سرویس تاریخ «انتخاب»؛ عصر شنبه سوم بهمن ۱۳۱۵ فریدون جمشیدی با جمعی دیگر به اتهام عضویت در فرقه اشتراکی در رشت بازداشت، و تا اواخیر تیرماه ۱۳۱۹ مدتی در زندان رشت، چند ماهی در بازداشتگاه موقت تهران و چند سالی در زندان قصر به طور بلاتکلیف زندانی میشوند. جرم او و سایر رفقایش قابل اثبات نیست؛ بنابراین پروندهشان نزدیک به چهار سال مرتب میان دادگستری، شهربانی و ارتش پاسکاری میشود. این همان پروندهای است که مرحوم دکتر تقی ارانی در دفاع از خود به توپ فوتبال تشبیهاش میکند. در اوایل تیرماه ۱۳۱۹ یکی از مجلات هفتگی پاریس گزارشی درباره این زندانیان بلاتکلیف در ایران منتشر میکند و مینویسد که چون شهربانی ایران نتوانسته جرم بعضی از متهمان سیاسی را ثابت کند و در عین حال بیم دارد از آنکه بعد از این همه سال، بیگناهی آنها را به رضاشاه گزارش کند لذا آنها را به طور بلاتکلیف در زندانها نگه داشته است. ترجمه این مقاله به فارسی به عرض شاه میرسد، شاه در ساعت ۱۰ شب دهه سوم تیرماه همان سال رئیس وقت شهربانی، سرپاس مختاری، را به کاخ ییلاقی خود احضار و دستور اکید به آزادی آنها میدهد. فریدون جمشیدی همراه با بیست نفر از سایر متهمان معروف به سیاسیهای رشت در نیمه همان شب به وسیله کامیون زندان به نزدیک چهارراه یوسفآباد آورده شده و همانجا رها میشوند. بخشی از خاطرات جمشیدی از دوران زندان قصرش سالها بعد، ۱۳۲۹، طی چند شماره در مجله خواندنیها منتشر شد. آنچه در پی میخوانید بخش نخست خاطرات اوست که در خواندنیها مورخ ۳۰ دی ۱۳۲۹ منتشر شده است:
اواخر پاییز و تمام زمستان سال ۱۳۱۸ حصبه در زندان قصر بیداد میکرد. تلفات آن سال زندان خیلی بیشتر از سایر سالها بود و به طور مسلم میشود گفت که قریب به ثلث تمام محبوسین عادی و چند نفر از شرکای جرم جهانسوز (مترجم کتاب نبرد من تالیف هیتلر که از دانشگاه جنگ به عنوان متهم سیاسی بازداشت و خود جهانسوز تیرباران شد) تلف گردیدند!
روزی نبود که کمتر از پانزده جسد بیجان از درِ مریضخانه زندان خارج نشود. هر سال در پاییز و زمستان زندانیان سیاسی که اکثرا از جوانان تحصیلکرده و منورالفکر بودند دستهجمعی خود را برای مبارزه علیه تیفوئید و تیفوس مجهز میکردند، در خواربار و لوازم هفتگیِ آن عده که کسانی در تهران داشتند وجود یک پاکت کافور حتمی بود. با آنکه در آن سال از طرف زندان قصر دستگاه جوشانیدن البسه زندانیان (که زندانیان آن را دستگاه شپشکُش نام گذارده بودند) به کار گذاشته شده بود معهذا به علت عدم توجه و صرفهجویی در مصرف سوخت که آن هم معلول علت معینی به نفع جیب بود، و تاثیری در جلوگیری از مرض نداشته و جز انتشار میکروب مرض و شپشِ حامل آن نتیجه دیگری از آن حاصل نمیشد به همین جهت زندانیان سیاسی نیز از تحویل البسه خود، با تمام اصرار و تهدیدهای اولیای زندان خودداری میکردند.
کار اصرار زندان و امتناع زندانیان در این باره نزدیک بود به جاهای باریک کشیده شود که آقای امیرجنگ (برادر مرحوم سردار اسعد) و آقای یاور احمدخان همایون (شریکجرم مرحوم سرهنگ فولادی) به وساطت پرداختند و چون زندان از جهت این آقایان احترام خاصی قائل بود مقرر شد موضوع مبارزه علیه حصبه در کریدورهای سیاسی را به خود آنها واگذار نمایند. در این وقت در کریدور ۷ سیاسی اشخاص سرشناس زیر اقامت داشتند:
[۱] آقای سید باقر امامی یکی از بستگان نزدیک امامجمعه فعلی تهران مدیر روزنامه (به پیش) که اخیرا به ده سال حبس محکوم و فعلا هم زندانی است.
