arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۰۷۱۲
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۲۰ - ۰۷ ارديبهشت ۱۳۹۱

استخوان‌هایی که دور انداخته شد/ روایتی تلخ از «نا»آرامگاه رییس شهربانی دوره مصدق

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
تاریخ ایرانی: لابه‌لای روزنامه‌های قدیمی اخبار واقعه‌ای دیگر را جست‌وجو می‌کردم که ناگهان چشمم به تصویرش افتاد. عکسی سه در چهار از نظامی جوانی با ظاهری مرتب و چهره‌ای آرام. نوشته بود بعد از ۲۵ سال قرار است بر مزارش مراسمی برگزار شود. مراسمی که بعد از ربع قرن خفقان، اتفاق مهمی به حساب می‌آمد.‌‌ همان تیتر خبر را که خواندم، شناختمش.

 

چند سال قبل ماجرای قتلش را به روایت نصرالله خازنی خوانده بودم. سه سال پیش همین روز‌ها بود. خازنی گفته بود چند ماه پیش از کودتا، عده‌ای از نظامی‌ها به تحریک مظفر بقایی او را به خانه‌ای در حوالی صفی‌علیشاه کشاندند و بی‌هوا از قفا پتویی روی سرش انداخته و بی‌هوشش کردند.‌‌ همان زمان بود که به غاری در حوالی لشکرک تهران برده شد و بعد از چند روز شکنجه، فردی به نام فریدون قرایی نقطه پایانی بر زندگی‌اش گذاشت.

 

ماجرای ناپدید شدن و مرگش خیلی‌ها را شوکه کرد، از جمله دکتر مصدق را که علاوه بر نسبت سببی که با او داشت آن زمان نخست‌وزیر بود و مقتول یکی از نزدیک‌ترین یارانش. نخست‌وزیر که دستور پیگیری داد، خیلی زود حقیقت معلوم شد. عاملان جنایت بازداشت شدند، پیکر او بر دوش هزاران نفر تشییع و به خاک سپرده شد. هرچند با وقوع کودتای ۲۸ مرداد و سقوط دولت ملی، پیگیری پرونده ناکام ماند و متهمان در محکمه‌ای ناعادلانه حکم برائت گرفتند اما نام او در خاطر بسیاری ماند تا اینکه انقلاب شد.

 

روزنامه‌ای که می‌دیدم مال‌‌ همان روز‌ها بود. اردیبهشت ۵۸! آنچنان که در روزنامه کیهانِ آن روزها نوشته بودند قرار بود برای اولین بار مراسمی برای بزرگداشت «شهید محمود افشارطوس»، رییس کل شهربانی در دوران پیش از کودتای ۲۸ مرداد برگزار شود. روزنامه قدیمی شرح آنچه بر افشارطوس گذشته بود را در کنار تصویری از دوران ریاست شهربانی و پایین‌تر، تصویری دلخراش از پیکر شهید را به چاپ رسانده بود و از برگزاری مراسمی بر مزارش در آرامگاهی خانوادگی در محوطه بیمارستان شهدای تجریش خبر داده بود. برایم جالب بود که مزار چنین چهره‌ای در محوطه بیمارستانی مشهور در نقطه‌ای پرتردد از شهر تهران واقع بوده و تا امروز کسی به آن توجه نکرده است. به روزنامه‌های روزهای بعد نگاهی انداختم؛ نوشته بود مراسم طبق برنامه با حضور گروهی از چهره‌ها و مردم «قدر‌شناس» برگزار شده است.

 

چند روز بعد از اینکه بر حسب اتفاق نامش را در روزنامه قدیمی دیده بودم گذرم به میدان تجریش افتاد. کنجکاو شدم سری به مزار افشارطوس بزنم و همین کنجکاوی مرا به پیش برد. از تجریش به سوی بیمارستان به راه افتادم. از میان مردمی که برای خرید و گردش در خیابان شهرداری قدم می‌زدند گذشتم. گروهی در حال ورانداز ویترین‌ها بودند، خیلی‌ها بی‌هدف خیابان را گز می‌کردند، برخی در ساندویچی‌ها مشغول خوردن ناهار بودند و در نزدیکی بیمارستان هم چند جوان کم سن و سال بستنی «اکبر مشتی» به دست گرفته بودند و صدای خنده‌های سرخوشانه‌شان به هوا بود.

 

وقتی رسیدم بی توجه به کیوسک نگهبانی، وارد محوطه شدم و چشمی گرداندم. تابلوهای راهنما را نگاه کردم. بیش از هر چیز نام بهنام دهش‌پور در نوشته‌های روی تابلو به چشمم آشنا آمد. جوانی که قربانی سرطان شد و حالا چند سالی است زیر نامش گروهی از خیرین برای حمایت از بیماران سرطانی گردهم آمده‌اند. هرچه نگاه کردم اما خبری از مزار افشارطوس نبود. نه قبری به چشم می‌آمد و نه در تابلوی راهنما نشانی از مسیر مزار بود.

 

ناچار تصمیم گرفتم از نگهبانی که‌‌ همان حوالی ایستاده بود محل مزار را بپرسم و پرسیدم. نام را که گفتم، دوباره پرسید. هنوز «افشارطوس» را به تمامی تکرار نکرده بودم که به جایی پشت سرم اشاره کرد. وقتی نگاه کردم جز چمن ندیدم. پرسیدم سنگ مزار کجاست؟ گفت چند سال پیش زیر همین چمن‌ها مدفون شده است.

