پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : سید حسین امامی: یکی از
مسائل مهم در مورد انسان کامل در مکتب عرفان، مسأله ارتباط انسان با نفس
خودش است، حتی نفس به عنوان یک دشمن درونی برای انسان تلقی می شود، چنانکه
سعدی می گوید:
تو با دشمن نفس هم خانه
ای/چه دربند پیکار بیگانه ای. این تعبیر اقتباس از کلام مقدس نبوی (ص) است
که فرمود: «اعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک» خطرناک ترین دشمنان تو همان
نفس خودت است که در میان دو پهلویت قرار گرفته است.
سعدی در گلستان می
گوید: از عارفی معنی این حدیث را پرسیدند که چرا پیغمبر(ص) چنین فرمود و وی
پاسخ داد: برای اینکه اگر تو به هر دشمنی نیکی کنی و آنچه می خواهد به او
بدهی با تو دوست گردد، الا نفس که هرچه بیشتر خواسته هایش را به او بدهی،
با تو دشمن تر می گردد. پس به چشم یک دشمن به نفس نگاه کرده اند و این نفس
همان خود است، می گوییم: نفس پرستی یا خودپرستی.
در بررسی این مباحث به
گفتگو با دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی، چهره ماندگار فلسفه، استاد
بازنشسته فلسفه دانشگاه تهران نشستیم که وی سقراط وار با طرح سؤالاتی، ما
را به پاسخ مورد نظر خودشان رهنمون می کرد، اکنون گزارشی از این گفتگو را
با هم می خوانیم.
*آقای دکتر
در فصل بهار هستیم، از همین فصل با حالات و ویژگی هایی که دارد و در ادبیات
و فرهنگ ما دارای جایگاه خاصی است، چگونه می توان برای یک زندگی خوب و کسب
معرفت بهره برد؛ به عبارت دیگر بهار در عرفان اسلامی چه جایگاهی دارد؟
**برای
عرفا، همه روزها و ماه ها، فصل ها و سال ها، بهار است؛ اصولاً عارف غیر از
بهار چیز دیگری ندارد. در ظاهر بهار فصلی است از چهار فصل سال؛ یعنی هر
سال به چهار فصل تقسیم می شود، بهار، تابستان، پائیز و زمستان. هر سال را
به چهار قسمت تقسیم کردند؛ زمستان در نهایت سردی و تابستان در نهایت گرمی و
پائیز و بهار معتدل هستند، اما پائیز اعتدالی در حال فروریزی برگها و خزان
اما بهار اعتدالی است، در حال رویش برگها ولی در عین حال هر دو در اعتدال
هستند. هم پائیز نسبتاً اعتدالی است و هم بهار اعتدالی است، ولی یک بهاری
می ریزد و یک بهاری است که می روید.
به همین جهت بعضی ها گفتند که پائیز
بهار عاشقان است، چون عاشقان از هرچه غیر از معشوق دارند می ریزند. فصل
بهار و پائیز معتدل و تابستان افراط در گرما و زمستان تفریط در سرماست، اما
پائیز و بهار در حال اعتدال هستند، اما این دو اعتدال یک اعتدالی است که
در حال ریزش است و دیگری اعتدالی است که می روید. پائیز هم قشنگ است؛ هم
ظاهر آن قشنگ است و برگ ها رنگارنگ و زرد می شود و البته مشهور است که
پائیز، بهار عاشقان است. برخی این تعبیر را به این موضوع تشبیه کردند که
چون برگها زرد می شود و می ریزد قشنگ است، اما نه! درست است که قشنگ است
اما در واقع چون عارف هرچه غیر از معشوق در دل خود دارد از دلش می ریزد.
عاشق غیر از معشوق چیز دیگری را قبول دارد؟!
*نه!
**اصلاً عاشق به جز معشوق به چیزی می اندیشد؟
*هیچ چیز! در واقع نباید به چیز دیگری بیندیشد!
**اگر
به غیر از معشوق به چیز دیگری اندیشید، عاشق نیست، حقه باز است و چون عاشق
است، مخصوصاً در عشق حقیقی این حالتها نمود بیشتری دارد. عارف به جز از حق
به کسی می اندیشد؟
*هیچ چیز!
