روزنامه اینترنتی فراز نوشت: «غفران بدخشانی» را در درون مرزهای ایران بیشتر با شعر «من ایرانم» که در حضور استاد هوشنگ ابتهاج خواند میشناسند. بدخشانی در سفر کوتاهی که از هلند به تهران داشت، گفتوگویی با «فراز» داشت. این گفتوگو پیش از این به صورت ویدیویی منتشر شده بود. آنچه در ادامه میآید متن این گفتوگو است.
غفران بدخشانی متولد بهارستان بدخشان است. از ۱۳ سالگی به هلند مهاجرت و در آن کشور زندگی و تحصیل کرد اما ایرانی ماند. او تا مغز استخوان آغشته و آمیخته به رنگ و بوی تمدن پارسی است. بدخشانی علاوه بر شاعری، دانش آموخته مقطع لیسانس علوم سیاسی و دکترای فلسفه است. در میان کشکول دستنوشتههایش چندین کتاب ادبی و شعر هست از جمله «بهار بیداری»، «من ایرانم» «پشههای دُردیکش» اما نوشتههایی در حوزه اندیشه سیاسی نیز دارد که کتاب «نقدی بر ساختار نظام سیاسی در افغانستان» یکی از از آن هاست.
آقای بدخشانی شما را در ایران بیشتر با شعر من ایرانم میشناسند. چه شد این شعر را سرودید؟
شعر من ایرانم یک گلهمندی است، یک گلهمندی به ایران امروزی و یک زنگ یا هشداری یا یک صدایی، ندایی به مردمان افغانستان که ما یک سرزمین مشترک بودیم. یک فرهنگ مشترک بودیم. در قرن بیستم پدیدهای به نام نشنالیزم میآید و یکی از پیامهای استبداد سیاسی هست که حالا زیر تأثیر انگلیس، روس از 1880 به بعد شکل میگیرد. سرزمینهای ما را چندین بخش تقسیم میکنند و مرزهای امروز را برای ما ترسیم میکنند. پیش از آن هم دست کم 1500 سال گذشته تمام این خط مورد تاخت و تاز بوده، تاخت و تاز از عرب تا مغول تا ترک، تاتار، انگلیس و بعدها روس. در هیچ دورهای از تاریخ ما یک مرز مشخصی به نام ایران نداشتیم که این مرز، مرز مشخص ایران است. گاهی فلات ایران کوچک شده و بزرگ شده. حتی خود خراسان که مشخصترین جغرافیایی که در درون ایران یا فلات ایران بوده خود خراسان هم در دورههای مختلف خرد و کوچک میشود. مرکز یکبار نیشابور است یکبار بلخ است و یکبار بخارا و یکبار بخشیاش مربوط به پادشاه مثلا سمرقند میشود و از خوارزمیان.
فلات ایران یا تاریخ ایران یا زبان ایرانی تباران یا مردمان ایران، هیچ وقت در مصادره یک کشور یا تبار مشخص نبوده و همین گونه زبان پارسی هیچ تباری در خطه از لر تا کُرد تا تاجیک، تاتار این زبان قبالهدار و صاحب ندارد. همانطور تاریخ ایران کهن و باستان همهی اقوام سهمی در شکوفایی این زبان دارند. مسئولیت در برابر این زبان دارند. مسئول هستند در برابر فرود و فراز این تاریخ و این سرزمین. کشوری به نام افغانستان از 1893 با مرزهای امروزیاش البته این مرزها قدری پیشتر آغاز میشود از 1840 به بعد چیزی به نام افغانستان آهسته آهسته شکل میگیرد و از 1893 آخرین مرزهای امروزی افغانستان در دوره امیر عبدالرحمان با انگلیس و روس امضا میشود و ما کشوری میشویم به نام افغانستان. ولی در کشوری به نام افغانستان نامش افغانستان است، ولی هویت، زبان و فرهنگ و همه چیزش هنوز پارسی است تا دوره رضاشاه دوم در ایران و ظاهرشاه در افغانستان. از این پس زیر تأثیر اندیشههای پان ترکی و اندیشههای نازی در اروپا مسئله ملتسازی و دولتسازی در افغانستان یک سیر دیگر را میگیرد و ما از هویت اصلی و بومی مردمان افغانستان یا مردمان منطقه دور میشویم و میرویم به طرف یک هویت تازه بنیاد کاذب به نام افغان و افغانی و افغانستان و ... . تاریخمان هم در تناقض است. این ایران امروزی گاهی به فارس است گاهی به نام ایران است. در شاهنامه گاهی از آن سوی آمو از توران وقتی به بلخ میآیند میگویند از توران به ایران رفت و گاهی باز هم از بلخ به کابل که میآیند میگویند که از بلخ به ایران رفت و انگار در آنجا بلخ جزو ایران نباشد.
