیو به این صورت بود که مثلا وقتی سوار ماشین بودی و رادیوی ماشینت روشن بود، تا قبل از پل چوبی آهنگ خانم الهه از جام جم پخش میشد و بعد از پل سرود خمینیای امام از فرستندهای که در مدرسه رفاه نصب بود، به گوش میرسید، چون اعتصابیون رادیو تلویزیون یک فرستنده ۶ کیلوواتی در مدرسه رفاه نصب کرده بودند برای پوشش مسائل انقلاب. روز ۲۴ بهمن بود ما در حیاط مدرسه ایستاده بودیم یکدفعه دیدیم یک عده آمدند، همه عصبانی که «انقلاب پیروز شده، تلویزیون دست چپیها افتاده و مدام بیانیههای خودشان را میخوانند!» مردم عصبانی به اتاق مهندس بازرگان و دفتر امام میرفتند. در همین گیر و دار ناگهان از بلندگوی مدرسه اعلام کردند: «صادق قطبزاده مدیرعامل رادیو تلویزیون شد.»
قطبزاده یک مینیبوس گذاشت دمِ در گفت: «بچهها بیایید بالا» اینطوری بود که هرکس در حیاط بود و زودتر میرسید، میرفت و در رادیو تلوزیون کارهای میشد و مثلا یکی که همان موقع در دستشویی بود، پست نگهبانی برایش میماند! به همین سادگی پستها و مقامها تقسیم میشد. یا مثلا اگر از این راهرو میرفتی و با یکی از بزرگان برخورد میکردی پستی میگرفتی وگرنه محروم میماندی!
چرا پستی در رادیو تلویزیون نصیب شما نشد، با توجه به اینکه در حیاط مدرسه هم ایستاده بودید؟
من از چند ماه قبل از آن برنامهام را مهیا کرده بودم که برای زندگی به شیراز بروم، برای همین نرفتم تلویزیون شاید هم اشتباه کردم. فردای آن روز یک نامه گرفتم که هنوز هم آن را دارم، در آن نامه من را به شیراز معرفی کردند.
برای مسئولیت در کمیته انقلاب شیراز؟
بله. صندوق ماشینمان را پر کردیم از جعبههای فشنگ و اسلحه و با همسرم به سمت شیراز حرکت کردیم. ما در شیراز هسته اولیه سپاه را تشکیل دادیم.
ماجرای انتقال ناگهانی امام از مدرسه رفاه به علوی در شامگاه ۱۲ بهمن چه بود؟ آقای مهدوی کنی در خاطراتشان نوشتهاند: «صحن مدرسه رفاه را که خیلی بزرگ بود فرش کرده بودند، برای اینکه فردا وقتی مردم برای دیدن امام میآیند برای نشستن جا باشد؛ ولی صبح که ما آمدیم دیدیدم که امام نیستند و از مدرسه رفاه رفتهاند. صحبت این شد که چرا امام تشریف ندارند و کجا هستند؟ گفتند مدرسه علوی هستند. بعد سوال شد که چه کسی ایشان را برده؟ گفتند که آقای مطهری و بعضی دیگر... یادم است آن وقت آقای بهشتی ناراحت شدند که یعنی چه؟ چرا امام را از این طرف به آن طرف میبرند. چرا بدون مشورت کار میکنند... نهضت آزادیها هم ناراحت بودند... بعد که خدمت آقای مطهری رفتیم ایشان فرمودند: من احساس کردم اینها دارند امام را دوره میکنند و از همین حالا دارند امام را اداره و رهبری میکنند، از این روز خواستم رابطه امام را از اینها قطع کنم...» (۱۳۸۷، ۱۹۵-۱۹۶). نظرتان درباره این روایت چیست؟
جریان متشکل عمدتاً نهضتی بودند؛ چه به لحاظ تشکیلاتی چه به لحاظ انجمن اسلامی. انجمن اسلامی پزشکان و... اینها سازمانیافته بودند، علاوه بر آن خود نهضتیها جزو بنیانگذاران مدرسه رفاه بودند، اما اینکه آیا تک تک نیروهایی که آنجا [در مدرسه رفاه]بودند عضو نهضت آزادی بودند یا ترکیبی از نیروهای روشنفکران مذهبی نمیدانم، من آن موقع خودم را پیرو جریان امام میدانستم. در این باره آقای دکتر ابراهیم یزدی در جلد چهار کتاب شصت سال صبوری و شکوری [در شرف چاپ] اینطور روایت میکند که [نقل به مضمون] «در همان روز خلخالی گفت: روحانیون کودتا کردند و امام را بردند به مدرسه علوی، و در حقیقت برای اینکه روحانیون حاکم باشند در اداره یا حضور امام.» آقای دکتر یزدی هیچ اسمی از مطهری نمیآورد، میگوید [نقل به مضمون] «اینها امام را بردند مدرسه علوی، خلخالی گفت: روحانیون کودتا کردند.» حالا دفتر نشر آثار امام به این قسمت کتاب ایراد گرفته که [نقل به مضمون] «امام در اختیار کسی نبود که بتوانند چنین کاری بکنند مسئله محدودیت جا بوده است.» به هر حال من آن زمان به شخصه نقشی در این ماجرا نداشتم و نمیدانم.
