arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۲۷۹۹۹
تاریخ انتشار: ۳۱ : ۲۰ - ۲۴ تير ۱۴۰۰
خاطرات زندان پرویز خطیبی (نوه‌ی قاتل ناصرالدین‌شاه)؛

قسمت ۱۶/ وزیر دادگستری دکتر مصدق را در حمام توقیف کردند!

به غیر از لطفی آقای دکتر مصدق هم در سلطنت‌آباد به سر می‌برد لیکن هیچ‌یک از آن‌ها از وجود دیگری در آن محل اطلاع نداشت.../ «به حمامی که نزدیک منزل دوستم بود رفتم. جز یکی دو نفر کسی در حمام نبود داخل شدم و پس از شست‌وشو هنگامی که در لباس‌کن مشغول پوشیدن لباسم بودم دیدم یک افسر شهربانی داخل شد و با احترام تمام از من خواست که همراه او به شهربانی بروم. گفتم بسیار خوب، تحمل کنید لباسم را بپوشم.»
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ اوایل آذرماه، یک روز یک آمبولانس بهداری ارتش جلوی در اطاق ما ایستاد و پس از لحظه‌ای آقای «لطفی» وزیر سابق دادگستری از آن پیاده شد. اثاثیه‌ی او را که عبارت از یک جامه‌دان، تشک و رخت‌خواب و بخاری نفتی و سبد میوه بود به اطاق کریم‌پور شیرازی انتقال دادند، زیرا لطفی به علت کبر سن و بیماری نمی‌توانست به تنهایی از عهده‌ی انجام کارهای روزانه‌ی خود برآید روی این اصل موافقت شده بود که مشارالیه استثنائا با کریم‌پور هم اطاق شود.

لطفی قبل از آن در سلطنت‌آباد به سر می‌برد و به طوری که تعریف می‌کرد او را متجاوز از دو ماه تک و تنها در یک اطاق جای داده و ذی‌روحی غیر از سربازان از محافظ و افسرنگهبان حق ملاقات با او را نداشت.

به غیر از لطفی آقای دکتر مصدق هم در سلطنت‌آباد به سر می‌برد لیکن هیچ‌یک از آن‌ها از وجود دیگری در آن محل اطلاع نداشت.

وقتی لطفی پس از دو ماه خودش را در میان عده‌ای از زندانیان دید خوش‌حال شد و به اصطلاح «گل از گلش شکفت».

من تا آن روز لطفی را از نزدیک ندیده بودم این پیرمرد جدی و خشک که جز مواد قانون چیز دیگری را نمی‌شناسد، این یک مشت استخوانی که مدت‌ها شب و روز یک عده بند جیمی را سیاه کرده بود آن‌قدرها هم که دشمنانش می‌گویند «خشک و بی‌روح» نیست. گاهی که حوصله داشته باشد می‌خندد و می‌خنداند و مثل یک تاریخ متحرک از دوره‌های گذشته؛ از پنجاه شصت سال پیش برای دوستان حرف می‌زند.

لطفی دو چیز را هرگز فراموش نمی‌کند: چایی و سیگار اشنو. امان از وقتی که دم و دستگاه چایی او حاضر نباشد و خدای‌نکرده از منزل چندین بسته‌ی سیگار برایش نفرستاده باشند.

غذای لطفی مثل همه‌ی هم‌سال‌هایش خوراک‌های رقیق و ساده بود و وزیر سابق دادگستری مادام که در زندان بود اکثر شب‌ها شام نمی‌خورد و اگر هم بنا به اصرار رفقا سر سفره می‌نشست خیلی کم و با تأنی لقمه برمی‌داشت. روی هم رفته وضع او در زندان بابت تاسف همه‌ی ما حتی نگهبانان و محافظین او شده بود.

شب‌های اول و دوم چند نفر از ساکنین اطاق‌های مجاور، وقت خود را در اطاق لطفی می‌گذرانیدند و لطفی نیز شعری را که برای رفع تنهایی در زندان سلطنت‌آباد ساخته بود برای آن‌ها می‌خواند از آن شب به بعد، اوقات لطفی با صحبت‌های شیرین و تعریف از چگونگی توقیف او و سایرین می‌گذشت و آخرشب هم کریم‌پور با دو دانگ صدای گرمی که داشت برای لطفی و مهمانان او مثنوی می‌خواند:

بشنو از نی چون حکایت می‌کند/ وز جدایی‌ها شکایت می‌کند

چند روز بعد، وقتی دکتر نظمی، صاحب‌خانه‌ی داریوش فروهر به زندانیان اطاق ما اضافه شد و کریم‌پور را به جهاتی به محل دیگری انتقال دادند قرار گذاشتیم، لطفی شب‌ها شام را با ما بخورد تا از تنهایی معذب نباشد ولی اشکال این‌جا بود که لطفی عادت داشت ساعت ده شام بخورد و قبل از ساعت ده حاضر نبود سر سفره حاضر شود و این رویه برای من که عادتا اوایل شب شام می‌خوردم قابل تحمل نبود به همین جهت خرجم را با رفقا جدا کردم و آن‌ها هم موافقت نمودند که تنها شام بخورم و منتظر آن‌ها نشوم.