تاریخ ما تاریخ تناقضات است برای همین هیچ وقت مشخص نشد که مرز ایران کجا بوده و صاحبان ایران چه کسانی بودند دیگر از تمام این فلات ایران آنچه از ایران باقی میماند ایران امروزی است و آنچه از خراسان تاریخی باقی میماند که تاریخنگاران افغانستان میگویند خراسان عام و خراسان خاص. خراسان خاص، خراسان امروزی هست که در ایران هست. یادگاری از خراسان بزرگ است که این نیشابور یکی از 4 مرکز خراسان است و خراسان امروزی بخش کوچکی از آن خراسان است. و اینگونه هم نام تاریخی خراسان و هم نام تاریخی ایران محدود میشود به آنچه جغرافیای ایران است. و این باعث این میشود که در آن سوی مرز هم کسانی که زمامدار بودند در افغانستان آنها خودشان را صاحب این زبان هویت و فرهنگ نمیدانستند. با آن که شریک این هویت و تاریخ هستند. پشتونها یکی از اقوام ایرانی هستند. زبانشان یکی از زبانهای ایرانی است. شاعرانشان از خوشحال خان ختک تا رحمان بابا اینها شعر فارسی سرودند و خود احمد شاه ابدالی هم فرزندانش تیمورشاه مثلا، تیمورشاهی که به گمانم زاده اصفهان هست خودش و در 7 سالگی به هرات میرود و والی هرات میشود. خودش دفتر شعر فارسی دارد و وقتی هم که مرکزش را از قندهار به کابل میبرد تاریخنگارانش مینویسند که:
کابل امروز به آیینه کیان جشن گرفت/ تا نهد تاج به سر شاه خراسان تیمور/ و امیر خراسان است هنوز
اما فرزندان شاه هم پسان بعد از اینکه تحت تأثیر نشنالیزم اندیشههای پان ترکی با برگشت کسی به نام محمود طرزی که فرزند کسانی است که در دوره عبدالرحمان تبعید شده بودند از افغانستان. اینها را رانده بود. خودشان از قبیلههای پشتونی بودند که در برابر سلطه عبدالرحمان موضع گرفته بودند. اینها برمیگردند و با اندیشههای پان ترکی اینها تهداب یک هویت نو را میگذارند و همین گونه پا به هویت فارسی و تاریخی این سرزمین زده میشود و در گوش ما میخوانند که زبان ما دری است و زبان آن سوی مرز فارسی است. و ما با مردمان آن سوی مرز هیچ مشترکات فرهنگی نداریم در حدی که ما زبانشان را نمیفهمیم و این گونه تاریخنگاران، شاعران فارسی تبار افغانستان. این رزم از آنجا آغاز میشود یک دست گریبانی است در درون افغانستان هم به خاطر حفظ این هویت بومی و به خاطر مقابله با هویت کاذب و تحمیلی که توسط انگلیسها بنیان گذاشتند و بعد زیر تأثیر نشنالیزم هم در دو سوی خط، تاجیکستان را هم ما داریم اما تاجیکستان کمی خطش یک مقدار فرق میکند. آنجا باز تأثیر استبداد 80 ساله روس را داریم که خط فارسی از بین میرود و خط سریک جایش را میگیرد. زبان ممنوع میشود و اینها اگر سخن هم میرانند به این زبان پنهانی سخن میرانند. مثل اینکه تا دو سه سال پیش در جادههای سمرقند و بخارا هم نمیتوانستید که زبان فارسی صحبت کنید. رسما زبان فارسی و هویت فارسی در ازبکستان وجود نداشت. اخیرا از سال پار برخی آزادیها آمده و تو به خاطر فارسی زبان بودنت محکمه نمیشوی ولی تا دو سال پیش در ازبکستان شما در یک جایی نشان میدادید که شما رشتهتان به زبان و هویت فارسی برمیگردد از کار و زندگیات محروم میشدی. این استبداد در آن جغرافیا وجود داشته. بعد متوجه میشوی که این باعث یک نوع بیخبری زاده شده در دو سوی مرز. مردم ایران با آن که در دوره رضاشاه و حتی امروز به ویژه در آن زمان، مردم ایران میفهمیدند که امروز مد لباس یا اینکه چطور لباس در پاریس پوشیده میشود یا در آمریکای جنوبی اما از اینجا خبر نداشتند که در کابل چی میگذرد، یا در هرات که هممرز بود در آنجا چه میگذرد.
و این بیخبری، در سالیانی که من 13 سالگی رفتم هلند، در نخستین برخوردم با زنان و مردان ایرانی، اینها تعجبزده میشدند و این برای من تازگی داشت که چرا یک ایرانی تعجب میکند که من فارسی زبانم. مگر زبان افغانستان اردو نیست؟ مگر شما ایران رفتید و در ایران زندگی کردید؟ فارسی از کجا یاد گرفتید؟ و این برای من شگفتآور بود.
من متوجه میشوم که در اینجا یک دعوای قبالهداری است. ایران و نشنالیزم برخواسته از متن ایران، در گوش ایرانی یک آهنگ دیگر خوانده بودند. گفته بودند که صاحب این هویت و تمدن، زبان تنها تو هستی هیچ کس دیگری حق ندارد به این زبان. در افغانستان هم ما خودمان پا زدیم به این مسئله که ما خودمان را صاحب این هویت نمیدانستیم. چیزی به نام خراسان، تمام تأکید افغانستان میآید روی آریانا، آریانا یک نام گنگ و فلات بزرگی هست که نه مرز مشخص دارد نه زبان مشخص دارد نه هویت مشخص دارد. پشتونها چنگ میزنند به آریانا به خاطر اینکه خاک انداخته باشند روی شکوه پارسی که در 1400 سالگی خراسان به دنیا میآید که از شاهنامه تا تمام متنی که امروز سنگش را به سینهمان میزنیم، تصوف، شعر، حکمت، ریاضی، نجوم، هر چه که امروز یک بخش بزرگی از هویت ملی و هویت فراملی ما را تشکیل میدهد این در دوره خراسان است. و هویت نوپای افغانی که از ریشه خشت اولش را کج نهادند و دروغ است در برابر یک شکوه 1400 ساله خراسان نمیتواند که وجود داشت باشد. برای همین تمام دوره خراسان انکار میشود و چنگ میزند به یک چیز گنگی به نام آریانا. آریانایی که کسی از آن دوره ما نه تاریخ داریم، نه زبان داریم، نه شعر داریم نه چیز دیگر. برای همین تأکید را میآورد روی آریانا و مردمان افغانستان در یک بیخبری از خراسان، هویت بزرگ میشوند بعد نسل ما نسلی هستیم که آواره میشویم و میرویم در کشورهای دیگر و میبینیم که نه ما هویت و تاریخی داریم.
این مقدمه طولانی را گفتم که بگویم ریشه من ایرانم این است که به افغانستان و مردمان افغانستان گفته باشم که شما هم صاحب این هویت هستید و آن ایران، ایران منم. ایران آریانا است و این را هم گفته باشم که نه تو قبالهدار این هویت و زبان هستی و نه من. این هویت یا شریکی برای همگان است و یا برای کسی نیست. برخی از دوستان ایرانی فکر میکنند که از من میپرسند که شما ایران بودید من گفتم نه. علاقه شما به ایران از کجا آغاز شد که این شعر را سرودید. و ایران من ایران ایرانی نیست. ایران من این ایران نیست.
