arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۳۵۴۱۴
تاریخ انتشار: ۳۷ : ۲۰ - ۰۹ شهريور ۱۴۰۰
محمد ساعد مراغه‌ای، ساعدالوزرا، به روایت خودش؛

قسمت ۱/ من وزیر خارجه‌ی قوام بودم که در تهران قحطی نان شد

هفدهم آذر ۱۳۲۱ من وزیر خارجه‌ی قوام‌السلطنه بودم که در تهران قحطی نان شد و شورش مردم گرسنه. قوام‌السلطنه سرهنگ ابراهیم ارفع برادر سرلشگر حسن ارفع را به هیات وزرا خواست و جلوی همه‌ی ما به او گفت برو مردم را به گلوله ببند. سرهنگ ارفع راست مقابل قوام‌السلطنه ایستاد، توی چشم‌های او نگاه کرد و گفت: «من گرسنه را به گلوله نمی‌بندم.» و رفت و خانه‌نشین شد.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ در ۱۲۵۹ خورشیدی در مراغه زاده می‌شود و در هفت‌سالگی همراه با خانواده‌اش به قفقاز مهاجرت می‌کند. تا سال ۱۳۰۰ در شهرهای مختلف قفقاز با سمت کارمند و نایب کنسول و کنسول مشغول خدمت است و پس از آن به ‌عنوان کنسول ایران در آنکارا عازم این شهر می‌شود. مأموریت ساعد در ترکیه یازده سال طول می‌کشد و غالباً مستشار یا کاردار سفارت است. در سال ۱۳۱۱ به ایران بازمی‌گردد و مدتی به عنوان والی آذربایجان در این خطه خدمت می‌کند. دو دوره سفارت ایران در اتحاد جماهیر شوروی را در کارنامه‌اش دارد: یک بار در دوران سلطنت رضاشاه از اسفند ۱۳۱۲ تا خرداد ۱۳۱۵، و بار دوم از فروردین ۱۳۱۷ تا خرداد ۱۳۲۱ ظاهرا در میان این دو ماموریت، یعنی ۱۳۱۵ تا ۱۳۱۷ مدتی هم وزیرمختار ایران در ایتالیاست. در شهریور ۱۳۲۰ هنگام اشغال ایران به دست نیروهای متفقین، ساعد در مسکو به سرمی‌بَرد. در شب سوم شهریور ۱۳۲۰ مولوتف وزیر خارجه شوروی او را احضار می‌کند و حمله‌ی نیروهای کشورش را به ایران به اطلاع ساعد می‌رساند. در ۱۳۲۱ در دولت قوام که قحطی نان می‌شود ساعد وزیر خارجه است، این سمت را در دولت علی سهیلی هم به عهده دارد، دقیقا همان مقطعی که سران متفین یعنی چرچیل، روزولت، استالین برای تصمیم درباره‌ی یک‌سره کردن کار آلمان نازی در پایان جنگ دوم جهانی به ایران می‌آیند. از اسفند ۱۳۲۲ تا آبان ۱۳۲۳ نیز پس از علی سهیلی به نخست‌وزیری منصوب می‌شود. در دوره‌ی پانزدهم مجلس شورای ملی به عنوان نماینده‌ی مردم رضاییه به مجلس شورای ملی راه می‌یابد، اما یک سال بعد، در آبان ۱۳۲۷، پس از ترور هژیر توسط فداییان اسلام به نخست‌وزیری منصوب می‌شود و تا ۲۸ اسفند ۱۳۲۸ در این سمت باقی می‌ماند. در ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۱ نیز سفارت ایران در ترکیه را به عهده دارد. سال‌ها بعد، احتمالا اواخر ۱۳۵۰، که صدرالدین الهی خبرنگار کیهان برای گرفتن خاطرات شفاهی این سیاستمدار کهنه‌کار (به منظور درج در کیهان سال) به منزلش می‌رود، ساعد دیگر پیر و فرتوت شده، ۹۱ سال دارد، از ذات‌الریه رنج می‌برد و سال‌هاست خانه‌نشین است.

محمد ساعد مراغه‌ای با لهجه‌ی آذری غلیظ و زنگ‌خورده‌‌اش شروع به صحبت می‌کند:

پیش از این‌که پیش شما بیایم دوا خوردم که قوت بگیرم مثل دیواری که زیر آن شمع می‌گذارند تا سر پا بایستد [...] نفسم اجازه نمی‌دهد بیش از نیم ساعت صحبت کنم اگر امروز تمام نشد بماند برای فردا.

[با دقت ساعت بغلی‌اش را روی میز می‌گذارد. عقربه‌ی ساعت پنج و نیم را نشان می‌دهد و من می‌اندیشم به روزهای دور... در میدان بزرگ جلوی مجلس شورای ملی گروه کثیری علیه او تظاهر می‌کنند او در تالار جلسه‌ی علنی است و مخالفانش در میدان برای او فریاد «مرده باد» سر داده‌اند: «مرده باد ساعت... مرده باد ساعت...» و ساعت بزرگ سردر مجلس شورای ملی خاموش و ساکت به این اعتراض‌ها می‌نگرد و ساعد نخست‌وزیر هم خوش‌حال است که مخالفانش برای ساعت مرده باد می‌کشند از او می‌پرسم که از این واقعه چیزی به خاطر دارد؟]

بله یادم هست. به آن‌ها نفری سه چهار تومان داده بودند که میدان پر شود و گفته بودند که باید مرده باد گفت. آن بی‌چاره‌ها هیچ‌کدام به دست ساعت نداشتند و توی جیب بغل‌شان هم از ساعت بغلی که پیش چشم شماست خبری نبود. لاجرم با ساعت دشمن بودند آن هم ساعت به آن عظمت که بر سردر ساحت مقدس مجلس شورای ملی قرار داشت. بی‌چاره‌ها با سه تومان نمی‌توانستند ساعت بخرند پس بایست فریاد می‌زدند مرده باد ساعت، آن هم ساعتی بدان بزرگی.

