« ثوبیه»؛ دختری از روستاهای بانه، هفدهساله بود که ازدواج کرد. فکر میکرد خوشبخت میشود. اما پس از ازدواج، جز کتک خوردن، چیزی نصیبش نشد. شوهر و پدرشوهرش او را میزدند. بیدلیل هم میزدند و او هر بار گمان میکرد آخرین باری است که کتک میخورد و به قهر از خانه میرفت اما هر بار به بهانههای مختلف مجبور میشد به همان خانه بازگردد .
یکسال پیش، به قدری کتک خورد که کار به اداره آگاهی و شکایت از شوهر کشید. شوهر تعهد داد دیگر به او صدمه نمیزند. اما تعهد، روی کاغذ بود و ذهن شوهر، خالی از تعهد. روز آخری که آزار و شکنجه شوهر و پدرشوهرش شدت گرفت، خانوادهاش، از روستای «صدبار»، خود را به روستای «کشنه» رساندند، بالای سر جسم بیجان او رسیدند در حالی که مرگ در کنار جسمش پرسه میزد... .
ثوبیه فکری، مانند بسیاری از دختران و زنانی که رنج را تحمل میکنند، به امید آمدن ناجی، درد ناشی از رنج را به جان خرید. اما نجاتدهندهای برای نجات نیامد. تا 25 روز قبل، تا ۷ و 30دقیقه صبح روز پنجشنبه که شوهرش؛ حمزه عبداللهپور و پدرشوهرش؛ کریم عبداللهپور او را به قصد کشت با کابل زدند. گلوله که از سلاح تهپر به دست ثوبیه شلیک شد، درد شکنجه را بیشتر کرد و توان جسمش را کمتر. ناگهان پخش زمین شد. خانوادهاش آمدند. همه فکر میکردند ثوبیه کشته شده است. وقتی او را به بیمارستان رساندند، در کما بود. حالا پس از گذشت بیست و پنج روز از آن روز سیاه، «صالح فکری» پدر ثوبیه، در گفتوگو با «اعتماد» از سرگذشت دخترش میگوید.
شروع یک رنج یازده ساله
صالح که نزدیک ۶۰ سال دارد، غم بزرگی در صدایش لانه کرده است. کلمات را به سختی تبدیل به فارسی میکند: «ثوبیه و عبدالله، از زن اولم هستند. هنوز کودکی را پشت سر نگذاشته بودند که از زن اولم به دلیل یکسری مشکلات جدا شدم. چند وقت بعد دوباره ازدواج کردم. ثوبیه و عبدالله با زن دومم، باهم زندگی میکردیم. از او هم دو فرزند دیگر دارم. ثوبیه، شانزده، هفده ساله بود که او را به حمزه دادم. حمزه از اقوام طایفهای ماست. نسبت دور فامیلی هم داریم. فکرش را هم نمیکردم که ثوبیه با حمزه ازدواج کند، بدبخت میشود. اما شد. حدود یازده سال از ازدواجشان میگذرد. سه فرزند هم دارند که هر سه آنها پسر هستند. حمزه و پدرش کریم، ثوبیه را خیلی اذیت کردند. کتک میزدند. جوری که تمام بدنش جای شکنجه بود. هر بار من و بزرگان فامیل جمع میشدیم تا بینشان را بگیریم اما فایده نداشت. حمزه و پدرش کار خودشان را میکردند. کریم، پدرشوهر دخترم، به یکی از فرزندان خودش هم رحم نکرد چه برسد به عروسش.»
جرات اعتراض نداشتند
پدر ثوبیه، از یادآوری گذشته قلبش به درد آمده و کلمات با لحنی خشونتآمیز ادا میشود: «کریم فکر میکند مردسالاری به کتک زدن و اذیت کردن است. اگر کسی کریم را از نزدیک ببیند و نشناسد، فکر میکند جوانی سی ساله است. اما هفتاد به بالا سن دارد. قدرت بدنیاش بسیار زیاد است. اوایل دهه شصت بود. یکی از فرزندانش که آن زمان ۱۰ سالش بود، با بچههای اقوام و بستگانشان میخواست برای بازی در دل کوه و دشت برود. کریم مخالفت میکند و به او میگوید؛ اگر قدمی برداری میکشمت. پسر کریم هم بچه بود، نمیدانست کشتن یعنی چه و باور نمیکرد. با بچههای همسن و سالش راهی دشت شد، برای بازی. ناگهان کریم دنبالش کرد و با اسلحه او را کشت. نهتنها هیچ کدام از اعضای خانواده و فامیل جرات اعتراض نداشتند، بلکه به روی خودشان هم نیاوردند.»