**بنابراین هرچه در دل او غیر از حق
است می ریزد و بنابراین حتی زمستان هم برای او بهار است و فصل بهار، بهار
است چون می روید. در پائیز و زمستان جنبه های تعلق خلقی و دنیوی و مادی از
او می ریزد و در بهار جنبه های الهی و حقانی می روید. برای عارف حتی فصل
تابستان هم بهار است، برای اینکه تابستان هم نشان دهنده شدت عشق است.
تابستان
هم برد یقین است، عرفاً یقین را به سرما تشبیه کردند و آن را بردالیقین می
نامند. عرفا به معشوق یقین دارند. بعضی ها در انسان شناسی گفته اند هر
چیزی که برای یک فرد آدمی در طول عمرش از طفولیت تا پیری(از وقتی که متولد
می شود تا وقتی که می میرد) اتفاق می افتد، در تمام تاریخ هم اتفاق می
افتد، یعنی همان طور که انسان مراحل عمر به نام های طفولیت، نوجوانی،
جوانی، میانسالی و پیری دارد، کل فصول تاریخ هم دارای این مراتب و مراحل
است.
برای سالها هم تقریباً همین طور است، جوانی دارد که همان بهار است،
بتدریج پیر و در زمستان فرسوده می شود و دوباره از این روند از بهار
دوباره شروع می شود، یعنی این حالاتی که برای یک فرد هست در کل تاریخ هم
وجود دارد و در فصول سال هم این گونه هست. همه این حالات برای عارف فرقی
ندارد و بد نیست بهار که رویش است، در نظر او رویش حقانی است چون در پائیز
هرچه تعلق خلقی و مادی داشته ریخته است و تعلق به غیر حق را از خودش پاک
کرده و ریخته است و در زمستان هم به بردالیقین رسیده و سرمای آن را تحمل
کرده است و چون تعلقات غیرالهی را از خودش ریخته و دور کرده به یقین رسیده
است.
در بهار که همه درختان و گیاهان شکوفه های نو می زنند، در وجود
عارف هم شکوفه های الهی رویش پیدا می کند، یعنی آنچه در عارف رویش پیدا می
کند درک، ادراک و حالات الهی است که اینها برایش بهار است. بنابراین بهار
عارفان یعنی آن وقتی که همه تعلقات غیر حق را در پائیز و زمستان از خود می
ریزند و دور می کنند و در بهار شکوفه الهی می دهند، یعنی متخلق به اخلاق
الهی و متحلی به حلیه زیور الهی می شوند و معرفت الهی پیدا می کنند.
*در
بهار طبیعت دوباره آفریده می شود و شبیه معاد است که انسان دوباره زنده می
شود؛ از این تعابیر که در قرآن و روایات هم آمده، چه بهره ای برای کسب
معرفت می توان برد؟
**دوباره آفریدن که معنی ندارد.
*منظورم همان تجدید حیات بود!
**تجدید
حیات غیر از دوباره آفرینش است، یعنی شما نو به نو می شوید و نشئه به نشئه
عوض می کنید. دوباره آفریدن که معنی ندارد. خدا همیشه در حال آفرینش است،
ولی هیچ وقت یک چیز را دو بار نمی آفریند. خداوند هر چیز را یک بار می
آفریند. آفرینش مجدد را خود انسان باید خود را بیافریند. خداوند انسان را
آفریده ولی خود انسان هم باید خود را بیافریند، یعنی باید دوباره تعقل کند.
آدم جاهل به دنیا بیاید عیب ندارد، همه آدم ها جاهل به دنیا می آیند.
خداوند در آیه 78 سوره نحل می فرماید: «وا... أخرجکم من بطونِ أمهاتکم لا
تَعلمون شیْئا: و خدا شما را از شکم مادرانتان در حالی که چیزی نمی دانستید
بیرون آورد.» آدم ها جاهل به دنیا بیایند عیبی دارد؟
*نه! شما گفتید که خداوند فرموده انسان ها جاهل به دنیا می آیند پس عیبی نیست!
**ولی
اگر انسان جاهل به دنیا بیاید و جاهل از دنیا برود خسارت است، اگر انسان
جاهل به دنیا بیاید نقص است؟ ! جاهل از دنیا برود چطور؟!
