arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۵۶۶۷۹۵
تاریخ انتشار: ۰۴ : ۰۰ - ۱۷ مرداد ۱۳۹۹

یادداشت‌های ناصرالدین‌شاه چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۲۶۸؛ دوربین بسیار بزرگی است که ماه را می‌بیند، هرگز ماه را این‌طور ندیده بودم!

رسیدیم به خیابان شانزه‌لیزه، پهلوی آن میل [تلسکوپ] که از مصر آوردند دوربین بسیار بزرگی است که ماه را می‌بیند، ماه هم امشب جلوه غریبی داشت. آسمان صافی بود یک ستاره هم نزدیک ماه بود. خیلی قشنگ، هرگز ماه را این‌طور و به این جلوه ندیده بودم.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

امروز باید برویم بودشمن، سفر دویم پاریس رفته بودم، بلد بودم، امروز خواستیم برویم آن‌جا. صبح دیر از خواب برخاستم. شب خوب خوابیدم، صبح که برخاستم پهلو و دلم کمی درد می‌کرد. دیشب به خیال اُپرا که گرم خواهد بود سنجاب را کندم و رفتم، به این جهت کمی سرما خورده بودم و درد گرفته بود.

وقتی که از خواب برخاستم دیدم توی باغ کوچک ما که جلوی اطاق ماست توی دالان‌های راه‌رو الی اطاق امین‌السلطان و پای پله توی باغچه بزرگ مملو بود از جمعیت و ازدحام، از فرنگی و ایرانی و متفرقه و غیره و غیره، ناشکری روزهای باغ خودمان را که پر از جمعیت بود می‌کردیم و می‌گفتیم کاش برویم فرنگ قدری راحت باشیم. امروز بدتر از روزهای پرجمعیت باغ ما مثل روزهای عید که پر از جمعیت می‌شد بود به طوری که وقت این رسیده بود که بگویم به قاپوچی‌ها [دربان] مثل طهران جارو کنید. از آن جمله دو سه نفر عکاس اسباب‌های عکس خودشان را آورده بودند توی باغ کوچک جلوی اطاق پشت گوش ما روی هم چیده بودند. یکی از آن‌ها پسر نادار عکاس بود. می‌گفت: «پدر نادار به همان قوه و بنیه باقی است، در منزل است. مادرم کمی فلج شده است.» هنوز درست رویم را نشسته بودم می‌خواستم زود این‌ها را راه بیندازم بلکه بیایم توی اطاقم کمی راحت شوم و چیزی بنویسم. از آن جمله مسیو له‌سبس مهندس معروف بود که آمده بود دیدن ما. او را دیدم. از آن جمله میرمایر وزیرمختار فرانسه در مادگاسکار بود که آدم بامزه خوش‌صحبتی بود و تفصیل او را نوشته‌ام. از آن جمله کاکاهای شاه سیاه بودند که سازی را که خواسته بودند آوردند، قدری ایستاده و ساز را دادند و رفتند.

بعد آمدیم توی اطاق که ناهار بخوریم، گفتیم حقیقت این است که این عکاس‌ها را هم راه بیندازیم بروند آسوده شویم. لباس پوشیدم و شمشیر و واکسیل بند انداختم رفتم بیرون، عکاس‌ها از طرفین دوربین‌هاشان را گذاردند و چند شیشه‌های عکس متعدد از ما برداشتند. عزیزالسلطان [ملیجک دوم] و اعتمادالسلطنه هم عکس‌های گروپ [گروهی] متعدد انداختند.

بعد آمدیم توی اطاق از آدم‌های خودمان، امین‌الدوله، معیرالممالک، فخرالملک، معین‌الملک، ناظم‌الدوله، آدم‌های این‌ها، مردم‌های متفرقه که اسباب فروخته‌اند عقب بارهاشان آمده‌اند. سرِ امین‌السلطان هزار کار ریخته گیج شده بود. بی‌خود مردم این طرف و آن طرف می‌رفتند و نمی‌فهمیدند چه کنند، توی حیاط بارها را می‌بستند صدای چکش بود که می‌آمد و اوضاع غریبی بود. روسای روزنامه‌های «تان» و «ممریال دیپلوماتیک» را هم اعتمادالسلطنه آورده بود توی نارنجستان دیدم. صحبت شد، جمعیت هم بود، رئیس «فیگارو» را هم دیروز به حضور آورده بود. پادشاه سیاه‌ها هم دو سه روز دیگر می‌رود به ولایتش. خلاصه رئیس مجلس پارلمنت فرانسه مسیو ملین (Meiline) است.