صبح روز حادثه چطور سپری شد
تصویر تلخ پسر ده ساله کریم، جایش را به صورت معصوم ثوبیه در ذهن صالح میدهد: «نباید ثوبیه را به این خانواده میدادم. تمام بدن دخترم به خاطر شکنجه حمزه و کریم سیاه شده. وقتی به ما زنگ زدند، خودمان را رساندیم به خانه آنها. به من گفتند؛ بیا جسد دخترت را تحویل بگیر. با سه، چهار نفر از اقوامم رفتم. بیهوش روی زمین افتاده بود. سریع ثوبیه را به بیمارستان صلاحالدین ایوبی در بانه بردیم. چند ساعتی در این بیمارستان بستری بود. خونریزی و شدت جراحات ناشی از شکنجه به قدری زیاد بود که از ما خواستند ثوبیه را برای درمان به تبریز منتقل کنیم. تا دخترم را به بیمارستان شهدای تبریز رساندیم، ساعت از دوازده شب هم گذشته بود.»
از مرور خاطره و زجری که دخترش متحمل شده، ذهنش آشفته میشود و نمیتواند تاریخ و ساعتها را به درستی به یاد آورد: «بیست و پنج روز پیش بود. نمیدانم چندمین روز از مرداد بود. اما پنجشنبه بود. ساعت هفت و نیم صبح.»
پدر ثوبیه با ناراحتی از وضعیت جسمانی دخترش در بیمارستان میگوید: «از وقتی دخترم را به بیمارستان رساندیم در کما بود تا سه روز پیش. دکترش به ما تاکید کرد از روز حادثه چیزی از ثوبیه نپرسیم. در این بیست و پنج روز نزدیک چهارده بار عمل شد. به خاطر گلولهای که به دستش زدند، 29 کیسه خون به بدنش تزریق کردند. دستش دیگر کار نمیکند. عصبهای دستش، تاندونها همه از کار افتادند. یک نقطه سالم در بدن ثوبیه پیدا نمیشود. دکتر گفت؛ به خاطر شرایط روحی او فعلا دستش را قطع نمیکنیم. ولی اگر وضع دستش وخیم شود مجبور هستیم دستش را قطع کنیم. با کابل به جان دخترم افتادند. خدا شاهد است من نمیدانم چرا ثوبیه را کتک میزدند. اینبار هم به قصد کشت زدند. مساله ناموسی نبود . ثوبیه گوشی موبایل نداشت. هیچی هیچی نداشت. شکنجه این پدر و پسر در این 11 سال تمامی نداشت. میدانم دیر شده اما دیگر نمیگذارم دخترم به آن خانه برگردد. همه تلاشم را میکنم که طلاق ثوبیه را از حمزه بگیرم.»
صالح میگوید که بعد از این اتفاق؛ بعد از انتقال ثوبیه به بیمارستان، پلیس هم این پدر و پسر را دستگیر کرده اما کریم به قید وثیقه آزاد شد و حمزه در بانه، در بازداشت است. بعد هم آهی از سر پشیمانی، مانند بادی به کلماتش میوزد و کلمات ناپدید میشود.
درست شنیدید، کریم پسرش را کشت
دهیار بخش «نمشیر» بانه، مرد 71 سالهای است که خانواده عبداللهپور را خوب میشناسد. مخصوصا کریم را. او از رفتار و اخلاق کریم میگوید: «درست شنیدید. بله، اوایل دهه شصت بود که کریم یکی از پسرانش را که فقط ۱۰ سال داشت بیدلیل و بیمنطق میکشد. درست نمیدانم اسلحهای که برای کشتن پسرش استفاده کرد، کلاشینکف بود یا همین تهپر. بعد از این اتفاق دردناک هم اعضای خانوادهاش بیشتر از هر زمان از کریم میترسیدند. همسرش از همان اول ازدواجش با کریم، کتک خورده تا الان. یک بار سرش را شکست. یک بار دستش را. یک بار پایش را. خلاصه همسرش هم از دست کریم در امان نیست. وقتی هم ثوبیه را برای حمزه گرفتند، دو نفر شدند. خودش و پسرش حمزه. هر دو به بهانههای مختلف به جان ثوبیه میافتادند و او را میزدند. این دختر نهتنها هیچ خطایی نکرده بلکه مظلومانه کتک میخورد.»
روزنامه اعتماد