arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۵۶۵۳۹۸
تاریخ انتشار: ۱۲ : ۰۰ - ۱۱ مرداد ۱۳۹۹

یادداشت‌های ناصرالدین‌شاه پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۲۶۸؛ امشب در عمارت الیزه به شام و سواره دعوت داریم

امشب منزل سعدی کارنو [رئیس‌جمهور فرانسه] در عمارت الیزه به شام و سواره دعوت داریم... رسیدیم به عمارت... رفتیم اطاق ستون برای شام. اطاق عالی بزرگی تمام چهل‌چراغ‌ها الکتریسیته است. شام که تمام شد برخاستیم آمدیم به اطاق‌های دیگر. عمارت خیلی عالی است. سعدی کارنو یک ایوان و گالری برای راه رفتن زمستان به این عمارت علاوه کرده است و این ایوان را به پرده‌های گوبلن زینت داده بودند. چهل‌چراغ‌های برق داشت.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

ناهار را منزل خوردیم. طولوزان یک حکیمی آورد حضور که اسمش فوریه بود. این حکیم فرانسه ایست، فرانسه‌ها این را چندی داده بودند به رئیس پرنس مون‌تنقرو [مونتنگرو] مدتی آن‌جا بوده حالا آمده است. لباس نظامی پوشیده بود، معلوم می‌شود حکیم نظامی است. جوان خوش‌قدِ خوش‌ترکیبِ خوش‌بنیهِ خوش‌صورتِ زرنگی است. چون طولوزان می‌خواهد چند ماهی در پاریس باشد، از ترس این‌که مبادا در نبودن او حکیمی از غیر از فرانسه برای ما بیاورند این حکیم را آورده بودند که نایب خودش بکند پیش ما تا خودش بیاید، ما هم قبول کردیم و قرار شد با ما به طهران بیاید.
دندان‌ساز ما که چندی پیش پاریس آمده بود دیده شد. خودی ساخته بود. هرزگیِ بی اندازه جنده‌بازی زیادی کرده بود که باید در طهران به زنش بگویم. یک دندان‌سازی را هم طولوزان آورده بود که اسمش این است: Dorteuv Galiffe، مرد عالمی است قد بلندی دارد، ریش زردی دارد و کوسه است. رنگ مهتابی رنگی دارد. چشم و ابرو و رنگ همه چیز او خیلی شبیه است به فخرالملک، اما این قدری بلندتر و کله‌اش گنده‌تر است. به حکیم کلوکه فرانسه که قدیم پیش ما بود خیلی شبیه است. دندان ما را دید. بعضی دستورالعمل‌ها، دوا‌ها داد که دندان‌سازِ خودمان بیاورد.
یک مقوم الماس که مقوم دولت است و تمام الماس‌ها را قیمت می‌کند و اسم او این است: «واندر هیم (Vander Him)»، این را در خانه صدراعظم هم دیدم و معرفی شد و گفت: من الماس قیمت‌کن هستم و یک الماسی هم دارم اگر میل دارید تماشا کنید بیاورم. گفتم فردا بیاور. امروز آورده بود، الماس گنده بود مال کاپ، خیلی سفید، برلیان کرده بودند. امین‌السلطان و سایرین هم در این الماس واله شده بودند. «قیمت الماس را که پرسیدم گفت: فلان قدر فرنگ است که روی هم که حساب کردیم یک کرور پول ایران می‌شد». من یک قدری دقت کردم و درست الماس را که دیدم معلوم شد این الماس قدری خام است و آن‌طوری که باید پخته باشد نیست و پنج درجه از کریستال درج بالاتر است. مردکه از این حرف من که دید خیلی خوب فهمیدم و الماسش را شناختم قرمز و سرخ شد و دیگر هیچ نگفت. من هم دیگر پاپِی نشدم و گفتم: «فردا این الماس خودت را بیاور با الماس‌های سردوشیِ من مقابله کن.» رفت که فردا بیاید.
