پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
غلامرضا بنی اسدی: گفتند مرحله دوم همسان سازی مستمری بازنشستگان کارگری را در همین اسفند، عملیاتی می کنیم. محکم هم گفتند و هر روز بزرگی از وزارت نشینان و سازمان نشینان و اتحادیه مردان هم این گفته را تکرار کردند. بعد گفتند احکام از اول اسفند اصلاح می شود. باز سخن تازه کردند که اگر نشد احکام اصلاح و مرحله دوم اجرایی شود حتما مبلغی علی الحساب برای تمام بازنشستگان واریز خواهد شد. اما شریعتمداری، دیشب، آتش کشید به آنچه خودش و دیگران کاشته بودند و موضوع را به سال بعد حواله داد! سخنی که مثل بمب در فضای رسانه ای و به ویژه مجازی ترکید و آه و نفرین ها در پی داشت.
"خدا شما را به مسئولانی چون خودتان مبتلا کند". این نرم ترین نفرینی است که از برخی زبان ها می شنویم در باره مسئولان محترم وزارت کار و تامین اجتماعی. آنان که در این ماه ها و به ویژه روز های اخیر. بهشت را تصویر کردند برای باز نشستگان اما اگر دوزخ آفریدند و با هزار درجه تخفیف، یک ملت را به برزخ بردند. نگویند حضرات که جمعیت بازنشسته کارگری، سه و نیم میلیون بیشتر نیستند چون وقتی هرکدام را یک خانواده حساب کنید می شود بیش از ده میلیون نفر که مستقیم قربانی این نوع امید آفرینی و به آتش کشیدن امید می شوند. هر کدام هم که این نارضایتی را به چهار نفر منتقل کنند که جامعه هم حق را به آنان می دهد در همین اول راه می شود نارضایتی چهل میلیون نفر!
شما که نمی توانستید کار را به سرانجام برسانید چرا وعده دادید؟ وقتی براوردهاتان از یک مسئله، این قدر نادرست است به دیگر تصمییم ها تان چطور می شود اعتماد کرد؟ وزیری با این کارنامه چطور از کابینه ای به کابینه ای دیگر و از وزارتخانه ای به وزارتخانه دیگر می رود؟
درست که چناب روحانی دیگر رای نمی خواد اما تاخیر در برکناری کسی که چنین آتش به امید مردم می زند از "آلان" تا "الآن" هم روا نیست. کسی و کسانی که یک طرح امید آفرین و خوب را به بدترین شکل اجرا و از فرصت ارتقای اعتماد عمومی، یک تهدید برای کشور می سازند، قطعا باید مواخذه شوند. بی تدبیری از این بالاتر که انجام دادند؟ قبلی ها از همین همسان سازی حقوق برای خود وجهه ای ساختند که هنوز نان محبوبیت آن را می خورند اما این حضرات چنان بد عمل کردند که سفره دولت و شخص روحانی هم خالی شد در این ماجرا!
حکایت بازنشستگان نجیب تامین اجتماعی و مسئولان، همان قصه ای است که می گویند، در شبی سرد و سخت که سرما، استخوان می ترکاند، شاهی وقتی می خواست وارد کاخ اش شود، سرباز نگهبانی را دید که با یک تا پیراهن محکم ایستاده بود. دلش به رحم آمد و او را به حضور خواند و شرایط را پرسید و وعده داد که به کاخ برود برای او لباس گرم خواهد فرستاد. شاه رفت و ماجرا هم فراموشش شد. صبح، جنازه سرباز پشت در بر زمین افتاده بود با این نوشته در دست که سرما مرا نکشت- چنان که به روزگاران چنین نکرده بود- مرا امید واهی تو کشت. تو که گفتی لباس گرم می فرستم و نفرستادی! حالا هم قصه همین است؛ بیش از گرانی این وعده های دروغ شده، "سنگِ پا" به "سرِ" ما کشید و امید مان را کشت. ما خون امید مان را از شما طلب می کنیم. هم به فریاد و هم در دعای دست هایی که غریبانه و مظلومانه به آستان اجابت خداوندی چنگ می زنند....