سرویس تاریخ «انتخاب»؛ سالها قبل از حبس خود گرفتار دلدرد شدیدی بودم و با آنکه در معالجه سخت اهتمام داشتم و به اغلب از اطبای رشت مراجعه کرده و صدها جور دوای فرنگی و ایرانی به دستور آنها و همینقدرها هم معجونهای مختلف و جوهر نعنا و غیره به تجویز «خاله خانباجیها» خورده بودم معهذا علاج نشده و وقتی به زندان افتادم در نتیجه عدم امکان رعایت رژیم غذایی روزی نبود که از این درد در رنج و زحمت نباشم و به پاسبانهای زندان و افسر و مدیر و رئیس و طبیب زندان برای دادن یک دوای «مسکن» متوسل نشوم!
روزهای اول ورود به زندان شهر، تعجب میکردم که چرا این آقایان در قبال تمنای من و در برابر آه و ناله رقتانگیز ناشیه از درد غیر قابل تحمل من، لبخند میزنند و حرف مرا نشنیده میگیرند و میروند!
روزی که این درد بیدرمان از طرفی و عدم اعتنای دکتر زندان از طرف دیگر، به کلی از زندگی بیزارم کرده بود، سر او فریاد کشیدم که «آخر شما چگونه بشری هستید که از رنج من نه فقط متاثر نمیشوید بلکه با نهایت قساوت قلب به تألم من میخندید. صرفنظر از وظیفه اداری، مگر وظیفه وجدانی و شغل شریف طبابت به شما امر نمیکند به تسکیل دردر و مداوای امراض همنوعان خود همت بگمارید؟ میگویند شما سوگند یاد کردهاید که به وظیفه خود احترام گذارده و به آن سوگند هم وفادار باشید! پس کو؟ چه شد آن...؟»
آنقدر از این حرفها، حرفهایی که در محیط ما صد تا یک غاز ارزش ندارد تا چه رسد در زندان شهربانی گفتم که دهنم کف آورد!
با تمام امیدی که به شیرینزبانیهای خود داشتم، خنده مسخرهآمیز دکتر خونم را منجمد کرد، و تا رفتم علت استهزا و خندهاش را بپرسم فریادی کشیده گفت: «آقا! من دکترم رئیس اداره سیاسی نیستم، کسالت شما یک مرض معمولی نیست که با دست یک طبیب و با دواهای طبی معالجه بشود! در تمام این سلولها که ملاحظه میکنید یک نفر مثل شما با دست و پا و چشم و گوش و بینی و معده و مغز سالم زندانی است ولی متاسفانه تا به من میرسند یکی از دلدرد، یکی از کمردرد، یکی از درد سر و یکی... نمیدانم از کجایش مینالد! در صورتی که با اطمینان قسم میخورم همه از من سالمتر و قویترند و اشتباهشان فقط این است که مرا به جای رئیس اداره سیاسی میگیرند و به جای آنکه این دردهای فانتزی (!) را برای منظوری که دارند به او بگویند تا اجازه هواخوری و گردش در حیاط و خروج از سلول مجرد را به آقایان بدهد، به من میگویند، که صلاحیت این چیزها را ندارم. آقا! مرض شما هم مثل ناخوشی آنهاست که من در طب قدیم و جدید و هزار سال بعد هم جز مرضِ تمارض نمیتوانم نام دیگری به او بگذارم!»
دکتر اینها را با عصبانیت – با تندی – با فریاد گفت و از دربِ اطاق خارج شد!
از این وقت چون دانستم که آنچه قبلا از درد خود نالیدهام مفت و مجانی از جیبم رفته و آنچه که بعدا بنالم جز تمارض و برای تحصیل هواخوری و گردش در حیاط به چیز دیگری تعبیر نخواهد شد، دیگر تا روزی که به زندان قصر منتقل شدم با لجاجت و سرسختی زیادی تحمل رنج و درد را نموده میسوختم و میساختم و یک کلمه به زبان نمیآوردم!
باور کنید، در این اواقت (بیاعتنایی و لجاجت) از روزهایی که نزد هرکس از درد خود شکوه و شکایت مینمودم، راحتتر و آسودهتر بودم.
این یک قاعده طبیعی است که متاسفانه بیشتر بیماران و بیمارداران متوجه آن نیستند: بیماران نمیدانند اظهار درد، درد را مداوا نمیکند بلکه درد را تشدید مینماید و مریضدارها هم متوجه نیستند که توجه زیاد و بیش از حد لازم، مریض را گرفتار وحشت و ترس نموده بالنتیجه به شدت مرض نهایت مساعدت را میکند!