اتفاقا میخواستم بپرسم ایرانی که شما از آن صحبت میکنید کجاست؟
ایران من جزوی از ایران من است. برخی از دوستان ایرانی حتی در نخبهگان ایران میگویند که افغانستان زمانی مربوط به ایران بوده و از ما جدا شده. اما ایران هم زمانی مربوط به ایران بوده و از ایران جدا شده. ایران فرو پاشیده هیچ بخشی از ایران اگر در دوره صفوی برای یک مدت کوتاهی هرات مربوط به حکومت صفوی میشد، باز زمانی هم اصفهان وارد حکومت دیگر میشد. اینگونه نمیتوانیم بگوییم که کی از کی جدا شده. یک فلات، بستر فرهنگی بزرگی بوده به نام ایران. ایران به آن معنا فرو پاشیده و از 1800 هویتهای ملی شکل میگیرند و این گونه است که مرزهای امروزی ما مشخص میشود. و خوشا که ما یک بخشی از این هویت را توانستیم در ایران زنده کنیم. این کار بدی نیست که نام ایران و خراسان هنوز زنده است. نام این زبان و هویت هنوز زنده است. اگر نام این سرزمین را ایران نمیگذاشتند شاید مثل افغانستان یک نام نو و بیریشه میآمد جایش را میگرفت و همانطور اگر خراسان گرفته میشد یک نام دیگری و تمام این به فراموشی که سپرده نمیشود تاریخ است. و تاریخ زنده است. این ادبیات و تمدن زنده است. کسی نمیتواند ما را انکار کند. خراسان را هم میتوانست مثل در افغانستان در بقیه این گستره زبان و ادب فارسی به فراموشی سپرده شود اما ایران آن ایرانی است که تمام این فلات را از رود سند تا بندر عباس در بر داشته. آذربایجان بخشهایی از ارمنستان. تمام این جغرافیایی که به این زبان ما سخن میراندند در این زبان خلق میکردند در این زبان میآفریدند، به این زبان میسرودند به این زبان میخواندند. ایران این است و جغرافیای فرهنگی ایران این است.
ما در مرحلهای هستیم که این مرزها را نمیتوانیم انکار کنیم. نباید هم این کار را کنیم. ما دولتهای ملیمان را داریم. منافع تعریفشده خودمان را داریم. ولی همزمان این را هم نمیتوانیم که انکار کنیم که این زبان نه تنها زبان جهان اسلام، زبان زبان یک تمدن و حوزه فرهنگی است که همه ما در این شریکیم. شاهنامه فردوسی در دربار محمود ترک نوشته میشود. مغول این زبان را میبرد به هند. و همین گونه شما اقبال لاهوری نیازی ندارد که به زبان پارسی شعرش را بگوید که بیشتر شعرش را به زبان فارسی میگوید و بخش کمترش را به زبان اردو میگوید. کسی او را وادار به این مسئله نکرده است. زبان همین خطه است، زبان همین تمدن است. زبان مردمان این خطه از هند تا کاشمر و خجند و ... . ایران این است. ایران من آن ایران است. و این ایران هم من جزو ایران هم وطن ماست. وطن پارسی وطن ماست. در این رویداد شومی که در افغانستان اتفاق افتاده از یک طرفی یک حسی به تو میدهد که من دیگر وطن ندارم ولی وقتی که ایران و تاجیکستان میروی میبینی که محدود به یک مشت خاک نمیشود. وطن هنوز هست، وطن همین است که ما بین من و شما اتفاق میافتد. وطن در این زبان است در این تاریخ است و در این گذشته است و در این آیندهای است که هنوز هم دل مردمان این مرز و بوم به حالش میسوزد و خوشا که این چنین است.
استاد سایه را کجا دیدید؟ این دیدار آیا در ایران بوده یا خارج از ایران؟
استاد سایه را در آلمان. 2018 ترسایی. به دیدنشان رفته بودیم با چند دوستی گفتم میرویم یک چایی میخوریم و ساعاتی مینشینیم. و تا نهار برمیگردیم. این نهار را ماندیم و شامم را خوردیم شب شد، شاعر گفته است که:
حدیث عشق سر کن گر علاج غفلتم خواهی/ کاین افسانه آتش دارد و من پنبه در گوشم
وقتی پای صحبت بزرگان آدم مینشیند تو تبدیل میشوی به انسان پنبه در گوش و آتش و عطشی که در سخنانشان، شعرشان، زبانشان، تجربهشان به این زبان، مردم و سرزمین و به انسان و بشر بعد دیگر مجال رفتن را از آدم میگیرد.
همین روزهایی هم که به ایران آمدید با استاد شفیعی کدکنی هم دیدار داشتید، میتوانید از آن هم برای ما بگویید؟
استاد شفیعی کدکنی، همان گونه استاد سایه، استاد دهباشی، اینها آخرین یادگار یک نسلی هستند که ما نتیجه کارشان هستیم. اگر علی دهباشی تمام عمرش را و روزهای شیرین زندگیاش را در همین سال صرف این نمیکرد که برای این جغرافیای پارسی و زبان بنویسد مسلما ما هم از آن سوی رودخانهها و مرزها به همدیگر نمیرسیدیم. همین گونه استاد شفیعی کدکنی، استاد سایه، اخوان تمام اینهایی که ما را از دور شدن و از فراموش شدن رهایی بخشیدند و نجاتمان دادند. و وقتی آنجا بودیم این به ویژه با آمدن کرونا یک کسی دچار بیماری میشود دل همگان در تمام این جغرافیا و زبان پارسی میلرزد که آیا استاد چهار صباح دیگر با ما هست یا نیست؟ انتظار میسر شد و از یک طرف ذوقزده میشوی که من صدها ساعت بشینم با این صحبت کنم و از طرف دیگر گفتم چون من
گفته بودم غم دل با تو بگویم / چه بگویم غم از دل برود چون تو بیایی
من نمیدانم چه بگویم. درددلی کردیم درددل خراسانی کردیم و از جغرافیا و زبان مشترک گفتیم. اینها علمداران این زبان و هویت هستند. سفیران راستین این هویت و تاریخ، در هر جایی که میروند چراغ هویت و زبان ما را، و تمدن ما را و ارزشهای تاریخی ما را میافروزند. امیدوارم سالیان زیادی زنده بمانند و سایهشان از سر ما کم نشود.