پس از صرف شام مذاکرات در اطراف موضوعات مختلف شروع می‌شد و در حدود ساعت ۱۲ یا یک ساعت بعد از نیمه شب لطفی و سایرین برای خواب به طرف اطاق‌های خود می‌رفتند. یک شب از لطفی خواهش کردیم جریان دستگیری خود را برای ما شرح بدهد. لطفی گفت:

روز ۲۸ مرداد در دادگستری بودم، نزدیک ظهر به من خبر دادند که اوضاع خوب نیست و بهتر است شما در دادگستری نباشید. سوار ماشین شدم و به طرف شمیران (منزل لطفی در تجریش است) به راه افتادم. سر پیچ شمیران دیدم جمعیت زیادی به طرف بی‌سیم می‌روند.، شوفر من گفت: «صلاح در این است که شما به منزل خودتان نروید.» به او گفتم: «همین‌جا مرا پیاده کن و پی کارت برو.» از شوفر اصرار و از من انکار. بالاخره ناچار شد مرا پیاده کند و برود. من هم به خانه‌ی یک از دوستان که همان نزدیکی‌هاست رفتم و تصادفا دیدم دوستم در منزل است. مرا به اطاق پذیرایی راهنمایی کرد و چایی درست کرد هنوز چایی را نخورده بودم دیدم یکی از کارمندان دادگستری که به من محبت داشت آمده دم خانه و می‌گوید: «آقای لطفی را به جای دیگری منتقل کنید، ممکن است این خانه مورد هجوم مردم واقع شود.»

بلافاصله با کمک صاحب‌خانه از راه پشت‌بام منزل به منزل رفتم تا چند خانه آن طرف‌تر وارد حیاط شده از در خانه بیرون آمدم. از آن‌جا به خارج شهر منزل دوست دیگری که داشتم رفتم او هم با کمال خوش‌وقتی مرا پذیرفت؛ چندیدن روز در خانه‌ی او پنهان بودم و ابدا خارج نمی‌شدم تا یک روز تصمیم گرفتم به حمام بروم و پیش خود گفتم اگر قرار باشد مرا بگیرند که خواهند گرفت و آسوده می‌شوم، اگر نه باز هم بر من ثابت خواهد شد که وضع از چه قرار است و بی‌هوده در این زندان طاقت‌فرسا نمی‌مانم.

از خانه بیرون آمدم و به حمامی که نزدیک منزل دوستم بود رفتم. جز یکی دو نفر کسی در حمام نبود داخل شدم و پس از شست‌وشو هنگامی که در لباس‌کن مشغول پوشیدن لباسم بودم دیدم یک افسر شهربانی داخل شد و با احترام تمام از من خواست که همراه او به شهربانی بروم. گفتم: «بسیار خوب، تحمل کنید لباسم را بپوشم.» افسر بیرون رفت و منتظر من ایستاد من هم لباسم را پوشیدم و به اتفاق سوار جیپی که همراه آورده بودند شده یک‌سر به اطاق فرماندار نظامی رفتم پس از نیم ساعت مرا به بازداشت‌گاه فرمانداری نظامی (اطاق‌های شهربانی) هدایت کردند. در آن‌جا دیدم عده‌ای از دوستان من‌جمله مهندس معظمی، کشاورز صدر، دکتر نصیری و غیره زندانی هستند بسیار خوش‌حال شدم و به اطاق کشاورز صدر رفتم مدت ده روز نسبتا در کمال آرامش زندگی می‌کردم تا این‌که پس از ده روز آمدند و اسامی بعضی از زندانی‌ها را خواندند و گفتند این اشخاص اثاثیه‌ی خود را جمع کنند.

جزو کسانی که باید اثاثیه‌ی خود را جمع کنند من هم بودم. ما را به دسته‌جات دو یا سه نفری تقسیم کرده سوار ماشین نمودند ماشین سربسته بود و ما نمی‌دانستیم به کجا می‌رویم. بالاخره پس از یک ساعت راه‌پیمایی خودم را در سلطنت‌آباد دیدم. مرا به اطاقی که در طبقه‌ی فوقانی قرار داشت بردند و تک و تنها زندانی نمودند. پس از دو ماه که در محل مزبور بودم بالاخره چند روز پیش مرا به این‌جا انتقال دادند که الحمدلله این‌جا دیگر تنها نیستم.

 

لطفی روزهای دوشنبه و جمعه با خانواده‌ی خود حق ملاقات داشت و هر وقت فرزندان او اطرافش می‌نشستند تمام غم و غصه‌ را فراموش می‌کرد و آن روز تا غروب خوش‌حال و خندان بود.

لطفی چندی بعد به اطاق نریمان منتقل شد و در آن‌جا برای وقت‌گذرانی می‌دیدیم که گاهی با نریمان «پاسور» بازی می‌کند و یا خاطرات زندگی خود را روی کاغذهای باریک و بلند می‌نویسد.

لطفی هر وقت می‌دید بعضی از جراید اخبار خلاف واقعی درباره‌ی او نوشته‌اند دل‌تنگ می‌شد و ساعت‌ها به فکر فرو می‌رفت ولی با تمام این تفاصیل هم‌اطاق‌های او نمی‌گذاشتند زیاد فکر کند و رنج ببرد و هر طوری بود او را سرگرم می‌کردند.

 

منبع: سپید و سیاه، شماره‌ی ۴۶، یک‌شنبه ۱۳ تیر ۱۳۳۳، صص ۱۰ و ۱۱.

نظرات بینندگان