 

نگهبان گفت پیش از آنکه بیمارستانی در اینجا باشد، این زمین وسیع گورستان شمیران بود. خیلی‌ها تا پیش از سال ۱۳۳۶ که مراحل ساخت ساختمان اولیه بیمارستان آغاز شد، در این محل دفن شده بودند که حالا دیگر نشانی از قبرشان نیست. محمود افشارطوس یکی از این افراد بود. بیمارستان شهدای تجریش سال ۱۳۴۰ افتتاح شد، یعنی ۸ سال بعد از قتل افشارطوس. مزار او اما تا همین چند سال قبل قابل شناسایی بوده است اما حالا کجاست؟

 

نگهبان میانسال که حدود ۲۳ سال است در بیمارستان شهدای تجریش کار می‌کند می‌گوید که تا همین ۵-۴ سال پیش هنوز سنگ مزار سر جایش بوده اما‌‌ همان زمان خاکبرداری شده و چمنش کرده‌اند. دلیل خاکبرداری؟ گسترش ساختمان بوفه بیمارستان.

 

دو محوطه چمنی که در دو سوی ورودی محوطه فعلی بیمارستان وجود دارند روزگاری مزار درگذشتگان اهالی شمیران بوده اما حالا وقتی بعد از گذر از نگهبانی سمت چپ را نگاه کنیم ساختمان بوفه‌ای نوساز را می‌بینیم که این روزها در تابستان چند صندلی هم مقابلش گذاشته شده تا شاید همراهان بیماران کیک و ساندیسی را که تهیه کرده‌اند در فضای باز و سرسبز بیمارستان نوش جان کنند. اما برای ساخته شدن این محیط تعداد زیادی از قبور ۵۰ ساله و بیشتر از بین رفته‌اند و نشانی از آن‌ها نیست. نه از تاک نشانی مانده و نه از تاک‌نشان.

 

از بین رفتن نام و نشان درگذشتگان به خودی خود تلخ و ناگوار است اما تلخی قصه مزار رییس شهربانی دوره مصدق به همین جا ختم نمی‌شود. وقتی از سرنوشت قبر و بقایای جسد افشارطوس می‌پرسم، پاسخ‌ها خواب را از چشمانم می‌رباید.

 

نگهبان روایت می‌کند که وقتی برای گسترش بوفه بیمارستان زمین را شخم زدند و گودبرداری کردند، در محلی که به عنوان مزار افشارطوس شناخته می‌شد و حالا تنها درخت سایه‌بان آن باقی مانده، بقایای استخوان‌های او پیدا شد. با گذشت نیم قرن از دفن افشارطوس که در همان زمان هم با بدنی کاردآجین تا گورستان تشییع شده بود، همین استخوان‌ها باقی مانده بود که تا چند روز در کیسه‌ای تکیه داده به درختان محوطه بیمارستان، نگاه داشته شد.

 

در این مدت گویا تلاش‌هایی برای ارتباط با بازماندگان افشارطوس برای تعیین تکلیف این یادگار از زیر خاک درآمده صورت گرفته که به نتیجه‌ای نرسیده است و این ناکامی حجت را بر حفاران تمام کرده و ... ادامه ماجرا از زبان نگهبان: «پسرش نیامد و ما هم کیسه را دور انداختیم...»

 

عرقی سرد بر پیشانی‌ام نشسته و واقعه‌ای که رخ داده برایم غیرقابل هضم است. تلخ است. در جست‌وجوی مزاری باشی که دیگر نیست... تلخ است، تلخ. افشارطوس گذشته از آنکه انسانی بود که حق داشت بعد از مرگ مزاری داشته باشد، چهره مهمی در بررسی معادلات سیاسی دوران مصدق است. فردی که وجودش تکیه‌گاه نخست‌وزیر ملی بود و برخی مرگ او را سرآغاز کودتای ۲۸ مرداد می‌دانند. او هر که بود، هرچه کرد، بخشی از تاریخ این سرزمین است و آنچه بر مزارش رفته نه تنها تلخ که فاجعه‌ای غیرقابل جبران است.

 

این چنین و بعد از شنیدن روایت نگهبان از سرنوشت مزار سرتیپ جوان بود که بی‌آنکه تصویری از مزار او در ذهنم حک شود، از بیمارستان بیرون آمدم. در حالی که مبهوت از شنیدن این روایت بودم، در راه بازگشت به تصویری دیگر فکر می‌کردم. تصویری که افشارطوس را در کنار همسر و سه فرزندش بهشید، فرزین و فرشید نشان می‌داد.

 

جست‌وجوهایم برای گفت‌وگو با این کودکان که حالا مردان و زنانی میانسال هستند به در بسته خورد. تنها می‌دانم یکی در جوانی درگذشته، یکی دیگر در میسوری آمریکا زندگی می‌کند و دیگری ساکن هلسینکی فنلاند است. اما چه فرق دارد اکنون در کجا زندگی می‌کنند. چیزی از سرزمینشان به خاطر دارند یا نه. حتی این را هم نمی‌دانم که فرزندانشان از سرنوشت تلخ سرتیپ مقتول چه چیزهایی شنیده‌اند. تنها می‌دانم اگر آنان فرزندی داشته باشند که مشتاق یافتن گذشته باشد، دیگر هیچ‌وقت نمی‌تواند مزار پدربزرگش را پیدا کند.

نظرات بینندگان