کد خبر: ۵۸۱۰۷
تاریخ انتشار: ۳۸ : ۱۵ - ۲۱ فروردين ۱۳۹۱
پ
ابداع امكانات تازه در زيستن

دلوز، هستي شناسي و اخلاق

نويسنده: سيدمحمدجواد سيدي
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
چگونه مي توان زيست؟ فلاسفه در طول تاريخ چنين پرسشي را مطرح نكرده اند. پرسش هاي فلاسفه از سنخي ديگر است: چگونه بايد زيست؟ يا چگونه بايد عمل كرد؟

در دوران باستان سقراط مي پرسيد: چگونه بايد زيست؟ انسان ذره يي است از نظم كيهاني كه يك كل است. متفكران باستان مي پرسيدند نقش انسان در اين منظومه كيهاني چيست؟ با گذار به دوران مدرن پرسش ديگري جاي اين پرسش را گرفت: چگونه بايد عمل كرد؟ اين پرسش كانت است. ديگر نظمي كيهاني وجود ندارد كه نقش انسان و تكليف او از پيش در آن مشخص شده باشد. زندگي از اين پس در پيشگاه خدا يا قانون اخلاقي سنجيده مي شود. حالاسوژه يي سر برآورده است كه خود را در مقام يك «شخص» مي شناسد. فلسفه ديگر براي زندگي قانونگذاري نمي كند.

اما از نظر نيچه در جهاني كه در آن امر استعلايي مرده است، ديگر نمي توان چنين سوالاتي مطرح كرد. پرسش نيچه از بنياد، پرسش تازه يي است: چگونه مي توان زيست؟

پرسش چگونه بايد زيست، انسان ها را تبديل به موجودات حقيري كرده است كه با توسل به سلسله مراتبي كه در آن جاي گرفته اند، اين حقارت را در روندي زاهدانه دروني مي كنند. اما با محو شدن امر استعلايي ديگر بار مي توانيم آزاد شويم و دريابيم كه چه قابليت هايي داريم. مي توانيم شجاعت درافكندن اين پرسش را در خود ايجاد كنيم: چگونه مي توان زيست؟

چيزي در ما هست كه نمي گذارد با اين پرسش روبه رو شويم. همه چيز از پيش مقرر شده. ما تنها بايد نظم هر روزه را حفظ كنيم تا با دلهره آفرينش چيزي تازه روبه رو نشويم. ساختار جامعه، سنگيني تاريخ، سنت زباني، همه دست به توطئه يي مي زنند تا اين پرسش هراس آور به ياد ما نيايد.

اما متفكراني در قرن بيستم بر آن شدند كه ما را از بند ساختارها و نيروهايي كه سازشكاري و تسليم را توليد و بازتوليد مي كنند، رهايي بخشند: فوكو و دريدا نام هايي هستند كه بي درنگ به ذهن مي آيند.

 فوكو در آثارش مي كوشد نشان دهد برخي از محدوديت هايي كه طبيعي و ناگزير به نظر مي رسند، في الواقع تاريخي و تصادفي اند. از نظر فوكو با نگاه كردن به تاريخ مي توانيم بفهميم كه بخش زيادي از اين محدوديت هاي به ظاهر طبيعي را در حقيقت سياستِ روابط ما مقرر كرده است. اين محدوديت ها نه طبيعي اند و نه گريزناپذير. اين امور حاصل شرايطي تاريخي و موقتند و نه محدوديت هاي انساني اجتناب ناپذير. فوكو ايده وجود ضرورت هاي جهانشمول و كلي در وجود انسان را زير سوال مي برد. آنچه ما را شكل مي دهد، نيروهاي سياسي و تاريخي است كه مي توان تغييرشان داد.

