arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۱۳۸۳۶
تاریخ انتشار: ۳۵ : ۲۰ - ۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۰
«مسافرت در داخله تهران»، در ۸۸ سال پیش؛

قسمت ۶/ در محله عودلاجان تشریف دارید

جوان با چهره گشاده و متبسم گفت: «در محله عودلاجان تشریف دارید... چون مسلم است قسمت معموره و آباد شهر سابقا جنوب شرقی عمارت سلطنتی بوده و به آن مناسبت اصناف و کسبه بازارهای مخصوص به خود داشته و یک قسمت از اصناف در جنوب غربی و جنوب حقیقی بوده‌اند، در این بازاری که شمال را به جنوب قطع می‌کند، عودلایان یعنی عودسایان منزل داشته‌اند. لاییدن بر وزن و معنی ساییدن هم آمده در این بازار شانه و عصا و اشیایی می‌تراشیده و خرده‌ریزه‌ آن‌ها را برای بخور می‌ساییده‌اند و بازار معطری بوده لهذا قبلا بازار را عودلایان نامیده و سپس محله را به اسم این بازار نامیده‌اند و عرب‌مآبی اقتضا کرده آن را عودلاجان بنماند.»
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ امروز شنبه است و روز تعطیل کلیمیان است. خیلی متاسف شدیم از این‌که میسر نشد بانک‌ها و تجارت‌خانه‌ها و مغازه‌های عمده آن‌ها را ببینیم. به محض ورود به بازار مزبور از لباس ژنده و کثیف مرد و زن و بچه‌ای که به آن‌ها مصادف شدیم یهودیان را شناختیم. دکتر میل داشت شب بمانیم و چراغ یهودیان را روشن کنیم، گفتم: «در این محله مهمان‌خانه و خانه کرایه‌ای یافت نمی‌شود و اگر هم باشد شما در آن توقف نمی‌کنید، عجله کنید خود را به عودلاجان و سرپولک رسانیم شاید محلی را برای استراحت و صرف ناهار بیابیم.» و مقصودم این بود اگر راه بدهند در امامزاده اسماعیل (ع) توقف کرده باشیم.

از محله کلیمیان که خارج شدیم، مباحثه آقای فیلسوف و دکتر سرِ کلمه «عودلاجان» شروع شد؛ که آیا اولِ کلمه با «ع» است یا همزه. دکتر می‌گفت: «چرا با «ع» باشد؟! من حتما آن را با همزه خواهم نوشت.»

بنده گفتم: «تعصب به خرج ندهید، بیایید در مقام تحقیق برآیید و وجه تسمیه را پیدا کنید.»

قرار دادیم به تفأل سر چهارراه سرپولک که رسیدیم به اولین شخصی که تصادف کردیم از طرف قبله می‌آید از او مشکل خود را سوال کنیم. تصادفا سر چهارراه به جوانی برخورد کردیم که از ناصیه او آثار نجابت هویدا و معلوم بود مستوفی‌زاده یا منسوب به ارباب قلم است. بنا به تجانس دکتر را پیش انداختیم. دکتر به جوان سلامی داده و با ادب پرسید: «قربان! ما در کدام محله شهر طهران هستیم؟»

جوان با چهره گشاده و متبسم گفت: «در محله عودلاجان تشریف دارید» و سپس اظهار داشت: «چون مسلم است قسمت معموره و آباد شهر سابقا جنوب شرقی عمارت سلطنتی بوده و به آن مناسبت اصناف و کسبه بازارهای مخصوص به خود داشته و یک قسمت از اصناف در جنوب غربی و جنوب حقیقی بوده‌اند، در این بازاری که شمال را به جنوب قطع می‌کند، عودلایان یعنی عودسایان منزل داشته‌اند. لاییدن بر وزن و معنی ساییدن هم آمده در این بازار شانه و عصا و اشیایی می‌تراشیده و خرده‌ریزه‌ آن‌ها را برای بخور می‌ساییده‌اند و بازار معطری بوده لهذا قبلا بازار را عودلایان نامیده و سپس محله را به اسم این بازار نامیده‌اند و عرب‌مآبی اقتضا کرده آن را عودلاجان بنماند.»

آقای فیلسوف که چماق لانسلم را همیشه در دست دارند گفتند: «اما که عود مشهور است، اما لاییدن تصور می‌کنم مصدری است که ظاهر معنای آن مشعر بر صدای سگ باشد، جان هم در آخر اسماء امکنه سابقه دارد مانند لاهیجان و لاریجان. آن‌چه مشهور است جان به معنی چمنزار هم آمده که لاریجان فی‌المثل عبارت از چمنزار لار خواهد بود.»

جوان تبسمی کرده و گفت: «خیر آقای عزیز! این مطالب سینه به سینه رسیده است. همین نقطه چهارراه که ملاحظه می‌کنید نقطه مقابل سرپولک است و سرپولک را برای آن سرپولک گفته‌اند که در میان چهارراه آن دایره کوچکی است که از فرط کوچکی به مبالغه گفته‌اند به قدر یک پول سیاه است و این محوطه در میان بازاری در مشرق کوچه مرحوم بهبهانی است. چنان‌که زیر محله یهودیان محلی است که آن را سرچنگ می‌گویند یعنی سرپیچ. خود این شهر را هم به نام بازاری خوانده‌اند که در چند قدم فاصله به آن خواهید رسید و آن بازار تیران است یعنی بازار آهنگران، و مرحوم اعتمادالسلطنه هم در جلد سوم مرآت‌البلدان ناصری املای صحیح آن را تیران یعنی شهر آهنگران ضبط کرده است.»