در مورد محدودیت جا که مشخص است قبلا فکرش را کرده بودند و مدرسه علوی را برای دیدارهای مردمی گذاشته بودند و رفاه را برای استقرار امام، پس مسئله این نبوده.
من معتقدم تمهید یک جریانی بوده، حالا آقای مطهری یا سایر آخوندها بودند نمیدانم.
آیتالله مطهری از دهه ۴۰ در جلسات انجمن اسلامی مهندسین نهضت آزادی به طور مکرر شرکت میکردند، حتی بسیاری از کتابهایی که از ایشان منتشر شد، حاصل مباحثاتی بود که در آن جلسات مطرح میشد، ضمن اینکه اصلا خود ایشان مهندس بازرگان را برای نخستوزیری به امام پیشنهاد کردند. چطور میشود این تناقض را پذیرفت، که آیتالله مطهری در ضمن نزدیکی به نهضت آزادی، چنین کاری کرده باشند؟
بله، محور پیشنهاد نخستوزیری مهندس بازرگان، آقای مطهری بودند. من در این مورد با آقای مهدوی کنی همدل نیستم. با مواضعی که آقای مهدوی کنی سالها بعد پیدا کرد، متاسفانه به دام جریان تفکر بازاری مذهبی سنتی افتاد، در حالی که قبلش اینطوری نبود، ولی همراه آنها رفت. آقای مهدوی انگشت میگذارد روی آقای مطهری، در حالی که من فکر میکنم یک جریان آخوندی که از پاریس که آمده بودند خیلی از آقای یزدی دلخور بودند به خاطر اینکه در پاریس به اینها میدان نداده بود. یزدی مسلط به زبان انگلیسی بود، درکی از دنیا و آمریکا داشت، معلوم است که چنین فردی در پاریس میشود همهکاره در کنار امام، متن مینویسد، مصاحبه تنطیم میکند. امام هم به ایشان اعتماد داشتند و همراهیاش میکردند، در حالی که این آقایان کارهای نبودند، نه زبان بلد بودند، نه درکی از دنیای پیشرفته داشتند؛ بنابراین برخی از اینها مثل فردوسیپور و محتشمیپور و... از یزدی دلخور شدند. اینها احتمالاً همینطور این دلخوری را در تهران هم دنبال کردهاند، چون دکتر یزدی در خاطراتش میگوید که [نقل به مضمون] «یک دروغی ساختند که من سوار ماشین امام شدم از فرودگاه مهرآباد و بعد آقایی گفته بیا پایین و بعد آقای صباغیان گفته ایشان میتوانند بنشیند، امام گفته نه ایشان نمیتواند بنشیند و فقط بگویید احمد بنشیند.» دکتر یزدی میگوید این دروغ است. من هم معتقدم که خیلی دروغ علیه ایشان ساختند.
اشاره کردید به آقای محتشمیپور، در مورد جلد ۳ خاطرات دکتری یزدی هم ظاهرا ایشان بررس کتاب بودهاند؟
من با آقای محتشمیپور دوستم، ایشان به من محبت دارد. ایشان بلادیده و بلاکشیده این انقلاب است، من به عنوان یک روحانی مبارز برایشان احترام قائلم. اما متاسفانه اینها از دوران پاریس به بعد یک تقابل هیستیریک با نهضت آزادی و دکتر یزدی پیدا کردند. من نمیخواهم یزدی را تبرئه کنم، شاید یزدی هم کارهایی کرده که به نوعی اینها را تحقیر کرده باشد، من نمیدانم. درک یزدی این بوده که اینها چیزی بلد نیستند و خرابکاری خواهند کرد. من نمیدانم چقدر افراط کرده، آقای یزدی مدام هراس داشته که اینها کاری کنند خراب شود و انعکاس غلط پیدا کند. نمیتوانم همه چیز را به طرف مقابل نسبت دهم.