*اگر جاهل از دنیا برود که عیب است. آقای دکتر پس باید چه کار کنیم؟
**باید سعی کنیم که جاهل از دنیا نرویم و معرفت پیدا کنیم.
*معرفت را چگونه کسب کنیم؟
**آنها
که اهل معرفت بودند، معرفت را چگونه کسب کردند، ببینید اهل معرفت چگونه
کسب کردند. ببینید که ابن سینا، بایزید بسطامی و عرفا چگونه معرفت کسب
کردند از همان راه پیروی کنید. باید برای کسب معرفت کوشش کرد، کنجکاوی داشت
و به فکر تعالی بود. انسان باید بخواهد که بفهمد اگر بخواهد بفهمد حتما می
فهمد اما معمولاً انسان ها نمی خواهند بفهمند.
*خیلی ها دوست دارند و نمی توانند؟
**فقط
دوست داشتن که مهم نیست. این دوست داشتن ها مهم نیست؛ چقدر دوست داشتن مهم
است. باید آنقدر دوست داشته باشید که در تمام طول شب و روز به فکر کسب آن
باشید؛ باید این گونه دوست داشت. اینکه دلم می خواهد که فایده ای ندارد.
اگر واقعا دوست داشته باشید به آن دست پیدا می کنید. «مَن طلبَ شَیئاً
َوَجد وَجَد» کسی که چیزی را بخواهد و کوشش کند، به آن می رسد، شما اگر
معرفت را دوست داشته باشید به آن می رسید، اما نه اگر راحت بخواهید به آن
دست پیدا کنید و یک دفعه آن را بدون کار و تلاش و کوشش به شما بدهند که
امکان پذیر نیست. شما باید معرفت را تحصیل کنید یا معرفت باید بیاید خدمت
شما؟
*ما باید معرفت را تحصیل کنیم!
**بعضی علم لدنی می خواهند، می خواهند با یک ورد و ذکری و ... علامه بشوند؛ این تنبلی است.
*معمولا خیلی از افراد شبیه جهل مرکب نه علم دارند و نه معرفت، ولی فکر می کنند که معرفت دارند؟
**اگر
کسی نداند، و نداند که نداند، در جهل مرکب ابدالدهر بماند، این جهل مرکب
است. نمی داند و نمی داند که نمی داند و خداوند مرضی از این بالاتر
نیافریده است. اگر کسی دچار این بیماری شد و نمی داند و نمی داند که نمی
داند و مدعی دانستن است، علاج ندارد و از سرطان بدتر است. خدا نکند کسی
دچار این مرض شود. وقتی کسی دانست که نمی داند باید این نکته را جدی بگیرد و
باید تنبلی نکند و بتدریج راه می افتد.
*دکارت می گوید که معمولا
انسانها از نظر عقلی از دیگران کمتر است و همه فکر می کنند که از نظر عقلی و
معرفتی حداقل برابر با دیگران هستند، در جنبه های دیگر شاید خودشان را
کمتر و پائین تر ببینند ولی از نظر عقلی خود را بالاتر و یا حداقل برابر می
بینند!
**قبل از دکارت در جهان اسلام هم افرادی چنین سخنی را گفته اند،
در غرب نخستین کسی که این سخن را زد، دکارت بود که گفت عقل به طور مساوی
بین مردم تقسیم شده است، چون هیچ کسی از بی عقلی ناراضی نیست. قبل از او
سعدی هم فرموده: همه را عقل به کمال نماید و فرزند را به جمال، یعنی عقل هر
کسی به او می گوید من کاملم و همه هم فکر می کنند که بچه او از دیگر بچه
ها زیباتر است.
کسی هست که بگوید بچه من زیبا نیست، هر مادری می گوید که
بچه من زیباست. یعنی همه از عقل راضی هستند اما اگر از آنها بپرسیم که پول
به اندازه کافی دارید؟، می گوید نه! ریاست به اندازه کافی دارید؟، می گوید
نه! اما اگر بپرسید که عقل به اندازه کافی دارید؟، می گوید: نه! به او
بگوئید که عقل شما کم است، می خواهید به شما عقل بدهیم عصبانی می شود و می
گوید تو عقلت کم است، من عقلم کامل است. هم دکارت و هم سعدی اینها را به
طنز گفته اند. محمد بن زکریای رازی قبل از اینها در حدود 110 سال پیش این
مطلب را گفت که عقل در همه افراد یکسان است و همه آدم ها به یک اندازه عقل
دارند، اما دکارت که می گوید عقل مساوی بین افراد تقسیم شده است؛ حرف دیگری
هم زده که نباید آن را فراموش کرد.