من و دکتر از حسن قریحه و اطلاعات مفید جوان خرسند بودیم و خبر نداشتیم آقای فیلسوف در قسمت اخیر صحبتی دارند، از جوان تشکر و خداحافظی کرده به راه افتادیم و ملتفت شدیم فیلسوف، جوان را نگاه داشته و با او مشاجره می‌کند. مقدمات را نشنیدم و به این‌جا رسیدیم که فیلسوف گفت: «در وجه تسمیه طهران هم شما و هم مرحوم اعتمادالسلطنه اشتباه کرده‌اید؛ ران یعنی کوه، ته‌ران و مه‌ران و شم‌ران داریم، شم‌ران همان‌جاست که آن‌جا را مردم شمران و ارباب قلم شمیران به فتح شین می‌نمایند و یاء در آن به جای کسره اضافی است. مه‌ران وسط و ته‌ران همان تهران است که عرب‌مآبی آن را طهران کرده است.» فیلسوف می‌گفت: «یک وقتی در یادداشت‌هایی که به مطبعه‌ای می‌فرستادم عنوان مطلبش تهران را طهران نوشتند و به املایی که خود من در نظر گرفته بودم اعتنایی نکردند.»

جوان تبسمی کرده و گفت: «به نظرم آقا هم از آن طلبه‌های تازه متجدد و مدرسه منظم ندیده باشید! با این مناقشه لفظی ما طهران یا تهران آباد نمی‌شود، آبادی این شهر اولا به امنیت ثانیا با بسط و توسعه تجارت ثالثا نظافت و حفظ‌الصحه، رابعا تدارک آسایشگاه و مهمان‌خانه‌های آبرومند ارزان برای مسافرین است و وقتی مرکز ما مرکز تمدن ما محسوب است که سیصد و شصت شعاع آن به چهار حد اصلی مملکت منتهی و روی هر خط شعاعی تا سرحد از همان آسایشگاه و مهمان‌خانه‌ها برای مسافرین خارجی موجود باشد و خطوط مزبوره به طور مرجح دارای رایل آهن و یا لااقل مسطح و هموار و قابل گردش چرخ اتومبیل و اتوبوس و کامیون باشد.»

جوان را به زور از چنگ آقای فیلسوف خلاص کرده به طرف بازار آهنگران سرازیر شدیم.

 

بازار آهنگران

تته ته ترق! تته ته رق! تته ته رق! تق! ترق شهر صنعتی ما را اعلام می‌کرد، همان ابزار فلاحت عهد ادریسی و گاوآهن کذایی، خاک‌انداز، بیل، ساج، دیلم، کلنگ، تبر. شش هزار سال را روی همان «مدل» نمونه باستانی با دو وسیله اسباب به نام پتک و سندان و کوره‌ای که یادگار عصر داود (ع) بود به چشم دیدم.

دکتر این بازار را هیچ ندیده بود یک مرتبه گوش خود را گرفت و گفت: «یعنی چه! این‌ها چرا آتولیه خود را به بازار آورده‌اند؟!»

«آتولیه» را برای آقای فیلسوف به زحمت ترجمه کردم: «یعنی کارگاه، ولیکن چون کارگاه بیش‌تر در امور بافندگی استعمال می‌شود باید قرینه‌ای ذکر کرد.»

[فیلسوف] گفت: «کارگاه آهنگری، پس بهتر آن است در این مورد آتولیه را دم و کوره ترجمه کنیم.»

گفتم: «دکتر حیرت می‌کند چرا دم و کوره خود را آهنگران به بازار آورده‌اند! لغت کارخانه هم چون مورد دیگری دارد به این آتولیه‌ها کارخانه نمی‌شود گفت...»

فیلسوف گفت: «پس چه کنند بیچاره‌ها؟»

دکتر گفت: «این‌ها هم همان‌طور که بلدیه حکم کرده دستگاه پخته‌فروشی را عقب ببرند. کارخانه خود را در قسمت عقب و بساط فروش را کنار بازار به نوعی بگذارند که گوش مردم را هم زحمت ندهند.»

من گفتم: «در این‌جا آقای دکتر بی‌لطفی می‌کنند، من قبول دارم که تمدن معاصر این تکلیف را به آن‌ها می‌کند اما نکته دیگری هم هست: این‌جا محیط شرق است، اعمال صنعتی را در ایران غالبا دست انجام داده و مادام که کارخانه ذوب آهن و اصول مکانیکی متداول نشده است این منظره‌ها جالب نظر اروپاییان است. در اروپا اگر برای مصنوعات اکسپوزیسیون (نمایشگاه) می‌سازند، اکسپوزیسیون ایرانی سازنده و صنایع را هم در حین عمل نشان می‌دهد و عقیده دارم حیف است آهنگری و مسگری و حلبی‌سازی و صندوق‌سازی و ریخته‌گری و خراطی و جولایی را از جلوی چشم مردم بردارند. بلی! هر وقت مملکت ما هم مرام اقتصادی خود را روشن کرد یا مملکت صناعت شد یا مملکت فلاحت و بالاخره هر وقت کارخانه‌ها ساختند و ماشین‌ها درو کردند و کشتی‌ها و ماشین‌ها محصولات را به خارج حمل کردند وقت این کارهاست و الا شهرها بلکه مملکت ما از زیبایی می‌افتد و یک جای خشک بی‌حرکت بی‌صدا شبیه به شهر مردگان خواهد شد.»