منتظر پادشاه سیاه، که وعده کرده بود یک ساعت بعدازظهر بیاید و اسمش این است: «دی ناسالی فون»، [هستم]. نمی‌دانست که سر وعده بیاید، یک ساعت هم عقب‌تر آمد. بیچاره کالسکه کرایه کرده بود. سر و کله‌اش پیدا شد، او را استقبال کردیم. دست دادیم آوردیم پهلوی خودمان روی صندلی نشستیم. همان لباس دیشب را پوشیده بود. پسر و برادر و جمعی از کاکا‌ها همراهش بودند. مترجمش بود، زبان فرانسه را خوب حرف می‌زد. خودِ پادشاه هم فرانسه می‌داند از ما پنهان کرده بود، بروز نمی‌داد، امروز معلوم شد که فرانسه می‌داند. قدری هم حرف زد. خلاصه خیلی صحبت کردیم. آدم‌های ما هم تمام دور او را گرفته بودند. بعد برخاست و رفت. عکس او را هم قرار شد بگیریم. ان‌شاءالله خواهیم گرفت. یک شمشیر مرصع هم به او دادیم که فردا خواهند برد برایش. دو نفر سیاه هم که از دولت دیگر دوست این سیاه است به سفارت پیش او هستند، همراه خودش آورده بود به اکسپوزیسیون [نمایشگاه]، این‌جا هم با او آمده بودند.
امروز باید برویم بوفالوبیل. بوفالوبیل یعنی گاو‌های وحشی ینگ دنیا. چون در این‌جا تماشای گاو‌های وحشی ینگ دنیا را می‌دهند و از اهل ینگ دنیا خودشان این کار را می‌کنند و اسم رئیس این کار هم گویا بوفالوبیل باشد که به این جهت او را بوفالوبیل می‌گویند و این هم گویا با اکسپوزیسیون است، هر وقت اکسپوزیسیون تمام شود این بازی هم تمام خواهد شد.
ساعت سه از ظهر گذشته سوار کالسکه شدیم. با امین‌السلطان، جنرال و بالوا راندیم برای آن‌جا، قدری که راندیم رسیدیم. کالسکه‌چی سهو کرد، از درِ این‌جا که مردم و جمعیت ایستاده بودند بی‌خود نرفت و رفت پشت دیوارِ این بوفالوبیل. دیواری از تخته دور این محوطه کشیده‌اند، محوطه بزرگی است، بی‌طاق که در آن‌جا بازی می‌کند. مدتی کالسکه‌چی ما را برد بعد آمدند گفتند برگرد. کالسکه‌چی برگشت، رسید به درِ این‌جا. جمعیت زیادی از فرانسه‌ها بودند. دعا می‌کردند، ذوق می‌کردند.
خلاصه پیاده شده داخل بازی‌خانه شدیم. یک محوطه بزرگی است گرد که نصف آن را تخته‌بندی کرده‌اند و طاق آن را هم با تخته زده‌اند که آفتاب نگیرد و مردم آن‌جا می‌نشینند برای تماشا. نصف دیگر آن باز و بی‌سقف است برای بازی. به جهتِ ما در وسط آن‌جایی که مردم می‌نشینند یک جایی برای [ما] درست کرده بودند و صندلی گذارده بودند، رفتیم آن‌جا نشستیم. این دیوار چوبی دور که روبه‌روی ما بود روی تخته را شکل دورنما کشیده بودند که از دور مثل صحرای وسیع و جنگل خوبی پیدا بود و دو دروازه داشت که اهالی ینگ دنیا و پروژه‌ها از آن دروازه‌ها می‌آمدند توی این محل بازی. هر وقت بسته می‌شد دورنما بود. به قدری خوب این دورنما را ساخته بودند که از آن بهتر نمی‌شد. این دورنما تمام شکل صحرا و چمن کوه‌های ینگ دنیا است که محل سکنای وحشی‌های ینگ دنیا را نشان می‌دهد که کجا‌ها منزل دارند و چمن‌هایی که اسب‌های وحشی را می‌گیرند و چرا می‌کنند و گاو‌های وحشی چرا می‌کنند کشیده است، در دورنما خیلی خوب از دور به نظر می‌آید. وسط این محوطه یک جای بلندی ساخته‌اند و دور آن چمن است و بالای آن یک آدمی ایستاده که هر وقت بازیِ تازه می‌خواهد بیرون بیاید او اول داد می‌زند که فلان بازی حالا می‌آید. مثل عراده‌ای که بار دارد سوار‌های وحشی او را غارت می‌کنند و می‌خواهد داخل شود. او داد می‌زند که فلان بازی می‌آید و بیدقی در دست دارد آن بیدق را تکان می‌دهد آن وقت بازی داخل می‌شود.