وقتی به زندان قصر منتقل شدم و در آنجا – در همان روزهای اول دانستم موجباتی را که آن روز دکتر برای تمارض زندانیان ذکر کرده بود از بین رفته، اینجا «هواخوری و گردش در حیاط» آزاد است، به اولین چیزی که تصمیم و اراده نمودم مداوای دلدرد کهنه من بود که واقعا مرا معذب و ناراحت میداشت.
دکتر [پزشک] احمدی (مرحوم!) بله... آن مرحوم، پس از معاینه مختصر و سوالات کوتاهی از من، مرضم را «آپاندیس» و محتاج به عمل تشخیص داد!
با اینکه میدانستم وسیله عمل در مریضخانه زندان قطعا فراهم نیست معهذا چون رنج مرضم از مرگ سختتر و ناگوارتر بود، به این کار رضایت دادم. اما تا چند روز بعد معلوم شد خود اطبا در تشخیص تردید دارند و به همین جهت برای عمل «دفعالوقت» مینمایند.
این دفعالوقتها باعث شد هشت روز به انتظار عمل بمانم و در نتیجه استراحت این مدت و خوردن اغذیه مناسب منجمله «شیر» که میگفتند چون فروشنده آن شخص رئیس زندان است و به این جهت به طور وفور در اختیار بیماران بود، حمله دلدردم تخفیف یافته و شب نهم با اجازه پرستار به حیاط مریضخانه رفتم و موقع عبور از کریدور به اطاق شماره ۵ که جای مردهها و بیماران نزدیک به مرگ بود سری زدم. از ۸ تختخواب آن اطاق، تصادفا آن شب بیش از یکی اشغال نشده بود که اشغالکننده آن هم مرحوم حضرتقلی از محبوسین لُر، و عصر همان روز مرده بود!
کریدور مریضخانه خلوت بود. نزدیک پلهها به منوچهرخان اسعد بختیاری برخوردم که پیژامه بسیار عالی و ابریشمی در بر و چند مجله و روزنامه (آن چیزی که متهمین سیاسی برای هر صفحه آن جان میدادند) زیر بغل داشت!
از پلهها به حیاط و باغچه زیبای مریضخانه فرود آمدم. این باغچه واقعا بسیار باصفا و باطراوت بود زیرا آنجا گردشگاه مردمان متمکن و ثروتمندی چون مرحوم علیمردانخان که مدتها در سایه درختان سبز و خرم آن لمیده و بستی زده و مرحوم تیمورتاش که اشکهای فراوانی در پای دیوارهای آن ریخته و امیرجنگ که با دست خود علفهای هرزه را از پای گُلها کنده و امثال اینها مردمان باسلیقه بود و واقعا هم باید باصفا و باطراوت باشد.
چه بسا درختها که با دست این اشخاص سرشناس پیوند شده و چه بسا بوتههای گلی در این حیاط دیده میشد که در این ایام عید از طرف وکلا و وزرا و اشراف جهت زندانیان متشخص آورده شده و آنها به یادگار در باغچههای زیبای آن کاشته بودند. چون توانایی گردش زیادی در این حیاط باصفا را نداشتم پس از چند لحظه در زیر درختی که با اولین اطاق سمت غربی ساختمان مریضخانه یعنی اطاق دکتر کشیک بیش از سه متر فاصله نداشت نشستم – سایه طویل دکتر که پشت میز کار خود نشسته بود از پنجره بزرگ اطاقش تا جایی که نشسته بودم، ادامه داشت و من به خوبی بیحرکت سر و گردن و دستهای او را از روی سایه او تماشا میکردم – مدتی گذشت و در این مدت با چه افکار و خیالاتی مشغول بودم خود نمیدانم ولی ناگهان رفت و آمد زیاد به این اطاق و سایه دراز و متحرک آنها و صدای مخوف ناله انسانی که از کریدور مریضخانه شنیده میشد، مرا هراسان کرده و به وقوع حادثهای غیرمترقبه متوجه کرد – وقتی به کریدور برگشتم با منظره عجیب و هولناکی که پس از چند دقیقه صورت مسخره و مضحکی به خود گرفت، مواجه شدم که برای خود من هم تا حدی غیر قابل باور بود! حضرتقلی که عصر خبر فوتش را شنیده و شخصا جسد او را در اطاق شماره ۵ نیم ساعت قبل دیده بودم... با دهان خونین و پیراهن بلند سفید معمولی زندان که آن هم آغشته به خون بود جلوی درب اطاق شماره ۵ ایستاده دستی به چانه داشت و با دست دیگر – برای آنکه به زمین نیفتد – دستگیره درب را گرفته و ناله میکرد!