فیلسوف و دکتر هر دو تصدیق کردند و دکتر اطمینان داد نظر مرا در مراجعت به عرض اولیای بلدیه طهران برساند.

سر سه‌راه بازار آهنگران که رسیدیم دکتر گفت: «از طرف مغرب به چهارسوق بزرگ و کوچک و مسجد شاه و جامع و بازار بزرگ و امامزاده زید و بالاخره سبزی‌میدان و ارک می‌رود که عجالتا راه ما از آن طرف‌ها نیست و آن‌جاها را در مراجعت خواهیم دید.»

سپس به طرف مشرق متوجه شدیم تا به کاروانسرای دالان‌دراز رسیدیم.

 

کاروانسرای دالان‌دراز

قطار ممتد و طولانی دو دسته شتران قوی‌الجثه خراسانی و شاهسون اردبیلی که اولی از مشرق و دومی از طرف مغرب به هم رسیده بودند، بیش از یک ربع ساعت ما را در مقابل کاروانسرای دالان‌دراز متوقف ساخت.

هرچه من و دکتر سعی کردیم از زیربند مهار شترها بگذریم آقای فیلسوف نگذاشتند و گفتند: «چند چیز فراموشی می‌آورد: خواندن الواح قبور، خوردن گشنیز و سیب ترش، عبور از میان دو زن، عبور از میان قطار شتران.» به علاوه چون از کنار قطارها خرکچیان بی‌حوصله الاغ‌های باردار را می‌گذرانیدند عبور ما میسر نبود و تماشای آن منظره باعظمت هم ما را به خود مشغول ساخته بود.

حیوانات؛ بردبار، قانع و معصوم. آقای فیلسوف همیشه خرده‌نبات و شکرپنیر همراه دارند و ما برای تفریح مقداری از ایشان گرفته به کام کره‌شتران زیبا گذارده و لب‌های نازک آن‌ها را می‌بوسیم. من به خاطرم آمد که در ایام اقامت پاریس همه‌ساله در عید چهاردهم ژانویه یک سرباز قدیمی فرانسه که در جنگی مجروح شده و پاهای او را قطع کرده بودند بر اشتری سوار و نی‌لبک‌زنان در کوچه و محله پاریس عبور می‌کرد. مادموازل‌های شیک و قشنگ آن حیوان قشنگ را می‌خوابانیدند و چشم و لب و دهان او را می‌بوسیدند و به آقای موزیسین هم کمکی می‌کردند. برای رفقا نقل کردم.

فیلسوف گفت: «بعد از آن‌ها چشم‌مان به آقایان روشن!»

گفتم: «راستی اگر آن منظره را ببینید یالیتنی کنت ابلا (ای کاش من شتر بودم) خواهید فرمود!»

فیلسوف اخم‌ها را درهم کرد و برای تغییر موضوع گفت: «ملاحظه کنید جل و جهاز و رسته و مهار این دو قطار با هم متفاوت است.»

شترهای خراسانی قوی‌هیکل‌تر و فربه‌تر بودند و جل و جهاز زیبایی نداشتند ولی رنگ و اندام شتران شاهسون بدیع‌تر و اسباب سفرشان گران‌بهاتر بود. سرکش‌های گلیم‌پشمی شطرنجی دارای الوان سبز و سرخ و آبی و نارنجی، پوزه‌بندهای رشمه‌دار، جهازهای بلند بر وقار آن‌ها افزوده بود.

فیلسوف گفت: «خوش‌بختانه آسمان ایران چندان بخیل و ابرها ممسک و فلات ما مهمان‌کش نیست و به جای خار علف می‌خورد. صبر و قناعت این حیوان را باید در صحراهای سوزان و کویر مهم عربستان دید، آن‌جا که دیگر تمام وسایل تیمار این حیوان قطع شده، ساربانان کاروان روح آن‌ها را به آواز هدی مشغول می‌کنند و با ارتعاش صدا روح آن‌ها را به آتیه درخشنده در اهتزاز می‌آورند.»

من گفتم: «پر دور رفتید، میان عشایر جنوب ایران هم متداول است دشتی می‌خوانند و نقرات درآی دل شب در بیابان خیلی طرب‌انگیز و روح‌بخش است.»

دکتر گفت: «بلی واقعا این صدای طرب‌انگیز برای همان وقت‌ها خوب بود که لیلای سیاه‌سوخته‌ای را روی شتر لوکی سوار کرده بودند و مجنون پابرهنه‌ای به گرد محمل نمی‌رسید و در هوای سوزنده و دشت بی‌آب صدای هدی نکره آن بدوی به گوش مجنون خوش‌آیند می‌آمد و از دنبال کاروان به التماس برمی‌خاست. دمی آمدیم و گردبادی برخاست!»

فیلسوف گفت: «چون خانه‌های عمومی مثل عمومی‌خانه‌های فرنگی وجود نداشت، عشق مزه‌ای داشت و بیابان هم بی‌عشق نبود ولی در این قرن طلایی به شما قول می‌دهم تا نمایشات شبانه بیرون دروازه قزوین دایر است کسی عاشق نخواهد شد والله الحمد تمدن در هر مملکتی از آن خانه‌ها باز کرده است.»

دکتر: «اختیار دارید! تمدن را بدنام نکنید.»

خوش‌بختانه دنباله یکی از قطارها قطع شد و دورنمای کاروانسرا نظر ما را به خود جلب کرد و به دالان‌ درازی که داشت سرازیر شدیم.