خلاصه ناهار خوردیم. بعد از ناهار سوار شدیم، میرزا محمدخان هم در کالسکه‌های دیگر بودند، میرزا نظام هم بود، دیگر کسی نبود، راندیم برای بودشمن. این بودشمن خیلی دور و در آخر شهر واقع است. اول این‌جا محل کثیف و معدن گچ بوده، الواط و اشرار زیاد در این‌جا مسکن داشته‌اند و این محله بودشمن محله عملجات است که آن‌جا تمام عملجات منزل دارند. حالا هم باز محل عملجات است. ناپلئون سیم آن‌جا را ساخته و پارک کرده است. چون مرتبه به مرتبه است آبشارهای طبیعی خوب درست کرده‌اند. خلاصه راندیم.

اول از پارک مُن‌سو گذشتم، دور این باغ عوض دیوار معجر آهنی است و سرهای آن‌ها مطلا است. چندان پارک بزرگی نیست. توی شهر است. این‌جا محل گردش دایه‌ها است که اطفال را می‌آوردند صبح و عصر می‌گردانند. بعد از جلوی گران‌هتل، گران‌اپرا، بلوار من‌مارت گذشته به موزه هیستوریک که نزدیک به بودشمن است رسیده از آن‌جا گذشته با کالسکه وارد بودشمن شدیم.

در راه که می‌آمدیم اطفال و الواط زیاد که مست بودند دور ما را گرفته بودند و متصل می‌گفتند «ویولو [ویوا- زنده باد -] شاه» فریاد می‌کشیدند و نعره می‌زدند، جار می‌زدند و مردم را خبر می‌کردند که شاه آمد. در بین راه هم اغلب جاها اسباب‌بازی گذارده بودند. اسب‌های مقوایی که چرخ می‌خوردند و غیره. توی راه و بلوارها هم به قدری جمعیت بود و کالسکه که دیگر راه نبود.

در این بودشمن هم که رسیدیم به قدری جمعیت و اطفال دور ما جمع شدند که حساب ندارد و مثل مورچه بودند. در این بودشمن یک مدرسه‌ایست که اطفال و عملجات تحصیل می‌کنند. امروز روز امتحان آن بچه‌ها و اجر دادن به آن‌هاست. اغلب را هم امتحان کرده اجر داده بودند به این جهت جمعیت هم زیاد بود. با کالسکه توی پارک بنا کردیم به گردش کردن اما کجا این جمعیت و اطفال می‌گذارند ما بگردیم و تماشا کنیم. دور ما را گرفته بودند که نمی‌گذاردند حرکت کنیم. بالاخره رفتیم روی یک بلندی که شهر پاریس از طرف من‌مارت پیدا بود. من‌مارت یک تپه بلندی است که روی آن عمارت و خانه ساخته‌اند و در این من‌مارت در ایام سلاطین متفقه که آمده بودند [با] ناپلئون جنگ‌ها کرده [بودند] در این‌جا، قدری آن‌جا را تماشا کردیم آمدیم پایین.

از روی پلی - که زیر این پل یک آبشاری است که خیلی گود و عمیق و پرتگاه است و هرکس می‌خواهد در پاریس خودش را بکشد می‌آید روی این پل خودش را از پل پرت می‌کند از روی این پل – گذشتیم. یک بلندی بود رفتیم بالا، یک کلاه‌فرنگی خوبی بود، آن‌جا پیاده شدیم. شهر پاریس و برج ایفل پیدا بود. آن‌جا هم قدری گردش کرده تماشا نمودیم، آمدیم پایین رفتیم توی مغاری [غار] که آبشار پل از کله این مغار می‌ریخت. پایین جای خوبی بود. عرق داشتم هوای این‌جا هم سرد بود زیاد آن‌جا نماندم، آمدم بیرون،.

باز همین‌طور جمعیت و ازدحام و مردم طوری است که حرکت مشکل است. هر طور بود خودمان را رساندیم به کالسکه، سوار شده آمدیم به این مدرسه‌ای که امروز به آن‌ها اجر می‌دهند. وارد مدسه شدیم در تالار بزرگی که اطاق ژیمناستیک بود کدخدای شهر بودشمن نشسته بود (اسم کدخدایی هم که در اطاق مدرسه بود: Mathurin Morean) و به این بچه‌ها، دخترها اجر می‌داد. دختر و پسر زیادی بودند. اغلب دخترها هم خوشگل بودند. قدری توی اطاق نشستم و خیلی این‌ها از آمدن ما به این مدرسه خوش‌وقت گردیدند و خوشحال بودند به چند نفر از این بچه‌ها آن دسته گلی که می‌دادند من گرفته و به دست خودم به گردن آن‌ها انداختم. از این فقره هم خیلی ذوق می‌کردند و خوشحال بودند.