خیلیها معتقدند که وضعیت فعلی در افغانستان چالش هویتی است و زبان فارسی هم در مرکز این چالش قرار دارد؟ نظر شما در این باره چیست؟
تمام بحران افغانستان بحران هویت است. قسمی که پیشتر اشاره کردم تهداب این وطن، خشت اول این بنا کج نهاده شده و نه اینکه ما انکار کنیم که افغانها جزو تاریخ افغانستان نیستند یا پشتونها جزو مردم افغانستان نیستند، هستند. ولی ما در یک مرحلهای باید به این خرد جمعی برسیم، به این عقل سیاسی و فرهنگی برسیم که دیگر قرن 21 قرن انکار هویتها و زورگویی به اقلیتها و اکثریتها نیست. ما افغانستان کشور اقلیتهاست. در افغانستان هیچ کسی اکثریت نیست. این هم شک است که ایا پشتونها بزرگترین تبار افغانستان هستند یا نیستند. ما در هیچ دورهای سرشماری نکردیم. شاید هزارهها بیشترین بزرگترین قوم افغانستان باشد شاید ازبکها. نمیدانیم. و این دعوایی که پشتونها اکثریت هستند که نیستند. حتی اگر اکثریت باشند، اکثریت به معنای استبداد و ستم بر یک اقلیت نیست. ما فعلا در یک دورهای زندگی میکنیم که دوره، دوره اقلیتهاست. دموکراسیها. ماهیت اصلی دموکراسی و دولت امروز یا بزرگترین دولتهای امروز حفظ حقوق اقلیتهاست. یعنی اقلیتها چه زن و چه مرد هستند، چه اقلیت تباری است و چه فرهنگی و مذهبی است. بحث افغانستان که از دهه دموکراسی دوره ظاهر شاه آغاز میشود با کودتای داوود و گذار از شاهی و جمهوریت در تمام این دوره، تمام مبارزه افغانستان از چپ و راست مسئله هویت بوده. دلیل فروپاشی کمونیزم در این که ما به کمونیزم اصلی در افغانستان دست نمییابیم یک واقعیت قبیلهای افغانستان است و یک واقعیت تباری افغانستان، ستم یک تبار بر تبار دیگر. زورگوییهایی که در آنجا اتفاق می افتد. در افغانستان هیچ نیروی توان انکار و از میان برداشتن زبان و هویت فارسی را ندارد ولی کوشیدند با آمدن محمود طرزی و پی افکندن سراج الاخبار و سراج الاطفا چند سال بعدش از 1911 تمام تکاپوی اینها به خاطر این بود که زبان پشتو را جایگزین زبان فارسی در افغانستان بسازند. زبان پشتو همین ظرفیت را ندارد اگر هم داشته باشد از راه تحمیل و زور نمیشود اگر به جای این زورگوییها سرمایهگذاری روی زبان پشتو میشد که در زبان پشتو متن خلق میشد و شعری سروده میشد و در زبان پشتو ترجمه میشد از ادبیات جهان، وقتی که من به زبان هلندی عشق میورزم و زبان آلمانی، زبان پشتو که از زبانهای مردمان سرزمین خودم است و همریشه زبان پارسی است و یک زبان ایرانی است چرا زبان پشتو را عشق نورزم.
لندههای زبان پشتو ما مثلا تنها هاکویی ژاپنی مسئلهاش را داریم. هیچ چیزی در هیچ ادبیاتی که من بلدم از آلمانی تا انگلیسی و هجایی تا هر زبانی دیگری که من به آن بلدم، من چیزی مانند لندههای پشتو ندیدم و یک فکر کنم زیباترین بخش زبان پشتو یا محکمترین بخش زبان پشتو یعنی خود سنت لندهها شعرهای کوتاه زبان پشتو است. اگر ما کار فرهنگی میکردیم برای حفظ زبان، مسئولیت همهمان است. مسئولیت من فارسی زبان هم هست. ولی از راه زور و از راه تحمیل کردن و آن دورهها گذشته وقتی که عبدالرحمان با تمام قهر و خشمش که 4 بر 5 هزاره را میکشد و همین گونه تاجیک و ازبک را نابود میکند، نتوانست این هویت و زبان را از میان بردارد مسلما در قرن 21 کسی نمیتواند این کار را کند. ولی این چالش همیشه پیوسته در سر راه ما هست با جنگهای داخلی خشونتی که در این 30- 40 سال در افغانستان بوده، نفرتی که پراکنده شده در میان تبارها، قتلهایی که شده و بیدادی که در حق دیگر روا دیدیم. همه اینها چالشهایی است که فرا راه ما هستند و مسئله هویت در افغانستان بحث اصلی سیاست، جنگ، زورگویی، میبینید که با رفتن دولت غنی و کرزی پیش از او و آمدن طالب در جایگاه زبان پشتو هیچ اتفاقی نمیافتد، برنامه همان برنامه است. زبان پارسی است که من همیشه زبان پارسی که همیشه در حقش بیمهری میشود، واژه دانشگاه است که ممنوع قرار میگیرد. واژه دانشگاه است که به خاطر بلند کردن لوحه دانشگاه جوان بدخشانی و هزاره کشته میشود در بلخ و کابل، زندانی میشوند. بحث افغانستان، بحث این هویت است که ما به آن سانی که پشتونها هویت هزارگان و ازبکان و تاجیکان و بلوچ و ایماق و غیره را انکار میکنند ما در پی انکار کسی نیستیم. ما میگوییم که این هویت بر شما مبارک باد ما برای حفظ همین هویت و ارزش گام به گام با شما مبارزه میکنیم برای حقتان ولی به شما این اجازه را هم نمیدهیم که هویت را بیایید به ما تحمیل کنید. من امیدوارم نسل ما دست کم به این عقل سیاسی و خرد سیاسی و به این نتیجه انسانی دست بیابیم که تمام زیبایی ما در همین تفاوتهای ماست.
در شرایط فعلی که طالبان میشود گفت به نحوی زبان فارسی را حذف کردند و از کوچه بازارهای کابل گزارشهایی میرسد که بیشتر مردم به زبان پشتو صحبت میکنند آن هم در مناطقی که فارسی زبان بودند، این موضوع باعث نمیشود کمکم زبان فارسی در افغانستان کمرنگ شود؟
استاد واصف بختیاری یک شعر دارد میگوید:
آن که شمشیر ستم بر سر ما آخته است / خود گمان برده است ولی باخته است
و مسئله زبان در افغانستان همین است. من در هلند مینشینم یک شعر کوتاه میخوانم و در اینستاگرام هم میفرستم. یک هفته بعد میبینم که چند صد هزار بار میبینم که دیده شده است. تا من یک نویسنده یهود تبار آلمانی است که وقتی که مجبور است که از آلمان برود آمریکا مهاجرت کند وقتی به نیویورک میرسد ژورنالیستها از او میپرسند که حالا که مهاجر شدی آلمان چه میشود و زبان آلمانی چه میشود؟ به آلمانی به ژورنالیستها میگوید که هر جایی که من باشم آلمان همان جاست به تنهاییاش.