این کاروانسرا که سابقا خیلی دایر و تاجرنشین و مرکز ورود کاروانان عمده بوده فعلا متروک افتاده و چند تن تاجر چرم‌فروش در آن مشغول کسب هستند و مابقی حجرات خالی و بی‌استفاده مانده. در صحن حیاط هم خبری از کاروانی نیست. در جهت جنوبی و آخر کاروانسرا درب دیگری دیده شد، گفتند به کوچه غریبان و گود زنبورکخانه و چاله سیلابی منتهی می‌گردد.

صلاح در آن دیدیم امروز را در آن کاروانسرا متوقف و محلات جنوبی جنب کاروانسرا را سیاحت و اگر اطلاعات‌مان کامل نشد شب را در همان محل توقف کنیم. بالاخانه‌ای را در جهت غربی صحن کاروانسرا پسندیده احتیاطا تا فردا صبح مبلغ شش ریال اجاره نمودیم و اسباب‌های خود را در آن گذارده با فرج‌الله دماوندی دالان‌دار موقتا خداحافظی کرده از درِ جنوبی کاروانسرا خارج شدیم.

در کوچه غریبان از ابنیه تاریخی یک آب‌انبار چهل‌پله و جلوخان امین‌الدوله فرخ‌خان کاشی را تماشا و حیرت کردیم و لازم بود سر و صورتی صفا بدهیم. دست یکدیگر را گرفته و از پله‌های آب‌انبار سرازیر شدیم. باور کنید اگر ایفل، سازنده برج آهنین معروف و موجود لندن تاوربریج و مهندس گار [ایستگاه راه‌آهن] باشکوه بوداپست همراه ما بودند انگشت حیرت به دندان گرفته به نقشه و طرز معماری بانی آن آفرین می‌خواندند.

به همان نسبت که ما از پله‌ها پایین می‌رویم سقف را در بالای سر خود می‌نگریم که با ما به طرف پایین سرازیر است. بالاخره به سطح پای شیر آب‌انبار مزبور رسیده و به خط روشنایی که به طور مایل پرتوافکن بود متوجه گردیده و دکتر متاسف شد چرا دوربین خود را همراه نیاورده است.

دکتر گفت: «هرچه فکر می‌کنم معلوم نیست این اتاق را از طرف بالا به سمت پایین بسته‌اند یا بالعکس!»

فیلسوف خندید و گفت: «اگر بالا به پایین بود که بنا پرت می‌شد.»

دکتر گفت: «پس معلوم می‌شود سربالایی ساخته و با آن صعود کرده است. این چه جور طاقی بوده که می‌زده‌اند و بر آن سوار می‌شده‌اند؟!»

من گفتم: «زودتر دست و رو را صفا داده و حرکت کنید که فکر ما قاصر و موضوعات فنی را به حدس و تقریب نمی‌شود فهمید.»

از تماشای آب‌انبار که فارغ شدیم و از پله‌ها بالا آمدیم خط خیر و شر طرف قبله را معین کرد و به طرف تکیه‌خشتی روانه شدیم. جنب بازارچه به یک جلوخان کوچکی رسیدیم، فورا آقای فیلسوف قدم‌ها را نگاه داشته آه سردی از ته دل کشیده و تفی به روی دنیا انداخت و گفت:

این دو درب‌خانه متعلق به دو نفر از دوستان علم و ادب و شعر و عرفان بوده؛ درب اول متعلق به مرحوم حاج محمدکریم صابونی بود که از عرفای بی‌آلایش و از مردمان پاک‌دامن دوست عرفان بود و شعر هم می‌گفت. دو جلد از آثار او موسوم به لسان‌الغیب به قطع و سبک مثنوی رومی، دیگر بیان‌الغیب به سبک حدیقه، میاه‌الغیبی هم داشته است. شمایل آن مرحوم را وقتی در میان تصاویر مشاهیر بالای دکان مرحوم کاشانی در خیابان ناصریه آویخته بودند. این مرحوم حاج محمدکریم مرد عارف صریح‌اللهجه‌ای بود، با علما زبان مخصوص داشت من‌جمله روزی رفت به محضر مرحوم آقای احمد قمی، آقا بر مسند قضاوت شرعیه نشسته بود، حاجی همان دمِ در نشست و آقا مکررا اصرار فرمودند: «حاج‌آقا بالا، بالا بفرمایید.» و حاجی تشکر می‌کرد و عرض می‌کرد: «همین جا خوب است اجازه بفرمایید بنشینم.» باز آقا اصرار کرد، حاجی در میان تمام مومنین با صراحت لهجه عرض کرد: «جای بنده همین جاست، جای آقا آن‌جا نیست که جلوس فرموده‌اید!»

و نیز وقتی که در کربلا بوده وبای سختی در شهر شایع بوده که مردم به حمل اجساد عموم متوفیات موفق نگردیده و حاجی دیده بود جسدی را سگ می‌خورد، فردا به ملاقات مرحوم حاج اسماعیل صدر طاب‌ثراه که مرجع تقلید و در صدر مجتهدین کربلا بوده می‌رود و آقا خیلی از او احوال‌پرسی می‌کنند که «حاج آقا حال شما چطور است؟ تازه و کهنه چه دارید؟» عرض می‌کند: «هیچ، فقط دیشب پیغمبر را در خواب دیدم شما به آن حضرت سلام کردید آن بزرگوار روی مبارک را برگردانیدند. من حضورشان به گستاخی نه، به شفاعت عرض کردم آقای صدر اصفهانی حفید [اولاد] رسل و پیشوای امت هستند. پیغمبر فرمودند: بلی ولی یک مرجع تقلیدی هستند که در بحبوحه قدرت و نفوذ ایشان اجساد مسلمین را سگ می‌خورد و آقا به فکر مردم نیست!» حاجی می‌گفت: «به قدری این حرف من در مرحوم صدر اصفهانی تاثیر کرد که از فردا تمام مامورین ضبطیه و عمال متصرف کربلا و عساکر عثمانی به جمع‌آوری و دفن اموات پرداختند.»