بعد برخاسته سوار کالسکه شده راندیم. این جمعیت و بچه‌ها از روی این چمن‌های سرازیر و سربالا می غلطیدند و می‌آمدند پایین می‌رفتند بالا، زمین می‌خوردند، می‌خندیدند، اوضاع غریبی داشتند! خلاصه این جمعیت و بچه‌ها همین‌طو ما را عقب کردند تا منزل و با ما بودند تا رسیدیم به منزل. کوچه‌های بودشومون از این قرار است:

محله کمبا (Combat)، محله ویلط (Villette)، محله آمریک (Ameriqe). این سه محله در آرندیسمان (Arrondissement) نوزدهم است.

خلاصه رسیدیم منزل، شام خوردیم و در ساعت نه سوار کالسکه شدیم. مجدالدوله، بالوا، جنرال مهمان‌دار پهلوی ما نشسته سایرین هم در کالسکه‌های دیگر سوار شده راندیم. رسیدیم به خیابان شانزه‌لیزه. دو کافه شانتان در این خیابان است: اول رفتیم به کافه شانتان اولی، پیاده شدیم. جمعیت زیادی نشسته بودند و آبجو می‌خوردند و یک دختری می‌خواند. وارد کافه شانتان شدیم. مردم که ما را دیدند تمام برخاستند و بنا کردند به هورا کشیدن و ویولو شاه [زنده باد شاه] گفتن. دختر آوازه‌خوان هم دیگر نخواند و مجلس به هم خورد و مردم همین‌طور ایستادند و بنا کردند ما را تماشا کردن و فریاد زدن. هرچه اصرار کردیم به این‌ها که بنشینند، ننشستند. آخر من روی یک صندلی نشستم و آن‌ها هم نشستند اما چه نشستنی، تمام روشان و نگاه‌شان به من بود و هی کلاه برمی‌داشتند و فریاد می‌کردند. دیدیم خیر، نمی‌توان این‌جا نشست، برخاسته آمدیم بیرون، سوار شده رفتیم برای آن یکی کافه شانتان دیگر. آن‌جا توی مجلس نرفتیم. رفتیم بالاخانه که آن‌جا چیز می‌خورند و تماشا می‌کنند. پهلوی یک زن و مردی روی صندلی نشستم. آدم‌های ما هم نشستند و قدری تماشا کردیم. باز مردم ما را شناختند و بلند شدند و کلاه برداشتند و هورا کشیدند. دیدم این‌جا هم نمی‌توان نشست و می‌خواستیم هم برویم فولی برجه که جای غریبی است. آمدیم بیرون سوار شده راندیم.

باز از من‌مارت گذشتیم و یک خیابانی بود که اطرافش دکان‌های دراز مثل دالان‌های کاروانسرا بود. رسیدیم و گفتیم این‌جا پیاده شویم. در یک دالان دست چپی که بود پیاده شدیم. جنرال مهمان‌دار گفت: «این‌جا جای پیاده شدن نیست. جمعیت زیاد است. پلیس نیست.» گفتم: «خیر، عیب ندارد» و پیاده شدم. از آن کافه شانتان هم ده پانزده نفر الواط و بچه عقب ما را گرفته بودند، فریاد می‌زدند ویلو شاه [زنده باد شاه] و این فریاد آن‌ها هم مثل جار بود، همه را خبر می‌کرد که شاه آمده است. خلاصه همین که پیاده شده داخل دالان شدیم جمعیت ریخت روی ما به طوری که نمی‌توانستیم راه برویم. کم مانده بود خفه شویم و هیچ نمی‌دیدیم این‌جا کجاست، در دکان چه است. بالاخره خودمان را تپاندیم توی دکانی. یک عصای نیزه‌دار و چند سر چپق خریدم و به مجدالدوله گفتم بماند پول او را بدهد بیاورد. خودمان بیرون آمدیم. حالا راه نیست برویم. به هزار زحمت آمدیم بیرون و سوار کالسکه شدیم. از شدت جمعیت کالسکه خودمان پیدا نبود، گم شده بود. به یک کالسکه دیگر همراهان سوار شدم، میرزا محمدخان هم پیش ما نشست. دیدیم که با این ازدحام و جمعیت به هیچ جا نمی‌شود رفت. به خصوص به فوجی برجه، باز آن الواط و بچه‌ها همین‌طور عقب ما بودند و فریاد می‌زدند و مردم را خبر می‌کردند. از صرافت فولی برجه افتاده به کالسکه‌چی گفتم: «از پس‌کوچه‌ها برو برای منزل». قدری از پس‌کوچه رفتیم و از همان کوچه‌ای که می‌رفت به فولی برجه رد شدیم و چراغ‌های فولی برجه را دیدم روشن است و همین‌طور از پس‌کوچه‌ها می‌راندیم و جمعیت و الواط هم پشت سر ما هستند و فریاد می‌کنند و می‌آیند.