افغانستان ما هستیم، ایران ما هستیم، خراسان ما هستیم. اینکه در درون خاک افغانستان در ایران در هلند در هر جایی که هستیم این زبان در ما زنده است و ما در این زبان زنده هستیم. طالب در دوران ظاهرشاه برای نخستین بار یک فرمان صادر میشود. من این را همان کتاب «دولت بیملت، نقدی بر ساختار نظامی – سیاسی افغانستان» آوردهام. در فرمان صادر میشود که از امروز به بعد جبری میشود که مأموران دولت مکلفاند که پشتو بیاموزند و میبینند که نمیشود. بعد میگویند هر که پشتو بیاموزد و در کرسیهای پشتو سهم بگیرد ما معاشش را بالا میبریم. باز هم نمیشود. بعد از آن هاشم خان که کاکای ظاهرشاه است و تمام امور دست اوست و یکی از دشمنان سرسخت زبان و هویت فارسی است. همانگونه محمدگل مامند در همان دوره که نامگذاری میکنند تمام نامهای ازبکی و فارسی را تغییر میدهند که سبزوار شیندند میشود. تمام قره تپه، تور تپه میشود. و جادههای کابل را از سر نامگذاری میکنند. نام پول ما را تغییر میدهند به جای روپیه کابلی پولمان افغانی میشود. این کوششها در وقتی انجام میافتد که آنها تمام قدرت در دستشان بود و هر کاری که میخواستند بکنند میکردند. آگاهیای که در 20 سال گذشته کاوشی که در 20 سال گذشته در تاریخ این سرزمین شده در میان جوانان اصلا بیسابقه است. در او نهایت بیخبری در زمانی که یک بخش بسیار بزرگی از هزاره و تاجیک و ازبک به گونهای ساختاری دسترسی به آموزش و پرورش و دانشاندوزی نداشت اینها نتوانستند کاری کنند. اکنون هم نمیتوانند کاری کنند. تنها بخش دردآورش این است که اینها جزوی از این هویت هستند. این را انکار هم کرده نمیتوانند. اینها تیشه به ریشه خودشان میزنند. زبان پشتو در کنار زبان فارسی، زبان پشتو میشود. شاعران پشتون به گفته استاد کاظمی که اگر شاعران خوبی هم شدند با گلستان و بوستان شدهاند. اینها در پی خواندن گلستان و بوستان، حافظ و سعدی، صاعب و بیدل و کلیم، شعر، وزن میآموزند، ادبیات و متن خلق میکنند. این گهواره مشترک است. این هویت و زبان مشترک است. و من واقعا متاسفم که اینها این گونه با ریشههای خودشان درافتادهاند و دشمنی دارند. اما من یک لحظه هم نگران این نیستم که زبان پارسی تا وقتی ما زنده هستیم عرب در دوره اصلاح عرب دو صد سال منع میشود، در همین دو صد سال شما در کتاب آذرنوش ... در خیالم نیست چالش میان پارسی و عربی در سدههای نخست یک کتاب است و ایشان فکر کنم استاد ادبیات و تاریخ عربی هستند در دانشگاه تهران که چند سال پیش این کتاب را چاپ کرده بودند. ببینید که در دو صد سال ما 13 14 جمله مکتوب فارسی داریم. بعد شاهنامه زاده میشود پس از آن. بعد تاریخ بیهقی است. بعد کیمیای سعادت غزالی است. یک هزار متن دیگری که میآید. این زبان مردنی نیست. این زبان به همین راحتی از بین نمیورد. ولی نهایت کوشش خود را میکنند برای حذف اما این به این معنی نیست که ما دیگر وظیفهای در برابر این نداریم.
چکار باید کرد؟
پاس باید داشت. این زبان را باید آموخت این تاریخ را باید فهمید. این تاریخ را باید شناخت. ما باید بخوانیم باید آن هویت اصلی خودمان را بکشیم بیرون. به خودمان اول معرفی کنیم. جهان که ما را میشناسد قطعا. مسئولیت ما اول خواندن این تاریخ است. خواندن این ادبیات کلاسیک است. اول فهمیدن این زبان است و انتقال این زبان، تاریخ و ارزش فرهنگی و بومی به نسل آینده است. به همسران خودمان است. و برای اینکه جای نگرانی ندارد ولی از مسئولیت ما کاسته نمیشود. امروز بیشتر از هر روزی ما باید دور این هویت یا زیر این پرچم باید جمع شویم از هر تباری که هستیم. چون اگر این را از ما بگیرند. به فرمایش استاد گلرخسار ما در این شعر تاجیکستان که یک شعر دارند که؛
شاهنامه وطن است وطنی که از من و تو نتوانند به شمشیر به تزویر ربودن
آخرش میگوید که
شاهنامه وطن است وطن بیمرگی شاهنامه سخن است سخن بیمرگی
بعد آخرش میگوید که
شاهنامه نفس است نفسی که از من و تو بربایند بمیریم
مسئله این است. این را باید این هویت و تاریخ را به مثابه همان نفس شناسایی کنیم، بفهمیم که اگر این را از ما بگیرند دیگر چیزی نداریم. خاک را میتوانند از ما بگیرند ولی خاک ارزشی ندارد. ولی آن خاک در ما بازآیی نمیشود خاک در سر جایش است. عرب، مغول، ترک، تار، از کوشانیان و خوارزمیان آمدند و هزار تبار بر این خاک تاختند و همه رفتند.
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست / گرد سم خران شما نیز بگذرد
اینها هم میگذرد میروند. این زبان در ما، وطن پارسی تویی، منم، اینهایی است که اینجا نشستند. این باید در ما باید بازآیی شود و پروریده شود. در ما تکثیر پیدا کند. و ما باید به همدیگر برسانیم. مسئولیت ما این است. به جای نگرانی انرژیمان را باید صرف این کنیم که یک کتاب دیگر بخوانیم.