در نجف که بود، رفت خدمت مرحوم حاج میرزا حسین حاج میرزا خلیل اعلی‌الله مقامه، آن اوقات چشم مرحوم آیت‌الله کم‌دید شده بود. مرحوم حاج محمدکریم سر خود را می‌گذارد بیخ گوش آقا عرض می‌کند: «شنیده‌ام چشم‌تان خوب نمی‌بینید» آقا تصدیق می‌فرمایند. عرض می‌کند: «خودتان را می‌بینید؟» آقا می‌فرمایند: «مقصود چیست؟» عرض می‌کند: «مقصودم این است اگر خودتان را می‌شناسید و می‌بینید چون امروز مرجع و پیشوای مسلمین شیعه دنیا هستید، مُهر خودتان را حفظ کنید و مُهرتان را از دست آقازاده بگیرید...»

مرحوم حاج محمدکریم با این‌که دختر خود را به یکی از علما داده بود نسبت به علمای عصر خود زبان ارشاد و موعظه‌ای داشت و هر وقت با آن‌ها هم‌مجلس می‌شد به فکاهت یا صراحت آقایان را به حفظ ظاهر شرع ترغیب می‌کرد و حسب حالش از قول سنایی این بود:

دین‌فروشی کنی که تا سازی/ جامه خویش را حریر و پرند

دین احمد ز چون تو مستغنی است/ تو برو بر بروت خویش بخند

و منظورش افهام مقصود آن عارف بود که می‌گفت:

ایهاالعلماءالسوء! – ان بیوتکم کروبه و قصورکم قیصریه و اوانیکم نمرودیه و اخلافکم فرعونیه – فاین المحمدیه!

دکتر گفت: «باز هم عربی گفتید! این عادت اسباب فضل و فضیلت شما شده است. اگر حرف حسابی است فارسی آن را بگویید و صدای عربی را در حلقوم فارسی راه ندهید!»

فیلسوف گفت: «مقصودش تنبه و بیداری علمای ظاهری است و ترجمه‌اش این است: ای علمای بد! خانه‌های‌تان خسروانه، قصرهای‌تان مانند قصور قیصر، ظروف‌تان نمرودی، اخلاق‌تان فرعونی، پس محمد (ع) چه می‌مانی؟»

من گفتم: جنگ عالِم و عارف قدیمی است؛ یک وقتی ایران و ایرانی سخت دست‌خوش این ملاعبه بودند و خوش‌بختانه این جنگ هم مانند بازی حیدری و نعمتی از بین رفت. تنها عالم و عارف نمی‌جنگندیدند، استبداد پر می‌داد ملاها خودشان هم به جان هم اوفتاده یکدیگر را تکفیر می‌کردند و در مجالس فنجان یکدیگر را امر به تطهیر می‌دادند چنان‌که همه شنیده‌ایم که بعضی از علما ظرف مرحوم حاج شیخ هادی نجم‌آبادی را آب می‌کشیدند. خودم طفل و در مجلسی حاضر بودم که شطب آقایی را می‌خواستند از قلیان آقای دیگر جلو ببرند. یارو (حاجب‌الشریعه) پشت پایی به همکار خود زد که مثل سکه به زمین نقش بست و قلیان خورد شد.

فیلسوف [گفت]: درخانه دیگر متعلق به مرحوم مشیرالاطبا حاج میرزا هدایت معروف بود که بعدها به حاج میرزا حیدرعلی واگذار کرد. مرحوم مشیرالاطبا طبیب خوئی بود. هفتاد سال مردم را به تجربه و مدارا معالجه کرد و هیچ‌وقت مریض او قبل از هفتادسالگی نمرد. گل بنفشه و آش سکنجبین ترجیع‌بند نسخه‌های آن مرحوم بود. روزگار نظیر مرحوم حاج میرزا هدایت‌الله مشیرالاطبا را دیگر به مردم این شهر نخواهد داد؛ مردی خوش‌قلب و خوش‌قیافه، شوخ‌طبع، عمامه شال‌کشمیری، و شال کم خلیل‌خانی و لوله کاغذ منگوله‌دار گلابتونی آن مرحوم را که مریض می‌دید به خود وعده شفا و مداوا را می‌داد.