خلاصه این مردکه داد زد و بیدق را تکان داد؛ اول یک دختری آمد و بنا کرد به تفنگ انداختن. حرکاتش شبیه بود به آن شخصی که در خانه سالزبوری تفنگ می‌انداخت. سنش سیزده چهارده سال بود، ولی خیلی بهتر و خوب‌تر از آن تفنگ می‌انداخت. روی هوا، روی زمین به تاخت، از جلو، از عقب، همه جور می‌انداخت و می‌زد. خیلی بهتر از آن تفنگ‌انداز خانه سالزبوری بود. بعد یک پسری آمد. او هم همین‌طور بنا کرد به تفنگ انداختن، باز بهتر از دختر بود. او هم از جلو از عقب به تاخت می‌انداخت و می‌زد خیلی خوب. دختره تفنگ را می‌گذارد روی زمین می‌رفت کنار، دو گلوله می‌انداختند روی هوا می‌دوید تفنگ را برمی‌داشت، یکی را با این لوله یکی را با لوله دیگر می‌زد. با اسباب آدم‌هایش بعضی چیز‌ها به هوا خیلی دور می‌انداختند، می‌فرت بالا با تفنگ می‌زد. حقیقت هردو خیلی خوب تفنگ می‌انداختند.
بعد این‌ها که رفتند، باز مردکه بیدق را تکان داد، یک دسته از سوار‌های وحشی ینگ دنیا که سوار‌های چابک زرنگ بودند تمام به اسب‌های لخت سوار بودند هر کدام پر‌های مختلف به سر و پشت و سینه‌شان زده بودند و لباس‌های جور غریب پوشیده بودند و در کمال جلدی و چابکی اسب می‌تاختند خیلی از سوار‌های ترکمان‌ها بهتر و تند اسب می‌تاختند. یک دور اسب دواندند و بعد دسته‌های دیگر آمدند همین‌طور می‌تاختند.
این ژاپنی‌ها خیلی مردمان زمخت رشید بلندقامت هستند. مو‌های خیلی سخت کلفت سیاه مثل مو‌های اسب دارند. چشم‌های‌شان تنگ است مثل ترکمان‌ها، رو‌های این‌ها اصلا رنگ‌شان زرد است، ولی به علاوه زرد هم می‌کنند نه این باشد که برای این بازیِ مخصوص زرد کرده باشند، خیر در آن‌جا هم که هستند زرد می‌کنند، علامت مخصوص است. خلاصه دستجات زیاد از این سوار‌ها آمدند و آن وسط ایستادند.
بعد یک دسته سوار دیگر که از اهل ینگ دنیا که حالا فرنگی‌مآب شده‌اند و مثل ایلخچی [پرورش‌دهنده اسب] می‌مانند که در صحرا اسب وحشی را می‌گیرند، رئیس این کار‌ها هستند. آن‌ها آمدند و ایستادند. بعد بازی که اسب وحشی را این وحشی‌ها توی صحرا می‌گیرند و کمند می‌اندازند چطور اسب را سوار می‌شوند و اسب لگد می‌اندازد و می‌دود در‌آوردند. اسب را یاد داده بودند که هر وقت سوارش می‌شوند مثل آن اسب‌های وحشی جفته می‌انداخت لگد می‌زد، این مردکه سوارش بود می‌خورد زمین همین‌طور که کمند دستش بود و خورده بود زمین اسب می‌دوید و این مردکه را روی زمین می‌کشید. خیلی خنده داشت، مردم قاه قاه می‌خندیدند. بازی‌های خوب درآوردند.
بعد از آن دختر و مردکه که تفنگ انداختند، یکی هم که رول‌ور [نوعی تفنگ] داشت آمد و بازی کرد. همان‌طور که آن‌ها با تفنگ بازی کردند این با رول‌ور بازی کرد. خلاصه مدتی بازی‌های خوب کردند، هوا هم گرم بود. برخاستیم، رفتیم به اردوی این‌ها که در صحرایی چادر زده و آن‌جا منزل دارند. توی چادرهاشان رفتم از نزدیک هم آن‌ها را دیدم. مردمان غریبی هستند. تا آخر اکسپوزسیون این ینگ دنیایی‌ها این‌جا خواهند بود. بعد از قدری تماشا، گردش سوار شده آمدیم منزل.