بعضی معتقدند که در شرایط فعلی افغانستان ما با پاکسازی قومی و زبانی مواجهیم نظر شما چیست؟
این هم برمیگردد به همان پروژه ناتمام هویتزایی. یک کتابی است به نام «سقای دوم» که با نام مستعار کسانی که پیرو فکر یک حزبی دارند به نام «افغان ملت» در افغانستان. افغان ملت این هم همان مغز یا همان موتور و قلب تپنده پروژه پشتونیزه کردن افغانستان در قالب و درون این حزب است. مسئله این نسلکشی و پیشتر به بحث عبدالرحمان پرداختیم. دوره عبدالرحمان یگانه دورهای نیست که ما قتلعام میشویم. بیشترین قربانی را در همین تاریخ هزارهها دادند ولی تاجیک کم نکشتند. یا ازبک کم نکشتند. و این هنوز ادامه دارد. این زورگویی هنوز هم ادامه دارد. وقتی اینها در برابر هر گاهی که در برابر روشنایی قرار میگیرند و متوجه میشوند که و اکنون قرار است که دیگر این سلطه از دستمان برود ما قتل میشویم. شما ببینید که در جدا از اینکه در دوره خلق، پرچم چقدر از قلم به دستان و روشنفکران و بنیانگذاران فکر چپ و راست ما را تاریخنگاران ما را کشتند، زندانی کردند و همین گونه در 20 ساله گذشته ببینید که به غیر از هزاره و تاجیک اینها دیگر از کی کشتند. چرا گلبدین حکمتیار هنوز زنده است؟ چرا سیاف هنوز زنده است؟ چرا چپ افراطی و راست افراطی پشتون در گرد یک میز جمع میشود و به خاطر زبان و هویت و حفظ قدرتشان یکی به دیگری پاس میدهد و یکی به دیگری واگذار میکند و مشکلی با یکدیگر ندارند. ولی از 20 سال اخیر اگر در نظر بگیریم از قتل احمد شاه مسعود شروع، تا کاظمی و سیدخیلی و ربانی و فهیم و دهها حملهای که بر کرسهای دانشآموزی ما بعد مکانهای آموزشیمان، بر مکانهای دینیمان در مسجدمان در وقت نمازمان آمدند و قتلعاممان کردند کلی از این برای این است که شما نروید. شما مکتب نروید. شما به هنر عشق نورزید به زبان عشق نورزید. تمام بحث همین است.
این همه نفرت و این همه فارسیستیزی از کجا نشأت میگیرد؟
مولانای بزرگ میگوید:
خام گیرند شاخها مر خام را/ زانکه در خامی سخت گیرند خامها مر شاخ را/ زانکه در خامی نشاید کاخ را/
در ادامه همین است که سختگیری و تعصب خامی است تا جنین کار خونآشامی است
یک بخشی از این برمیگردد که بدبختانه سران پشتون به خاطر حفظ زعامت و قدرت در دستشان یک کتله از پشتونها را از تحصیل، درس، دانشاندوزی نگاه کردند. تعصب، خامی، زاده نفهمی است. زاده نادانی است. چرا یک هزاره نمیرود انتحاری کند؟ چرا یک تاجیک نمیرود انتحاری کند؟ چرا یک ازبک نمیرود انتحاری کند؟ به خاطر اینکه این سه تبار افغانستان ریشه در پشتیبانی فرهنگی چند هزار سالهای دارد، ریشه در یک تصوفی دارد که او به غیر از آشتی سخن نگفته. یک شعر در یادم است از کلیم است از صائب است میگوید:
آسمان خاطره مردم بیآزار است/ گرگ در رمه این قوم شبان میگردد
گرگی که در رمه این قوم شبان میگردد یک چیزی به نام تصوف خراسانی داریم یک چیزی به نام اسلام خراسانی داریم که با تمام خشم با تمام نفرت و کینهای که میآیی تو را پاک میسازد از این. باز هم از صائب است:
در خرابات مغان منزل نمیباید گرفت/ چون گرفتی کین کس در دل نمیباید گرفت/ پاک چون آیینه میباید شدن
پاک چون آیینه میباید شدن ما را خوشبختانه این مجال را از ما گرفته که ما برویم خودمان را از روی قهر، خشم، کین در سینه یک کس دیگر بترکانیم. ولی جنگ شده و در این جنگ ما همدیگر را کشتیم. این پیامد شوم جنگ است. ولی شما جوان تاجیک و هزارهای را پیدا نمیکنید که برود خودش را بکشد به خاطر اینکه در آنجا ما با زندگی در آشتی هستیم. ما به آنچه زنده است عشق میورزیم و این آموزههای این بزرگان ماست که از مولوی تا عطار تا سنایی تا خواجه عبدالله انصاری تا حافظ،
جنگ هفتاد و دو ملت همه را آزار بده.
و خود این مدارا،
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است/ با دوستان مروت با دشمنان مدارا
من و تو آب از یک چنین چشمهای میخوریم و این مجال نفرت را از من و تو گرفته. نه اینکه من و تو نتوانیم خشمگین شویم. نه اینکه تبار من و تو در جنگ نکشتند یکدیگر را، کشتند. ولی این کینه و این نفرت به این بدبینی و دشمنی با ریشههای خودت حتی برخواسته از یک ناآگاهی، نفهمی است. و این است که اینها توان این را دارند که اینگونه خشمآلود و قهرآگین و پرکینه و نفرت در حق یک هموطنشان، همریشهشان، هم نوعشان حتی اگر هیچ وجه مشترکات فرهنگی نداریم. من با او چه وجه مشترک دارم به جز انسان بودنمان.
24 سال است که در آنجا زندگی میکنم و از تمام حقوق شهروندی که یک هلندی بومی که از هزار نسل در آنجا زاده، از همه این حقوق من برخوردارم چرا؟ نه زبانم با او مشترک است نه تاریخ مشترک داریم. او در آن سوی اقیانوسها من در این سوی اقیانوسها. تا 24 سال پیش از موجودیت همدیگر خبر نداشتیم ولی چگونه است که چند صد سال میشود شریک این جغرافیا هستی. در سر این سفره نشستی و از این خاک، آب نوشیدی، خوردی، داد و ستد داشتی با ما، به هزاره با تاجیک با پشتون ایماق، بلوچ ولی دوباره همیشه شمشیرت آخته است و همیشه تشنه خون ما هستی.
بیشتر در پستهای اینستاگرامیتان که دنبال میکنم خیلی تأکید بر وحدت فارسیزبانان به خصوص هزارهها و تاجیکها دارید، یک شعری هم دارید که میگوید: درود هممیهن بیا پل میشوم این راه را زمن بگذر. چطور می شود که بیشتر این اقوام را بیشتر به هم نزدیک کرد؟
چند مطلب عامیانه داریم که میگویند: خربزه از خربزه رنگ میگیرد یا همسایه از همسایه سحرخیزی یاد میگیرد. ما یک چیز به نام تجربه بشری و من اروپا بزرگ شدم و در آنجا سیر گذار تبارها و کشورها را از یک مرحله خشمآلود، از دوره زورگویی و جنگ و نفرت چگونه گذار میکنند و به یک صلح دست مییابند. و ما لازم نیست که از سر اختراع کنیم. در هلند، آلمان، فرانسه نتیجه داده. در سیاه پوستان و سفید پوستان آمریکا نتیجه داده، در هند و در جنگ گاندی با انگلیس نتیجه داده و هزار مثال دیگر. ولی ما ببینیم که در کدام این تبارها کوچکترین تفاوت را داریم. و کوچکترین تفاوت میان هزارهها و تاجیکهاست. هزارگان و تاجیکان افغانستان برای من یک تباراند از یک ریشه، زبان، هویت، موسیقی، یک نوع نان و شباهتهای میان لباسهایشان و اگر این جنگ داخلی را از ما این 4 سال را که در برابر یکدیگر قرار گرفتیم از ما برداریم، اگر این مسئله افشار این اتفاق کودتایی که در برابر تاجیکان شده، این دو را از میان تاجیک و هزاره برداری دیگر در تمام این چند هزار یا بیشتر از هزار سال است که در این خطه در کنار یکدیگر زندگی میکنند در هیچ جایی در تقابل با یکدیگر قرار نگرفتند.