[یعنی می‌خواهید بگویید که آن‌ها شما را نمی‌شناختند؟] باور کنید که نه... مخالفان من بیش‌تر توده‌ای‌ها بودند. یک روز از خیابان فردوسی می‌گذشتم جلوی کلوپ حزب توده رسیدم. دو نفر دمِ در نشسته بودند بلند شدند و تا کمر تعظیم کردند. دست مرا گرفتند و می‌خواستند ببوسند. یکی از آن‌ها گفت شما ما را نمی‌شناسید اما ما شما را خیلی خوب می‌شناسیم موقعی که در بادکوبه کنسول بودید جان ما را نجات دادید. بفرماید تو چایی میل کنید. من به اصرار خودم را از چنگ آن‌ها و چای تعارفی رهاندیم زیرا که آن‌ها مرتب مرا محمدخان کنسول صدا می‌زدند و هیچ نمی‌دانستند که بنده همان ساعتم که در میدان جلوی مجلس برایم مرده باد کشیده‌اند بی‌چاره‌ها مرا محمدخان کنسول می‌دانستند و علیه محمد ساعد مراغه‌ای به نام مستعار «ساعت» شعار می‌دادند.

[... آقای ساعد شما به کم‌حواسی و کودنی مشهورید و می‌گویند خودتان را به آن راه می‌زنید و اگر جسارت نباشد تخرخر می‌کنید. چرا و به چه علت؟] من از این حالت که گفتید لذت می‌برم. آن وقت‌ها من عمدا این کار را می‌کردم. در موقعیت و لحظاتی که من قرار داشتم چاره‌ای جز تجاهل یا به قول شما تخرخر وجود نداشت من بایست کاری می‌کردم که می‌گفتند ولش کن این بابا اصلا به کار نمی‌خورد، خیلی سرش نمی‌شود، احمق است. من وقتی با روس‌ها سر نفتِ شمال درافتادم با همین سیاست همه را معطل کردم، تا آن‌جا که در طاقتم بود مخالفت کردم اما با صورتی که هیچ‌کس تکلیفش در برابر من معلوم نبود. از گلبنگیان پرسیدم، با او مشورت کردم گفت این کار را نکن از طرف مقابل هم روس‌ها به من فشار آوردند چرا موافقت‌نامه را نمی‌نویسی گذاشتم، یک روز گفتم آب ریخته رویش سیاه شده. شما نمی‌دانید چه دوره‌ای بود جز این طریق هیچ طریق دیگری موثر نمی‌افتاد. بالاخره وقتی هم کارم به نطق کشید و توی مجلس علیه قرارداد نفت شمال صحبت کردم کشاورز و رادمنش سخت با من درافتادند. جلوی جمع کوشیدند تا مرا تخطئه کنند اما بین خودم و خودتان باشد نه، شما که همه چیز را خواهید نوشت بگذارید بگویم که بعد از این‌که نطق تمام شد و جلسه به هم خورد کشاورز و رادمنش جدا جدا پیش من آمدند و هر کدام پنهان از آن دیگری به من گفتند خوب کردی که با امتیاز موافقت نکردی.

در واقع هفدهم آذر ۱۳۲۱ من وزیر خارجه‌ی قوام‌السلطنه بودم که در تهران قحطی نان شد و شورش مردم گرسنه. قوام‌السلطنه سرهنگ ابراهیم ارفع برادر سرلشگر حسن ارفع را به هیات وزرا خواست و جلوی همه‌ی ما به او گفت برو مردم را به گلوله ببند. سرهنگ ارفع راست مقابل قوام‌السلطنه ایستاد، توی چشم‌های او نگاه کرد و گفت: «من گرسنه را به گلوله نمی‌بندم.» و رفت و خانه‌نشین شد.

[بغض گلویش را می‌فشارد. پیرمرد از به یاد آوردن گرسنگانی که آن روز به گلوله بسته شدند به گریه می‌افتد...]

در هزار و دویست و پنجاه و نه (۱۲۵۹) شمسی متولد شده‌ام برابر ۱۸۸۱ میلادی در مراغه و هفت‌ساله بودم که به قفقاز مهاجرت کردم. پدرم بنّا بود. بنّای خوبی در حد معمار. در تفلیس مستقر شدیم. گروه بسیار بسیار زیادی از ایرانی‌ها در آن روز از ایران به روسیه مهاجرت می‌کردند. گرسنگی، فقر و بی‌کاری بود. (خواندنیها، شماره‌ی ۸۹، سال سی‌ودوم، شنبه ۳۱ تیر ۱۳۵۱، صص ۲۶-۳۱.)

نظرات بینندگان