بیمارانی که قدرت حرکت داشتند از اطاقها خارج و با پاسبان محافظ و پرستاران از دور او را نگاه میکردند. همه متعجب بودند و بیش از همه دکتر کشیک که با دهان نیمهباز فقط سرش را از درب اطاق خارج کرده بود، با نظر اعجاب به این حادثه باورنکردنی توجه داشت.
زودتر از همه کس پاسبان کریدور خونسردی خود را دست آورده و در حالی که به دکتر سلام نظامی میداد گفت: «آقای دکتر! این حضرتقلی است، حضرتقلی لُر زنده شده!!» با آنکه در این گزارش مطلب تازهای جز آنچه که همه ما به چشم دیده و میدیدیم وجود نداشت معهذا هلهله شعف و صدای خنده همه بلند شد و به دکتر جرأتی داد که از اطاق خود بیرون بیاید و علت این معجزه بزرگ را که در تاریخ بشریت خیلی کم نظیر دارد تحقیق کند!
پرسش از خود حضرتقلی فورا چگونگی اعجاز را برای ما روشن کرد؛ عصر روز گذشته دکتر از حضرتقلی عیادت میکند و گویا در آن وقت او دچار حملهای شده بود که قدرت تکلم نداشت ولی آنچه در اطرافش میگذشت همه را حس میکرد، همین آقای دکتر پس از معاینه کوتاهی گفته بود: «بیچاره تموم کرد.» حضرتقلی، با سابقه هفت هشت سالهای که از مریضخانه زندان داشت در نتیجه شنیدن این حرف دکتر به کلی بیهوش میشود و اول شب او را به اطاق شماره ۵ منتقل میکنند که صبح تحویل مامور متوفیات بدهند. دو نفر از پرستارها که بالاخره معلوم نشد کیها بودند و بیچاره حضرتقلی لر هم نتوانسته بود از شدت وحشت آنها را بشناسد به اطاق خلوت شماره ۵ که پیش همه زندانیان شوم و به همین لحاظ جای امن و خالی از هرگونه خطری بود رفته – یکی چانه آن بدبخت را سخت نگهداشته دیگری شروع به در آوردن دندانهای طلای حضرتقلی میکند. با آنکه در نتیجه کشیدن دندان اول، خونریزی شروع شده بود معهذا چون حرکتی از حضرتقلی دیده نشد آقایان به عمل خیر! ادامه دادند! موقع کشیدن دندان چهارم، حضرتقلی از شدت درد به هوش آمده و با یک جَست غیرمنتظره از تختخواب برمیخیزد و طبعا پرستاران مزبور با ترس و وحشت پا به فرار میگذراند.
وقتی حضرتقلی با آه و ناله این اظهارات را تمام کرد گفت: «آقای دکتر شما را به خدا فعلا دوایی به من بدهید که از خونریزی لثهام جلوگیری کند» و من به گفته او اضافه کردم «آقای دکتر حضرتقلی شکایتی هم البته از مرتکبین این کار ندارند زیرا اگر آنها نبودند فردا حضرتقلی برای ابد ما را از دیدار خود محروم میکرد.»
دکتر هاج و واج گاهی به مرده زندهشده و گاهی به اطرافیان نگاه میکرد و بالاخره به حرف آمده به یک انفرمیه [پرستار] کوتاهقد که پهلویش بود و من از رنگ پریده او سخت به او مظنون شده بودم گفت: «من فوت او را در دفتر ثبت وقایع ثبت و گواهی کردهام حالا بنویسم چی و دفتر را چطور اصلاح کنم؟!»
ادامه دارد...
منبع: فریدون جمشیدی، خواندنیها، سال یازدهم، شماره پنجاهودوم، سهشنبه ۱ اسفند ۱۳۲۹، صص ۹-۱۱.
انتهای حیاط... یک نیمکت چوبی، چند رشته طناب در کنار یک دسته شلاق سیمی و سایه چند پاسبان و شبح سفیدپوشی که چیزهایی در دست داشت دیده میشدند! وقتی به نزدیکی این بساط «زجر و شکنجه» رسیدیم چنان نگران و متوحش بودم که با وجود برودت هوا... عرق سراسر بدنم را فرا گرفت...! صدای ناله و ضجه کسی که با فشار چند پاسبان به داخل حیاط مریضخانه رانده میشد مرا متوجه آن قسمت کرد... کشانکشان او را به طرف بساط شیطانی پیش میآوردند... از دیدن این صحنه عجیب و باورنکردنی... چنان سست و بیحال شده بودم که پلکهای چشمم به هم آمد و وقتی در اثر صدای اولین ضربه شلاق چشمانم را گشودم جوان بدبخت را به نیمکت بسته یافتم دو نفر پاسبان در طرفین او قرار گرفته و شلاقهای سیمی را به پشت و کفل او مینواختند.