هرکس از هر مرضی می‌نالید مرحوم مشیر می‌گفت: «مریضی داشتم از شما سخت‌تر که او را در ظرف یک هفته معالجه کردم اما او خیلی با شما تفاوت داشت زیرا آن‌چه به او می‌گفتم گوش می‌داد.» مریض اطمینان می‌داد که او هم به حرف ایشان گوش خواهد داد. به وسیله این جمله طبیب دانشمند در روح مریض تاثیر خود را می‌کرد و بر حواس او غالب می‌شد و جنبه خوش‌بینی مریض را بر بدبینی‌ها غلبه می‌داد. همین‌که به بهبودی خود امیدوار می‌گردید از حال او سوال می‌کرد و سوالاتش غالبا به وسیله منفی بود مثلا «الحمدالله سرتان که درد نمی‌کند؟»، «دل‌درد که ندارید؟»، «قلب‌تان که نمی‌زند؟!» مریض امیدوار بود و اتفاقا اگر یکی از این اعضای او درد هم می‌کرد نظر به این‌که می‌خواست طبیب را نیز به مداوای خود امیدوار سازد جواب منفی می‌داد. سپس سوالات دیگر شروع می‌شد: «غذا که میل دارید؟»، «اشتها که خوب است؟»، «گاهی مختصری قدم می‌زنید؟» «طبیعت که عاصی نیست؟» جواب‌های مثبت مریض را که شنید آن وقت موقع گرفتن نبض بود، نبض مریض را می‌گرفت و با حواس جمع نسخه می‌داد. درس مهم و اساسی این اطبای عالی‌مقدار اولا تصرف در دماغ مریض مانند یک عالم روح‌شناسی بود و مریض مانند معمولی بود که یک نفر عالم به هیپنوتیزم قصد خوابانیدن او را دارد. ثانیا به اخلاط اربعه خیلی معتقد بودند و عقیده داشتند که هر مرضی ناشی از شدت و غلبه یکی از آن‌هاست و چون تاثیر غلبه هر یک اخلاط ایجاب می‌کرد دوایی به ضد آن تدارک و به مریض بدهند. اطبا در غالب معالجات موفق می‌شدند؛

سودا را با آب کاسنی و آش دوغ و کاسه مال بنفشه و تنقیه گل پنیرک و تاجریزی و گز خوانسار و گز علفی.

صفرا را با شربت تمبر یا ریواس و نسخه چهارگل و آش سکنجبین،

رطوبت را با زنجبیل و آمله پرورده و گل‌گاوزبان و مقداری عسل و ترپلو زیره و بادیان،

و حرارت را باز با گل بنفشه و عرق بید و شربت تمشک و نخود آب جوجه خروس معالجه می‌کردند و این‌قدرها آدم نمی‌مرد.

دکتر [گفت]: ساپریستی! باز چانه آقای فیلسوف گرم شد و موقعی را برای انتقاد طب جدید پیدا کردند. خیر آقای فیلسوف! در این‌جا هم جنابعالی مطلب را خوب تشخیص نداده‌اید. صحیح است که بنده هم مثل جنابعالی متخصص نیستم و دکتر در ادبیات هستم نه دکتر در طب اما در این موضوعات مختصر اطلاع مقدماتی را کسب کرده‌ام، منکر نیستم که مرحوم مشیرالاطبا در عصر خود طبیب خوبی بوده است. البته در آن عصر ایشان یکی از اطبای خوب به شمار می‌آمده‌اند! اما همان‌طور که خودتان اشاره کردید این‌گونه اطبا اساس معالجه خود را روی تجربه قرار داده بودند و با مریض مدارا می‌کردند ولی همان مدارا بد بود. مزاج مریض را ضعیف و رنجور می‌کردند و گاهی به واسطه تجربه مخالف مرض را در مزاج مریض مزمن می‌کردند. و خبط‌شان هم زیاد بود علاوه بر این‌که به هیچ وجه از جراحی سررشته نداشتند.

فرمودند در عصر آن‌ها مردم کمتر می‌مردند و این هم اشتباه است؛ زیرا اولا برای معالجات جراحی کسی را نداشتیم و غالبا مبتلایان به امراضی که علاج آن فقط عمل بود حتما می‌مردند از قبیل آن‌ها که دچار آپاندیس و فتق و بواسیر و نواسیر مزمن می‌گردیدند. امراض ردیه که مطلقا مرض‌ها معالجه نداشت و قبرستان‌های مهم این شهر حکایت می‌کنند که در موقع بروز این‌گونه خمس و ربع بلکه ثلث اهالی این شهر مرده‌اند منتهی آن‌که چون احصائیه‌ای برای وفیات نبوده مردم نمی‌فهمیده‌اند مگر این‌که به چشم خودشان قبرستان‌ها را معاینه کنند، ولی اصول تلقیح را که مرحوم مغفور رضوان‌آرامگاه «پاستور» که روح و روانش شاد و آزاد باد اکتشاف کرد از احصائیه بهت‌آور آن وفیات کاست و امروز بحمدالله یکی از میامن عصر درخشنده پهلوی نضج و قوام موسسه پاستور در ایران است و سرفرازیم از این‌که یکی از هم‌وطنان ما که در فرنگ افتخار مصاحبت او را در مدرسه درک کردیم آقای میرزا محمودخان مرشدزاده از متخصصین آن موسسه است که جوانی عالم و متبحر در اصول پاستوری است.

آقای فیلسوف خوب است هزاریک آن‌چه به لاهوت معتقد هستند به طب و علوم طبیعی هم اعتقاد کنند و بدانند طب امروز با این‌که هنوز به سرحد کمال نرسیده معجزنماست.