همین که به سر کوچه رسیدیم که یک‌مرتبه جفت اسب کالسکه ما خورد زمین و سخت روی زمین خوابیدند و کم مانده بود که کالسکه برگردد. جنرال هم نمی‌خواهد پیاده شود. به او گفتم: «برو پایین» در را باز کرد و رفت پایین و من هم آمدم پایین که یک‌مرتبه این جمعیت ریختند به سر ما و ما هم همین‌طور سرگردان ایستاده‌ایم. بالاخره رفتیم توی کالسکه‌ای که ادیب‌الملک نشسته بود، آن‌ها را پیاده کرده خودمان سوار شدیم. اکبرخان هم جلوی کالسکه پهلوی کالسکه‌چی نشست و راندیم. باز الواط و جمعیت و بچه‌ها عقب ما هستند. این بیچاره‌ها که در خیابان‌ها نشسته شام می‌خوردند کمال معقولیت را داشتند، سایرین و این الواط‌ها این‌طور می‌کردند.

آمدیم، رسیدیم به خیابان شانزه‌لیزه، پهلوی آن میل [تلسکوپ] که از مصر آوردند دوربین بسیار بزرگی است که ماه را می‌بیند، ماه هم امشب جلوه غریبی داشت. آسمان صافی بود یک ستاره هم نزدیک ماه بود. خیلی قشنگ، هرگز ماه را این‌طور و به این جلوه ندیده بودم. بالای برج ایفل هم چراغ الکتریسیته را روشن کرده بودند. او هم جلوه داشت. چراغ‌های کافه شانتان و قهوه‌خانه‌های اطراف خیابان و این وضع و این‌جا یک عالم غریب و حالت مخصوص و جلوه خاصی داشت. بالون کاپ تیف که ریسمان دارد هم هوا بود و الکتریسیته هم به زیرش انداخته بودند. او هم جزء ستاره‌ها شده بود. قشنگ بود. میل کردیم برویم زیر بالون تماشا کنیم. راندیم و از پهلوی عمارت خودمان گذشتیم. رسیدیم به موقعی [جایی] که بالن آن‌جا است این بالن نزدیک منزل ماست. الحمدالله که این‌جا جمعیت کم بود. پیاده شده داخل باغی شدیم و از یک کوچه‌ای که زمین او خاک و دیوارهایش خاک بود رد شدیم. داخل محوطه شدیم که تمامش خاک و اطرافش درخت و وسطش گود بود. وقتی که ما رسیدیم به بالن، پایین آمده چند نفر زن و مرد توی بالن بودند بیرون آمدند. رئیس بالن هم که اسمش این است [جای اسم خالی است] توی بالن بود. هوا هم ماهتاب و صاف بود و خیلی خوب، اکبرخان و بالوا چند نفر دیگر با رئیس بالن توی بالون نشسته رفتند بالا، مسیو گدار پسر آن گدار معروف که بالون‌ساز است و توی بالون زیاد نشسته است این‌جا بود او را دیدم. خلاصه این‌ها که رفتند بالا در بین راه ترسیده بودند، از آن‌جا شیپور کشیده، رسم است که سه شیپور می‌زنند آن وقت بالن را پایین می‌کشیدند. پنج دقیقه طول کشید رفتن این‌ها، سیصد ذرع بالا رفته بودند. در روی این بالون که جای آدم‌ها باشد ده دوازده نفر آدم می‌نشینند. وضع رفتن بالون به بالا این است: اولا یک ماشین بزرگی توی باغ است با دستگاه و مفصل که با آن چرخ و اسباب الکتریسیته را به زیر بالن می‌زنند، ثانیا در آن محوطه خاکی که وسط آن مثل گود زورخانه گود است پله‌های چوبی می‌خورد و وسط آن گودی یک گودی دیگر و یک سوراخ ریزه‌ایست، طناب این بالن از این سوراخ کوچک که یک ماشین کوچکی ساده‌ایست می‌رود پایین و از زیر زمین وصل است به یک ماشین بزرگی که در گوشه باغ است و این طناب محکم به او پیچیده شده است. در وقت بالا رفتن بالون آن ماشین بزرگ را با بخار حرکت می‌دهن،. طناب یواش‌یواش از آن سوراخ کوچک و ماشین کوچک بیرون می‌آید و بالون به هوا می‌رود.

خلاصه مراجعت کرده آمدیم منزل، هوا هم سر بود، عزیزالسلطان هم رفته بود باغ پاریس به تماشا که جای غریبی است. وقتی که ما آمدیم عزیزالسلطان مراجعت کرده خوابیده بود من هم خوابیدم.

 

منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدین‌شاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۲۲۳-۲۲۸.

نظرات بینندگان