او گفته، درست است که عقل در همه
هست و همه به اندازه مساوی از آن بهره مند هستند، ولی در عین حال آدمها در
روش به کار بردن عقل متفاوت هستند و رساله ای با عنوان «روش به کار بردن
عقل» نوشت، یعنی خیلی از انسانها عقل دارند ولی آن را به کار نمی برند. اگر
دکارت اینجا بود از او می پرسیدم که شما که می گوئید عقل ها مساوی است و
بعضی به کار می برند و بعضی به کار نمی برند، آن چیز یا کسی که عقل را به
کار می برد کیست؟ عقل، عقل را به کار می برد یا غیر عقل؟!
*عقل!
**اگر
عقل، عقل را به کار می برد، پس عقل ها تفاوت دارد. درست است او می گوید
عقل ها مساوی است و تفاوت در روش به کار بردن عقل است، من می گویم آن کسی
که عقل را به کار می برد، با عقلش به کار می برد یا با بی عقلی؟
*با عقلش
**پس باز عقل ها متفاوت است. پس در این حرف دکارت قدری تناقض است؛ اگر دکارت الان اینجا بود نمی توانست این سؤال مرا جواب دهد.
*آیا
منظور از اینکه عقل برابر است یعنی قدرت تجزیه و تحلیل مسائل انسان ها با
هم برابر است؟ اگر به این معناست که واقعا این گونه نیست؟!
**ممکن است
برابر نباشد و ما هم می گوئیم برابر نیست ولی در هر حال حتی اگر بپذیریم که
عقل ها نابرابر است، اگر کسی روی عقلش کار کند، عقلش ترقی می کند و ثابت
نمی ماند. عقل قدرت تعالی دارد، اما افرادی نمی خواهند عقلشان را رشد دهند.
*با چه روش هایی می توان قدرت عقل را تعالی بخشید، مثلاً با خواندن منطق؟!
**بله!
منطق و فلسفه خواندن. با بزرگان فکر کردن. کتاب خواندن تجربه آموختن. چند
راه محدود نیست، فکر کردن، تأمل کردن و ... همه اینها راه های مختلف تعالی
عقل است. انسان باید دائم به دنبال جستجو باشد. این گونه نیست که با مطالعه
یک کتاب بگوید که من علامه شدم و عقلم به تعالی رسید.
*در مورد معرفت
که صحبت کردید و تأکید داشتید که انسان در طول زندگی خودش باید معرفت کسب
کند. معرفت به چه معناست و نهایت معرفت چیست؟
**معرفت شناخت خود، اشیاء و
خداوند است. ابتدا انسان باید خود را بشناسد و بعد اشیاء را. اگر خود را
شناخت خداوند را هم می تواند بشناسد. اگر انسان خود را نشناسد، محال است که
دیگران و حتی یک حیوان را بشناسد، اگر انسان خود را شناخت و اشیاء را
شناخت آن وقت خداوند را هم می شناسد.
*خودشناسی یعنی انسان ظرفیتهای خود را بشناسد؟!
**بله!
اینکه خود را بشناسد عقلش و حسش چیست؟ چه می خواهد و چه نمی خواهد چقدر
توانایی دارد، چقدر ناتوانی دارد، چگونه باید توانایی خود را به منصه ظهور
برساند و چگونه باید ظرفیت خود را تکمیل کند. چه ظرفیتی دارد. از کجا آمده و
به کجا می رود.
*چگونه است که احساس بر عقل غلبه می کند، یعنی خیلی از
افراد دوست دارند کاری را انجام بدهند و در مسیر خاص راه بروند، اما آنچنان
که باید و شاید نمی توانند خود را متمرکز به این کارها کنند؟
**برای
اینکه مغلوب خواسته های حسی خود می شود و با تنبلی نمی تواند سختی را تحمل
کند. باید بگوید که عقلم از حسم بالاتر است و اگر تأمل کند، جلوی احساسات
خود را می گیرد. این نشان از تنبلی و کاهلی است، انتظار می کشد تا حس او را
اسیر کند، اما اگر بفهمد که عقلش از حسش بالاتر است، خود را تسلیم حس نمی
کند. باید همین امر مهم را درک کند که عقل بالاتر از حس است. حرف عقل را
باید گوش کرد یا حرف حس را؟
*عقل را!
**خب. پس تمام شد و رفت. باید تمرین و ممارست کرد تا عقل فرمانروایی را برعهده بگیرد و بتواند حس را شکست دهد.