وقتی جلد سوم کتاب شصت سال صبوری و شکوری را با عنوان «۱۱۸ روز در نوفل لوشاتو» به ارشاد دادیم. ارشاد آن را به دفتر نشر آثار امام ارجاع داد. بعدا متوجه شدیم که بررس کتاب از جانب دفتر نشر آثار امام ایشان بوده. حتی آقای علی ثقفی دوست عزیزمان برادرخانم امام خیلی ناراحت شد گفت: «اصلا برای چه دادند به ایشان؟!» فرض کن اگر آقای حمید انصاری که رئیس دفتر نشر است به جای ایشان، کار این کتاب را داده بود به آقای علی ثقفی، کاملا موضوع جور دیگری میشد. کتاب را میدهند که آقای محتشمیپور بررسی کند و سه سال طول کشید تا ما مجوز گرفتیم، چون نوشتند ۱۱۳ صفحه کتاب حذف شود! ناجوانمردی بود. دکتر یزدی هم میگفت: «ولشان کن نمیخواهم چاپ شود.»
چرا اصلا کتاب به دفتر نشر آثار امام ارجاع شد، مگر خود ارشاد نباید مجوز را صادر میکرد؟
بعد از فوت امام قانونی در مجلس تصویب شد که دفتری تشکیل شود، برای اینکه هر مطلبی به نام امام میخواهد منتشر شود از زیر نظر آن بگذرد، یعنی در آنجا بررسی شود که البته قانون درستی هم بود. اما وقتی کتاب برگشت، دیدیم دخالتهای بیجا شده. مثلا اگر به ما میگفتند که آقای یزدی گفته امام این را گفته در حالی که در صحیفه امام جلد ۳ صفحه فلان جمله اصلی این است، آن وقت ما موظف بودیم آن مطلب را مطابق صحیفه امام منتشر کنیم حتی اگر مثلا صحیفه غلط باشد و حرف یزدی درست، ما تبعیت میکنیم. یا مثلا در موارد متعددی آقای یزدی میگوید امام اینطور به من گفت. ممکن است امام یک جمله به ایشان گفته باشد که هیچ شاهدی نبوده که من بتوانم ثابت کنم. خود من کلی حرف دارم که آقای هاشمی یا آقای خامنهای به من گفتند حالا کسی بگوید قابل قبول نیست، چون شاهدی نبوده؟!
مثلا ایشان [محتشمیپور] ایراد گرفته بود که «نقش آقای طالقانی در شورای انقلاب زیادی دیده شده، حذف شود.» خوب به نظر شما یزدی زیادی دید، شما یک کتاب بنویس نظر خودت را بنویس یا نقد بنویس. یا نوشته «فلان دیدار در لبنان حذف شود.»، چون خودش در آنجا شاهد نبوده. یا «نقش روحانیون در نوفل لوشاتو کم دیده شده است»!
اصل دعوای اینها در جلد سه خاطرات یزدی با ایشان این است که یزدی میگوید پیشنهاد رفتنِ امام به پاریس را من دادم و اینها میگویند امام و حاج احمد آقا خودشان پاریس را انتخاب کردند. حاج احمد آقا آمده در نمازجمعه بهمن ۶۷ چند ماه قبل از فوت امام در خطبههای قبل از نماز شروع کرده علیه نهضت و یزدی حرفهای خیلی ناجور زدن. آقای دکتر یزدی این را در کتاب آورده، بعد جوابیهاش را نوشته [نقل به مضمون]«آقای احمد آقا شما دارید به کسی توهین میکنید که سالها نماینده تامالاختیار پدر شما بوده، اجازه خرج وجوهات شرعیه را داشته چطور این حرفها را راجع به او میزنید؟! در نجف آقای دعایی به من در امریکا تلفن زد که امام میخواهد عراق را ترک کند، خوب است که شما خودتان را برسانید. من آمدم، صبح در حرم آمدند دنبال من، آمدم ماشینهای شما در کوچه آماده حرکت بود، من جلو بودم شما عقب بودید امام آنجا بود و...» همه را توضیح داده است که «رفتیم در مرز کویت ما را راه ندادند بعد برگرداندند ما را نگه داشتند شما و امام را بردند به بصره، آیا فردا صبح که ما را به شما متصل کردند شما اولین جملهات به من این نبود که یک مژده بهت بدهم امام با پیشنهادت برای رفتن به پاریس موافقت کرد تلفن بزن با حبیبی هماهنگ کن؟»
یا فلانجای کتاب «توهین به مرحوم فردوسیپور است حذف شود.»! چطور آقای فردوسیپور هر فحاشی و بددهنی که میشده در کتابش به یزدی کرد و نوشت و رفت، حالا جوابی که یزدی میدهد توهین است حذف شود؟!
در مورد موضوع پاریس، اینها برداشتهاند ۴ خط در انتهای وصیتنامه امام اضافه کردهاند - در صحیفه امام اینطور چاپ شده که وصیتنامه امام تمام شده ۴ خط پشتش اضافه شده - که [نقل به مضمون]«عدهای مدعی هستند که رفتن من به پاریس با نظر آنان بوده این دروغ است من و احمد با هم تصمیم گرفتیم که به پاریس برویم.»