امشب منزل سعدی کارنو در عمارت الیزه به شام و سواره دعوت داریم. ساعت هفت و نیم لباس رسمی پوشیده با امین‌السلطان، بالوا، جنرال، توی کالسکه نشسته راندیم. امین‌الدوله، امین‌خلوت، مجدالدوله، نظر آقا، وزیر صنایع، طولوزان لباس رسمی پوشیده همراه بودند.
رسیدیم به عمارت، تشریفات لازمه به عمل آمد، سعدی کارنو پای پله استقبال کرد. زنش جلو آمد، دست دادیم. همان زن بد‌گل است. سعدی کارنو سه پسر دارد: پسر بزرگش رفته است در مقدبورغ [ماگدبورگ آلمان]، چون این سعدی کارنو پدرش جنرال بود و بعد از تمام شدند ناپلئون اول این جنرال را بیرون کردند از پاریس رفت برلن آن‌جا مرده است و در مقدبورغ خاکش کرده‌اند. چون سعدی حالا رئیس شده است فرستاده است خاکستر او را بیاورند و با تجمل وارد پاریس کنند، این‌جا دفن کنند. دو پسر دیگرش بودند معرفی شدند.
با زن سعدی بازو داده رفتیم اطاق ستون برای شام. اطاق عالی بزرگی تمام چهل‌چراغ‌ها الکتریسیته است. میز خوبی چیده بودند، عالی خیلی عالی تمام پر از گل. شام خوبی خوردیم. هوا هم باز گرم بود. اشخاصی که خانه صدراعظم تیرار دیشب مهمان بودند تمام این‌جا بودند به علاوه سعدی کارنو و زنش.
شام که تمام شد برخاستیم آمدیم به اطاق‌های دیگر. عمارت خیلی عالی است. سعدی کارنو یک ایوان و گالری برای راه رفتن زمستان به این عمارت علاوه کرده است و این ایوان را به پرده‌های گوبلن زینت داده بودند. چهل‌چراغ‌های برق داشت. سعدی کارنو گفت: «این اسباب‌ها را جمع می‌کنم، ولی ایوانش همین‌طور خواهد بود.»
خلاصه قدری که گردش کردیم مهمان‌های سواره شروع کردند به آمدن. ورود این‌ها خیلی با مزه بود. این مهمان‌های سواره امشب که به قدر هزار و پانصد نفر هستند از یک در باید داخل شوند. سعدی کارنو در اطاق اول ایستاده است، یک نفر پیش‌خدمت دربِ درِ ورود ایستاده هرکس می‌آید اسم خودش را به پیش‌خدمت می‌گوید، داد فریاد می‌کند که فلان وارد شد. خلی خوب جوری است.
مدتی نشستم و ورود همه را تماشا کردم. هرکس تصور کنید از امرا و اعیان، سفرای خارجه، بزرگان شهر ژاپنی‌ها، چینی‌ها، هندی‌ها، سیامی و ... و غیره، تمام سفرای خارجه همه آمده بودند. کسی نبود که این‌جا نباشد. سفیر آنامی بود که هیچ او را ندیده بودم. دیدیم یک شاهزاده آنامی که پسرعموی پادشاه آنام است و این‌جا آمده بود دیده شد، جور غریبی است؛ قد کوتاه، زرد رنگ، صورت آبله‌رویی دارد، چند دانه مو دارد که به چانه‌اش بود. شکل غریبی بود و تماشا داشت! پادشاه سیاه‌ها وارد شد به علاوه زن خودش را هم آورده بود. یک راست آمد پیش من با او صحبت کردیم. زنش خیلی بامزه کوتاه‌قد بود. دستش مثل فرنگی‌ها در بازوی یک فرانسه قدکوتاهی بود که آن فرانسه را معین کرده‌اند که همراه این پادشاه سیاه باشد.
باغ جلوی این عمارت را چراغان خوبی کرده بودند. فودوبنگال روشن کرده بودن، قشنگ بود. قدری با مهمان‌ها گردش کرده بعد سوار شده آمدیم منزل خوابیدیم.

منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدین‌شاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۱۹۲-۱۹۶.

نظرات بینندگان