فیلسوف: این اعتقاد جزو درس‌های لاهوتی بنده نبوده. من اگر به یک نفر جوان بیست‌وپنج ساله تجربه‌ندیده نبض خود را نمی‌دهم این آشنایی را من بر اثر احاطه و اطلاع به علوم طبیعه پیدا کرده‌ام. تفاوت من با شما این است که من اروپا نرفته و اطبای نام‌دار دیار غرب را ندیده به آن‌ها ایمان و اعتقاد دارم و شما با ترویج رفقای عامی بی‌تجربه خود نوع آن‌ها را رسوا می‌کنید. در کجای اروپا به دست یک نفر جوان بومی هم‌وطن خودشان که چهار سال بیش‌تر درس نخوانده دیپلم دکترای طب داده‌اند؟! از این حرف‌ها استغفار کنید. من از مردمان موثق شنیده‌ام که اگر طبیبی اتفاقا موی سر و ریشش سفید نشده به وسیله آب اکسیژنه و غیره موی خود را سفید کرده یا کلاه‌گیس می‌گذارد و تا وقتی که بعد از نوشتن تز کتاب اجتهادی خود چند سال در مریض‌خانه و دارالعلم زیردست اطبای ماهر کار نکند اجازه طبابت ندارد وانگهی دو درجه دیپلوم دارند:

۱- دیپلوم داخلی، ۲- دیپلوم مستعمرات

دیپلوم مستعمراتی را غالبا به دست کسانی می‌دهند که اصول علمی را آموخته و آزمایش و عمل را کمتر دیده‌اند. این طبقه را به مستعمرات می‌فرستند تا تجربه حاصل نموده و اتفاقا اگر در احوال مریضی تازگی‌هایی بیابند به آکادمی طب اطلاع دهند در مقام چاره برآیند و امراض بومی را خبر دهند.

شما تصور می‌کنید طب قدیم اساس علمی نداشته و در آن زمینه علمای طب ایران اطلاعی نداشته‌اند؟! اعتقاد جنابعالی اشتباه است. اگر قانون شیخ‌الرئیس بوعلی‌سینا و تذکره محمد زکریا و بعضی از [یک واژه ناخوانا] را ملاحظه کرده بودید این فرمایشات را نمی‌فرمودید.

قدر مسلم این است که اطبای ورزیده قدیم مرض را بهتر تشخیص می‌دادند و اگر در ایام طبابت ایشان دوای پاره‌ای از امراض کشف نشده بود برای این بود که هنوز علم شیمی که علم مهم حیات‌بخشی است به درجه کمال نرسیده بود و کیمیا معروف قدما هم بود.

دکتر: «ها کیمیا را خوب فرمودید. کیمیایی آن‌ها چقدر ثروت به باد داد و چه اشخاص متمولی را به خاک نشانید.»

فیلسوف: «مغالطه نکنید. گفتم به همین علمی که امروز به آن شیمی می‌گویید اطبای قدیم کیمیا می‌گفتند. مقصودم آن اصول حقه‌بازی و حیله‌ای که به کیمیا معروف شده بود و می‌گفتند مس را طلا می‌کنیم، نیست.»

من گفتم: چون نباید اشخاص غیرمتخصص در اموری که اطلاع ندارند اظهار عقیده کنند بهتر آن است که آقایان در موضوع رجحان اطبای قدیم بر جدید و یا بالعکس نزاع نکنند و آن‌چه بنده شنیده‌ام امروز هم در اروپا اطبایی هستند که به آن‌ها دروگیست می‌گویند در السنه خارجی Drauguerie به دواهایی می‌گویند که از گیاه‌ها به دست می‌آید و دروگیست‌ها اطبایی هستند که معتقد به معالجه با ادویه گیاهی می‌باشند؛ بنابراین اطبای قدیم ایران قابل تخطئه و انتقاد نیستند و در موضوع صلاحیت طبابت حق را کاملا به آقای فیلسوف می‌دهم که می‌گویند طبیب باید ورزیده و مجرب باشد و بلکه به اعتقاد بنده طبیب باید واجد پلیس قلبی و [یک واژه ناخوانا] باشرف باشد. بنده از طب اطلاع مختصری دارم و به اصطلاح و مقدمات ابتدایی آن را تحصیل کرده‌ام، دستورات اخلاقی علمای طب برای آن‌ها که می‌خواهند طبیب باشند خیلی مهم است. اطبا یک طبقه اهل خیر و بهترین هم‌وطنی هستند که وجودشان وسیله احیای نفوس مملکت و گاه ضامن حیات عمومی به حکم خدمت به نوع می‌باشند. شما آن طبیبی را که از رفتن به عیادت آن مریض فقیری که مرض خطرناک و یک تلقیح وسیله حیات او می‌گردد خودداری می‌کند یا به واسطه نرسیدن حق‌القدم از عیادت دریغ می‌کند، طبیب ندانید، موجود بی‌شرفی است که از انسانیت و مردمی دور و چون قتل‌عمد می‌کند جزای او اعدام است. چنان‌که اگر بر مدعی‌العموم و محکمه‌ای ثابت گردد که طبیبی به چشم شهوت مریضه‌ای را نگریسته و دکتری چشم عفت و امانت را هم گذارده جزای او نیز اعدام است و این ماده جزایی البته باید در نظر قانون‌گذاری مجلس شوری مورد توجه واقع گردد تا اطبای خوب و مقید و صحیح‌الاخلاق در جامعه ما هم پیدا شوند چنان‌که امروز چند تن از اطبای خوب تهران در صدر فضایل ایشان ملکات اخلاقی ثبت شده است.»

کدخدامنشی من از مناقشه دکتر و فیلسوف نزدیک بود جلوگیری کند ولی چند کلمه حرف حسابی فیلسوف مرا خجل کرد و نزدیک بود تصدیق کنم آن‌ها هم که دارای ملکات فاضله و اخلاقی هستند وجدان‌شان ضعیف است.