پاسخ فوكو به محدوديت ها نشان دادن بنياد تصادفي و تاريخي آنهاست از طريق پژوهشي تاريخي. متفكري ديگر محدوديت ها را در ساختار زبان ما مي جويد: ژاك دريدا. سركوب نه تنها در سنت تاريخي ما، كه در پس همين كلماتي نهفته است كه هرروز از آنها استفاده مي كنيم. محدوديت هاي ساختار زبان مانع از اين مي شوند كه بپرسيم: چگونه مي توان زيست؟ در طول تاريخ فلسفه همواره كوشيده اند با برتر نشان دادن برخي مفاهيم از برخي ديگر ساختار ثابتي ايجاد كنند كه ما را چنان كه هستيم، شكل دهد: حضور بر غياب، اين هماني بر تفاوت، مردانگي بر زنانگي و گفتار بر نوشتار برتري دارد. دريدا اما نشان مي دهد كه در بنياد اين انديشه نكته يي نهفته است كه آن را متزلزل مي كند: زنانگي به درون مردانگي، غياب به درون حضور و نوشتار به درون گفتار مي خلد و اين گونه نظريه از درون فرو مي پاشد. براي رهايي از سركوب اين سنت بايد ياد بگيريم ديگرگونه بينديشيم.

فوكو و دريدا هيچ يك در نفي هستي شناسي ترديد نمي كنند. مسائل هستي شناختي يا مسائلي تاريخي اند يا زباني كه تحت لواي هستي شناسي پنهان شده اند. براي رهايي از محدوديت ها بايد هرگونه هستي شناسي را كنار گذاشت. متفكر سوم در اين جمع ژيل دلوز است. آنچه موجب تمايز دلوز از دو متفكر ديگر مي شود، همين نكته است: دلوز برخلاف فوكو و دريدا شيفته هستي شناسي است. دلوز برخلاف فوكو و دريدا هستي شناسي را مناسب ترين مسير براي طرح اين پرسش مي داند كه چگونه مي توان زيست. اما دلوز چگونه مي تواند بدون حذف كردن هستي شناسي اين پرسش را مطرح كند؟

هستي شناسي در طول تاريخ همواره به توصيف و كشف موجودات پرداخته است. هستي شناسي يعني كشف و توصيف اين هماني هاي موجود در جهان. از افلاطون تا هايدگر مساله هستي شناسي توصيف جهان موجود بوده است. دلوز معتقد است كه به جاي انكار هستي شناسي بايد آن را نه بر پايه اين هماني و توصيف، كه بر پايه تفاوت و آفرينش دريافت. در پس همه چيز تفاوت قرار دارد، اما در پس تفاوت چيزي نيست. فلسفه هنر شكل دادن، اختراع كردن و ساختن مفاهيم است. «مفهوم» به معناي دلوزي طريقي است براي پرداختن به تفاوت نهفته در بُن اين هماني. فلسفه كارش پرداختن به تفاوتي است كه در زير سطح اين هماني هاست و به آنها شكل مي دهد. فلسفه مفاهيمي خلق مي كند كه به زير سطح اين هماني، به تفاوت، دست مي يابند. كار فلسفه آفرينش مفاهيم جديد است. تفاوت به اين هماني تقليل نمي يابد. مفهوم تفاوت را لمس مي كند. دايره هستي از دايره همساني فراتر مي رود. هستي به چنگ مفاهيم اين هماني نمي آيد، چرا كه آنچه وجود دارد، تفاوت است اگر تفاوت ژرف تر از اين هماني باشد، تنها هستي شناسي اي كه بايد نفي شود، هستي شناسي اين هماني است. وظيفه فلسفه خلق مفاهيم متفاوت است. فلسفه نه با حقيقت كه با مقولاتي جذاب و مهم سروكار دارد. از نظر دلوز انديشيدن به معناي ابداع امكانات تازه زيستن است. هرطور زندگي كنيم، باز چيزي بيشتر وجود دارد. به قول اسپينوزا: ما هنوز حتي خبر نداريم يك بدن چه قابليت هايي دارد.
   
نظرات بینندگان