اگر این دو تباری که یک تبارند در حقیقت، اگر اینها پیشگام شوند، اگر اینها در کنار یکدیگر قرار گیرند، اینها به احتمال زیاد اکثریت مطلق مردم افغانستان میشوند. ازبکی که نه تنها شریک این هویت است که صاحب این هویت است. از این بحثهایی که علیه امیر علی شیر نوایی، ازبک است یا ترک است یا تاجیک من به اینها کار ندارم بگیریم ترک، ازبک، بگیریم اصلا هیچ لر ولی ازبکها دعوا دارند که امیرعلی شیر نوایی یک ازبک بود. این یک چیز فرخنده است. اگر او به خاطر امیرعلی شیر نوایی خودش را شریک این هویت میداند این یک چیز مبارک است. من نباید دعوا کنم که مولانا ترک نبوده. مولانا به زبان من نوشته، به زبان تو نوشته، به زبان پارسی که زبان دهها تبار دیگر است نوشته، اگر ترک بودن مولانا به همین سادگی وقتی میگوید مولانا ترک است و یک کشوری به نام ترکیه و صد قوم ترک اوغان پیوند میزند این هم یک صحبت مبارک است. چرا مولانا ترک یا لر نباشد؟ همین دعوای قبیلهای سر اینکه از کدام تبار است چه به درد میخورد؟ ازبکان صاحب این هویتاند. گفتم که افغانها هم صاحب این هویتاند. پشتونها شریک این هویتاند. پیشتر با استاد مولوی در این باره صحبت میکردیم گفتند که اینها نه تنها که از این سفره خوردهاند که بر این سفره افزودهاند شاعران پشتوتبار آمدند به زبان فارسی شعر گفتند. به غنامندی زبان ما افزودند. به غنامندی زبان خودشان افزودند. اما هزاره و تاجیک بیشتری ظرفیت را برای جمع شدن دارند. اینها اگر یک بار این مسئولیت نسل من و توست که بیایند با این مسئله افشار و این دو اتفاقی که در میان هزاره و تاجیک افتاده، این مسئله شورای هماهنگی و مسئله افشار، من با معذرت خواستن اگر از آدرس تبار من پیامد یک جنگ شومی که بر من و تو تحمیل شده و من هیچ مسئولیت مستقیمی برای آن کار ندارم، من حاضرم به خاطر کوتاهی تبارم و پرچمداران تبارم که در آن زمان فرماندهان جنگ بودند. این یک فاجعه انسانی است من حاضرم معذرت بخواهم اگر به همین سادگی است. اگر به همین سادگی هم هست؟ یک فاجعه شوم و انسانی رخ داده. بگیریم که اصلا بحث هزاره و تاجیک نباشد. کلا یک تبار دیگر. مغول آمده قتل عام کرده در بلخ. این نباید انکار نشود. نفس این مسئله این است که این مسئله را نباید انکار کنیم. این مسئله را نباید از یاد ببریم. اما منصفانه هم نیست که پاسخگوی این مسئله باشم. من شریک این جرم نیستم. من سهمی در این جرم ندارم. و تو هم سهمی در این جرم نداری. من و تو باید به یک نتیجهای عقلانی برسیم که این را چطور کوتاه بزاریم و چگونه پیش برویم. تصمیممان را باید بگیریم یا پیش میرویم یا نمیرویم. اگر تصمیم بر این است که ما پیش نمیرویم که پیامدش باز یک جنگ شوم دیگر است. یک قتل عام دیگر است. باز یک خون تازهای است که بر این داغ افزوده میشود و این زخم همین گونه زخم ناسور و پیوسته تازه میماند. از برای این چون بیشترین ظرفیت را تاجیک و هزاره دارد، من میگویم تاجیک و هزاره حتی توان این را دارد که خود پشتون را از چنگ خودش نجات دهد. این ظرفیت را ما فعلا قلم به دست در افغانستان بدبختانه تنها تاجیک و هزاره است. کسانی که معطوف به دانشاندوزی و دانشآموزی هستند هزاره و تاجیک هستند. کاش به همین پیمانهای که تاجیک و هزاره باسواد داریم، ازبک و پشتون باسواد هم میداشتیم. نداریم بدبختانه. چقدر دختران و کودکان پشتون محروم ماندند از درس. از برای این است که من این را به خاطر برتریجویی و به خاطر تکرار تاریخ نمیگویم که هزاره و تاجیک یک جای شوند و قدرت سیاسی را بگیرند و انتقامجویی کنند و آن زوری را که در یکصد و بیست و هشت سال پشتون به ما گفته و به ما روا داده ما هم برویم روا بداریم. مسئله این نیست.