رفتم دفتر نشر، این را جلوی من میگذارد میگوید: «امام دروغ میگوید یا یزدی؟» من چه بگویم؟! و تمام دعوا سر همین است. من از شما میپرسم؛ کل عالم موضوع را نگاه کنند، جز این است که یزدی یک آدمی است که غرب را میشناخته وگرنه امام میخواست برود کویت، سوریه، الجزایر اینها انتخابهایشان بوده حتی بعد از اینکه امام به پاریس رفت، خیلی از مراجع تقلید ناراحت بودند که یک مرجع تقلید رفته پاریس. چرا ناحق میگویید؟!
و غیر از این من از شما سوال میپرسم: چه از امام کم میشود که این پیشنهاد را یزدی داده باشد؟! اصلا روز قدس را چه کسی پیشنهاد داده است؟ دکتر ابراهیم یزدی. تشکیل نماز جمعه را احمد جلالی پیشنهاد داده که آن موقع معاون قطبزاده بود. اسم سپاه پاسداران را چه کسی پیشنهاد داده؟ مهندس توسلی. هفته وحدت را چه کسی درست کرده؟ آیت الله منتظری. چرا باید تاریخ را تحریف کنید.
دکتر یزدی میگوید که برادرخ انمم آقای طلیعه سه جلیقه ضدگلوله خرید، برای من و حاج احمد آقا و امام، ما آوردیم در هواپیما [پرواز انقلاب] من و حاج احمد نپوشیدیم، ولی نزدیک تهران که شدیم حاج احمد آقا به من گفت که «امام نمیپوشد بیا برو راضیشان کن.» من رفتم طبقه دوم هواپیما به امام توضیح دادم. امام این چیزها را قبول میکرده، و قاعدتا آقای یزدی در پوشیدنش به امام کمک کرده است. یزدی میگوید «اگر توجه کنید امام هنگام ورود به ایران مقداری پیراهنشان برآمده بود به خاطر این جلیقه.» آقای محتشمیپور ایراد گرفتهاند که «این دروغ است حذف شود.»
در نهایت چطور با این همه ایراد توانستید جلد سوم را منتشر کنید؟
یک روز توانستیم در حرم امام ناهاری در خدمت حاج حسن آقا بخوریم و حاج حسن آقا خیلی از موارد را قبول کرد و کوتاه آمد. فقط چند موضوع را گفتند حذف شود، ما هم برای اینکه کتاب منتشر شود ناگزیر قبول کردیم.
بررسی جلد چهارم خاطرات دکتر یزدی که در شرف انتشار است، در دفتر نشر آثار امام به چه کسی سپرده شد؟
این را نمیدانم، اما در مورد جلد چهارم با دفتر نشر به توافق رسیدیم، به این صورت که آنها یک مقدمه به کتاب اضافه کردند و توضیح دادند که [نقل به مضمون] «ما با بسیاری از مواردی که دکتر یزدی در ارتباط با امام نقل کرده موافق نیستیم.» و همچنین با آنها توافق کردیم که در صفحاتی که اینگونه مطالب بود در پینوشت توضیح داده شود که مثلا این روایت مورد قبول دفتر نشر آثار امام نیست.
با این حساب چرا هنوز جلد چهارم منتشر نشده؟
چون دوباره در وازرت ارشاد مانده است. وزارت ارشاد ۲۴ مورد ایراد گرفته از این کتاب.
ایرادهای ارشاد بیشتر درباره کدام روایات دکتر یزدی بوده است؟
مطالبی در رابطه با آقای خلخالی، اعدامهای اوایل انقلاب و نظایر اینها.
حدود ساعت ۵ بعدازظهر رئیس گمرک آمد. مردی حدود ۵۰ سال سن با قیافه سوخته عربی و با لباسهای کویتی، کوتاهقد و چاق بود. بعد از مدتی صحبت با صراحت گفت که شما نمیتوانید وارد کویت بشوید. و این دستور از جانب شخص «امیر» است. بحث ما با او بیفایده بود. تهدید و تطمیع هم اثری نداشت. اما چون امام اظهار کرده بودند که دیگر حاضر نیستند به نجف برگردند، میخواستیم که به یک ترتیبی از راه کویت خارج شویم، لذا به او پیشنهاد شد که با توجه به دستورات دولت کویت دیگر قصد ماندن در کویت را نداریم، اما اجازه بدهید که ما یکسره از مرز به فرودگاه کویت و از آنجا با اولین هواپیما که از کویت پرواز میکند، به هر کجا که باشد برویم. ولی آن را قبول نکرد. به او گفته شد که اگر نگران هستید که ما پس از ورود به شهر به جای رفتن به فرودگاه در شهر بمانیم، میتوانید ما را تحت نظر ماموران خودتان به فرودگاه ببرید. باز قبول نکرد و اصرار ما هم بیفاید ه بود.