فیلسوف گفت: این‌جا که ما در آن ایستاده‌ایم گود زنبورکخانه قدیم است که فعلا فقرای شهر در آن مأوی دارند. کدام‌یک از آن اطبای عالی‌مقدار باوجدان که در هر صد قدم فاصله بیمارستان‌ها احداث کرده‌اند، یک محکمه هفتگی و یک مریض‌خانه برای فقرا دارند؟! نگاه کنید به سرهای کل این اطفال کچل و به رنگ زرد مالاریایی سکنه و به چهره پرآبله اغلب آن‌ها، مگر این‌ها فرزندان این مملکت نیستند؟! من به شما ثابت می‌کنم که بعضی از این‌ها دشمن نوع بشر هستند زیرا کانون مرض را در جنوب شهر تشخیص می‌دهند و اهالی شمال را به آب‌پاشی و زندگانی در جاهای گل‌کاری و وسیع اغفال می‌کنند، در حالی که می‌دانند اگر خدای‌نخواسته در همین کوچه غریبان مرض خطرناکی بروز کرد در ظرف یک ساعت بلکه زودتر در اعماق آن حوض‌خانه‌ها و سرداب‌ها و عمارات دوطبقه و سه‌طبقه و قصور عالیه نفوذ و سرایت خواهد کرد.

آقایان! برای خود «تاکس» می‌گویید، چه می‌گویید از این چیزها معین کرده‌اند. خودم شنیدم یکی از این دیپلوم‌دزدیده‌ها می‌گفت: «ویزیت بنده پنج تومان است.» بنده که نمی‌دانم ویزیت یعنی چه اما همچو فهمیدم پنج دقیقه وقت خود را پنج تومان قیمت می‌گذارد. به نظرم شما ندیده‌اید آن دکترهایی را که در اتاق عمل پرده‌های نقاشی زن‌های لخت را گذارده‌اند، یا نمی‌دانید این پنج تومان‌ها را به چه مصارفی خرج می‌کنند.

این آقا که در محیط آش کشک هر دقیقه‌اش پنج تومان قیمت دارد، چهار سال در فرنگستان بوده و پنج سال در متوسطه دارالفنون شاگرد طب بوده و یک سال در محکمه مثل خودش شیشه‌ها را می‌پیچیده است. نمی‌دانم اگر این آقا به جای آن اطبایی می‌نشست که در هر دقیقه فکر خود میلیون‌ها نفوس را احیا می‌کنند چه می‌کرد؟!

آقای دکتر نام مقدس پاستور را بردند خیال می‌کنند من آن بزرگوار را نمی‌شناسم یا او را کافر و خارجی می‌دانم در صورتی که من او را از اشخاصی می‌دانم که مسلما در بهشت با صدیقین و شهدا محشور خواهد شد، زیرا پاستور مربوط به فرانسه تنها نیست او مانند محمد زکریا وشیخ‌الرئیس بوعلی‌سینا و سایر حکما و ادبای شرق مال همه دنیاست.

ببخشید! آن کسی که گفت «انستیتوپاستور طویله است» آخوند است، بنده فیلسوف هستم و حکمت را دوست می‌دارم. چشم‌تان را باز کنید. درد و بلای آن اطبای فرنگی به جان بعضی از دکترهای بی‌وجدان ما بخورد که فقیر را در همسایگی خود نمی‌پذیرند در حالی که در موقع بروز وبا و طاعون و حصبه در مملکت سیاهان، اطبای فرنگ برای ثواب به معالجه آن‌ها قیام و موقتا محکمه خود را تعطیل می‌کنند.

من دیدم رفته‌رفته کار به جای بد می‌کشد و نزدیک است آقای فیلسوف، دکتر در ادبیات را به جای دکتر در علم طب بگیرند دمِ کارد!... به آقای فیلسوف گفتم: «این چه بازارچه‌ایست؟» گفت: «گذر قاطرچیان و آن طرف بازارچه محله ارمنی‌هاست.» گفتم: «ارامنه که در بهترین نقطه زیبای شهر منزل دارند.»

گفت: ای آقا! آن‌ها هم ایرانی هستند و تنه آن‌ها هم به تنه ما خورده. آن‌جا متعلق به اشخاص متمول ارامنه است که شما دیده‌اید. صاحبان مغازه و اعضای کلوپ ارامنه در قسمت شمال شهر منزل دارند و هرچه گدا ارمنی است در نزدیکی گذر قاطرچیان منزل دارد. باز مسلمانان شاید یک حکیم‌باشی و یک شاگرد دکتر آن‌جا داشته باشند، این گدا ارمنی‌های بیچاره فاقد همه چیز هستند. باز حال دهاقین آن‌ها که در ونک مرحوم مستوفی‌الممالک زندگانی می‌کنند بهتر است. در این محله کلیسایی هم دارند که بی‌آلایش و مسجد فقراست، اگر مایل باشید به آن‌جا هم برویم از این راه برگردیم.

 

دکتر فورا ساعت خود را نگاه کرده و گفت: «ساعت دوازده است و بنده رژیم دارم باید در این ساعت ناهار کنم!»

من گفتم: اگر راه بدهند خوب است، پنیر و نان و خربوزه‌ای تدارک و در کلیسای ارامنه صرف کنیم.»

فیلسوف اطمینان داد که «ممکن است.»

از زیر بازارچه تدارک کردیم و رو به راه نهادیم.

ادامه دارد...

 

منبع: مرتضی فرهنگ، خواندنیها، شماره پنجاه، سال نهم، شماره مسلسل: ۴۶۳، سه‌شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۲۸، صص ۱۹-۲۵.

نظرات بینندگان