من بد کنم و تو بد مکافاتی پس فرق من و تو چیست بگو
من و تو از این گهواره میآییم و من به این باورم که وقتی که هزاره و تاجیک جمع شوند اینها حتی توان آزاد کردن پشتون و ازبک هم دارند. و اینها توان مبارزه برای حق پشتون و ازبک را دارند و راهکار به نظرم همین است که ما نه دور تبار و دور یک فکر سالم سیاسی، یک فکر سالم اقتصادی و فرهنگی جمع شویم. و این هیچ راهی به غیر از این فرهنگ ندارد. این فرهنگی که فرهنگ تساهل، مدارا، اجتماع و جمع شدن است. فرهنگ آشتی است. دور این زبان و فرهنگ جمع شویم و هم خودمان را از چنگ این بیداد رهایی بخشیم و هم ازبک و پشتون و هم این سیک بیچارهای که مجبور شده سرزمیناش را ترک کند و کولهبارش را در شانهاش بگیرد و برود هند. هند درست است گوشهای از این کره خاکی است ولی او سیک است او هندو است ولی اشک میریزد وقتی که در میدان هوایی پائین میشود، اشک میریزد که از سرزمیناش آواره شده. چرا این سیک، ولو اینکه ما 10 سیک داریم. چرا او نتواند رئیسجمهور افغانستان شود، چرا نتواند نخستوزیر یا سفیر این کشور باشد؟ یا پشهای یا بلوچ و ایماق یا شاید چندین قومی که حتی درج فهرست اقوام افغانستان نشده باشند. شاید تعدادشان 5 یا 10 تا باشد. مبارزه ما برای این است. اگر هزاره و تاجیک هم من میخواهم جمع شود به خاطر زورگویی نیست. به خاطر این است که من میگویم که هزاره و تاجیک این ظرفیت را دارد مهمترینش این است. نه تنها این ظرفیت که هزاره و تاجیک مسئول و موظف هستند که جمع شوند دور هویت مشترکشان و الهامبخش دیگر تبارهای افغانستان باشند. اینگونه دیگران را وادار بسازند که جمع شوند.
به عنوان سوال آخر چه توصیهای به فارسیزبانان مهاجر به خصوص در شرایط فعلی دارید به خاطر اینکه خیلیها الان ناامید هستند به خاطر شرایطی که در افغانستان وجود دارد و فکر میکنند که امیدی نیست و ما همه چیز را از دست دادیم؟
ما همه چیز را از دست ندادیم. ما فعلا برای یک مدت کوتاه آن خاکی که زیر پایمان بود از دست دادیم. آن را هم از دست ندادیم اگر همین الان برویم افغانستان و این استبداد را قبول کنیم هنوز خاکمان زیر پایمان است ولی اگر انتخاب کردیم که ما فعلا زیر پرچم این استبداد و بیداد و خشونت در افغانستان نمیمانیم و خودمان انتخاب کردیم که میرویم ایران و یا کشورهای دیگر. تفاوت ایران با کشورهای دیگر این است که ما از خاکمان آواره شدیم ولی در زبانمان آواره نشدیم اینجا وطن ماست. تمام این بیداد و بیخبری که در آنجا بوده من انکار نمیکنم و کودکانی که از حق تحصیل محروماند ولی همزمان همین مکتب فرهنگ، همزمان به پشتیبانی ایرانیهاست که میچرخد. زنان و مردان ایرانیای هستند که میآیند به گونه داوطلب به کودکان افغانستانی درس میدهند. مردم ایرانی هستند که پارسال جمع شدند کتاب خریدند و به این کودکان کتاب دادند. در اینجا من و تو میتوانیم کار کنیم. برای نخستین بار خانه کابل داریم به آنجا میروی و با نان، فرهنگ و چهرههای افغانستان، یک وطن کوچک آن روز گفتم در دل وطن بزرگمان. این وطنمان است من این گونه فکر میکنم که تا زمانی که اینجا هستیم مسئولیتمان را در برابر این وطن داریم به خاطر آبادیاش به خاطر ترقیاش، پیشرفتش در اینجا میکوشیم. وقتی در آنجا شرایط مساعد شد میرویم در آنجا میکوشیم. ما مرزهای فیزیکی امروز را نمیتوانیم که برویم خط بزنیم. نباید هم خط بزنیم. مرزها در ذهن ماست.
ای برادر تو همان اندیشهای/ مابقی تو استخوان و ریشهای
محدودیت در ذهن ماست هلندیها یک اصطلاح دارند که هستی در میان دو گوشت اتفاق میافتد. اینجا در ذهنمان که ما چه تصمیمی میگیریم. ناامیدی به درد ما نمیخورد، یأس به درد ما نمیخورد. چه باید کرد دیگر که آرام دست زیر دست بشینم که کشور من اشغال شده من دیگر هیچ کاری کرده نمیتوانم. این بیارادگی است، سست عنصری و بیمسئولیتی و مسئولیتگریزی است. در آنجا شرایطش نیست در اینجا کار کن. کار کار است. اگر قرار باشد من فردا دوباره آواره شوم بیایم در ایران و بروم خیابانهای ایران را پاک کنم، خیابانهای ایران هم خیابانهای وطن من است. این را اگر ایران بخواهد یا نخواهد وطن من است. من حتی این حق را به یک ایرانی نمیدهم که تعیین تکلیف کند که وطن تو نیست این وطن، وطن من است. اینجا زبان، تاریخ و بخشی از هستی و هویت من است. و ما این حق را به خودمان بدهیم در اینجا و به گوش هموطن ایرانیمان به گوش هموطن پارسیمان برسانیم و او را هم بفهمانیم که این وطن، وطن من هم هست. امیدی من به این چیزها باور ندارم. من هیچگاهی من 13 ساله رفته بودم هلند میتوانستم از تمام این مسائل فاصله بگیرم و آرام و آسوده زندگیام را کنم ولی ما نمیتوانیم. اگر هم خواسته باشیم اصلا در ذات ما این نیست که این خاک، وطن، زبان، تاریخ و هویت را از حافظ نمیتوانی فاصله بگیری. اصلا امکان ندارد. تا وقتی که اینجا هستیم در ایران خودمان را در برابر این جامعه، وطن، مردم مسئول بدانیم. کار کنیم و زحمت بکشیم. بله دانشگاه و مکتب رفتن به آن سادگی که به یک بخشی از ایرانیهاست برای من و تو نیست ولی همزمان پیشتر در رادیو با مژگان میشنیدم که یک میلیون کودک از درس مانده و خود همین و چندصد هزار کودک افغانستانی به این یک میلیون افزوده. جای گله نیست در اینجا. منظورم این است که ما پیوسته که ایران در حق ما، ایران در حق ما، ایران یک کشوری است که مرزهای سیاسی خودش را دارد، دولت خودش را دارد، ارزشهای ملی تعریف شدهی خودش را دارد. من و تو آواره خاک هستیم، آواره این زبان نیستیم. آمدیم در وطن دومیمان و اگر ما این را هم وطن خودمان بدانیم و تا وقتی که اینجا هستیم به خاطر پیشرفت، ترقی، این کشور و وطن شدنش کارمان را کنیم پس برمیگردیم به وقتی که شد آنجا نشد تاجیکستان نشد سمرقند و بخارا نشد یک گوشهی دیگر دنیا، این زبان را با خودمان میبریم و در این زبان زندگی میکنیم.