[۲] سید جعفر پیشهوری نخستوزیر سال ۱۳۲۴ آذربایجان،
[۳] سید ایوب شکیبا، رئیس فرهنگ ۱۳۲۴ رضائیه،
[۴] سردار رشید اردلان،
[۵] آقای فریدون منو وکیل پایه یک دادگستری فعلی،
[۶] شاهزاده عبدالله میرزا پورتیمور، رئیس دفتر رمز دربار (در زمان شاه فقید [رضاشاه])،
[۷] امیرجنگ برادر مرحوم سردار اسعد،
[۸] آقای نورالدین الموتی قاضی شرافتمند با [۹] برادر و [۱۰] یکی از بستگانش اردشیر آوانسیان وکیل دوره چهارده حزب توده،
[۱۱] دکتر مرتضی یزدی وزیر اسبق بهداری،
[۱۲] عباس نراقی وکیل دوره ۱۴ کاشان و وکیل پایه یک فعلی دادگستری،
[۱۳] ایرج اسکندری وزیر پیشه و هنر دوره زمامداری قوامالسلطنه،
[۱۴] بزرگ علوی نویسنده کتاب ۵۳ نفر،
[۱۵] دکتر جهانشاهلو معاون پیشهوری و رئیس دانشگاه تبریز،
[۱۶] دکتر رادمنش وکیل دوره چهاردهم مجلس شورای ملی،
[۱۷] احسانالله طبری نویسنده روزنامه «رهبر»،
[۱۸] اکبر شاندرمنی که در اثر فرار از زندان سر زبانها افتاده،
[۱۹] و نویسنده بیمقدار این یادداشتها [فریدون جمشیدی].
باری به وساطت آقای امیرجنگ و آقای همایون اداره زندان رضایت داد که زندانیان سیاسی خود عهدهدار حفاظت خود از مرض تیفوئید باشند – پس از حصول موافقت زندان فعالیت زندانیان آغاز شد و آقای دکتر یزدی افتخارا مدیریت این فعالیت و مبارزه را قبول نمودند – اطاقها را با دود گوگرد ضدعفونی نموده البسه و رختخوابها را در معرض این دود قرار دادند – رفت و آمد زندانیان عادی به کریدور سیاسی ممنوع شد و چیزی باقی نبود که از موافقت زندان استفاده نموده پاسبانها را نیز از ورود به کریدور ممانعت نمایند – ضمنا از زندان تقاضا شد که دیگ بزرگی به اختیار زندانیان کریدور ۷ بگذارند تا در گوشه حیاط کریدور نصب و البسه مشکوک را در آن بجوشانند.
آقای دکتر یزدی وزیر بهداری اسبق کشور پهناور ۱۵ میلیونی که در آن روزها ریاست بهداری یک محوطه سی و چند متری و بیستوپنج نفری را قبول کرده بودند دستور دادند که زندانیان عموما در یک صف قرار گیرند تعجب نکنید اگر میگویم که از امیرجنگ گرفته تا گمنامترین زندانی کریدور ۷ آناً و بدون ذرهای تعلل در صف واحدی قرار گرفتند آری در مورد بروز خطر مرگ، شخصیت به حساب نمیآید!
آقای دکتر یزدی با آن خندههای معروف و با آن قیافه جاذب خود از سر صف شروع به «شپشرسی» کرد – همه تسلیم محض بودند. دکتر هرجای پیراهن و زیرپیراهن را که میخواست تفتیش و با دست خود دکمه و بند زیرشلواریها را باز میکرد. آنهایی که از این بازرسی دقیق خلاص میشدند خندان در صف دیگری قرار گرفته و به تماشا میایستادند.
ناگهان صدای قهقهه دکتر بیش از پیش به آسمان رفت به طوری که پاسِ بالای برج زندان را متوجه حیاط کریدور نمود. دکتر در لیفه تنبان پیشهوری یک شپش درشت و چند تخم شپش یافته بود!!
من تاکنون به هیچ قیافهای تا این حد منقلب و شرمسار مثل قیافه آن روز پیشهوری برنخوردهام و گویا دکتر یزدی هم به این خجلت و انقلاب درونی پیشهوری پی برده که آناً ساکت شده و به بازرسی نفر بعدی پرداخت. پیشهوری با قدمهای کوتاه به طرف کریدور رفت و پس از چند دقیقه در حالی که مقداری از البسه خود را در دست داشت به گوشه حیاط، آنجایی که دیگ آب به شدت میجوشید رفته با خنده تلخی تمام آنها را درون دیگ و آب جوشان سرنگون نمود.
ادامه دارد...
روزی که ارداشس (اردشیر) آوانسیان مامور خواندن تاریخ [تاریخ ایران تالیف عبدالله رازی]شد اتفاقا آخرین فصل کتاب و مربوط به دوره سلطنت پهلوی بود. مولف راجع به زندان مطالبی نوشته بود که نمیخواهم بگویم همهاش عاری از حقیقت بود لکن قدر مسلم آنچه راجع به رفاه حال زندانیان... به رشته تحریر درآورده بود کاملا بر خلاف واقع و فقط جنبه تملق داشت... این فصل از تاریخ، اینقدر جریانات زندان را وارونه و معکوس تشریح نموده بودند که واقعا برای زندانیان... گیجکننده بود. همه متحیر و بهتزده، سراپا گوش بودیم که صدای پاره شدن کاغذی ما را به خود آورده با صحنه عجیبی روبهرو کرد: ... ارداشس آوانسیان از فرط عصبانیت آن صفحه از تاریخ ایران را جویده و بلعیده بود.