حامد بهداد بازیگر جوان سینمای ایران که هرازگاه با اظهارنظرات
جنجالی خود در صدر اخبار رسانه ها قرار می گیرد به تازگی هم در گفتگو با
مجله «دنیای تصویر» نکات جالبی را درباره زندگی خانوادگی اش مطرح کرده است.
بخشهایی از این گفته ها را می خوانید:
در جامعه ما انسان کم ارزش شده است
در
هر جامعهای همچون ایران که هنرمند بیاحترامی میبیند به خاطر آن است که
اصلا انسان در آن جامعه بیقیمت است. هر جایی که هنرمندی مورد توهین واقع
میشود؛ به خاطر آن است که انسان جایگاه درستی در آن جامعه ندارد.این روزها
در جامعه ما انسان کم ارزش شده است که مدام به هنرمندها انگ فساد میزنند.
ناامنی اقتصادی منجر شد که پدرم برای اولین بار مرا بزند
فضای
اقتصادی بد، خانواده را مسموم و دچار ترس میکند. یادم نمیرود صدمات بیش
از حد و ناامنی اقتصادی منجر شد که پدرم برای اولین بار مرا کتک بزند.
از طبقه محروم آمده ام
خودم را بازیگری میدانم که از طبقه محروم آمده است و مفتخرم اگر بتوانم به آن دسته افرادی که شوق پرواز دارند، چشماندازی بدهم.
اگر روزی کارگردان کم انگیزه بوده او را سر وجد می آورم
وقتی
سر فیلم مهرجویی رفتم تمام انرژیام را گذاشتم تا اگر تلورانس قصه جایی
ضعیف میتپد، این خلاء را جبران کنم. اگر روزی کارگردان کم انگیزه بوده او
را سر وجد آورم.
من خیلی زجر کشیدم
هیچوقت و هیچجا نگفتم که
فکر میکنم بازیگرم. بعضی تماناها درون آدمی تبدیل به درد میشود. من خیلی
زجر کشیدم. من وقتی موسیقی گوش میدادم، بدون آنکه معشوقی داشته باشم دلم
میلرزید وقتی آن قطعه دال بر ریاضی زیبایی میکرد. وقتی شعری از حافظ
میخواندم بیاختیار وجد مرا در بر میگرفت. من که به دنیای معرفت
وابستهام و همیشه دنبال راهی و شیخی میگشتم، همهاش میگفتم خدایا در این
دنیای مجازی ذرهای از حقیقت را به من هم بنما.
وقتی گریه پدرم را دیدم
سوم
دبیرستان که بودم در دانشگاه قبول شدم. دستگاه ویدیوی خانگیمان را
فروختیم تا شهریهی رزرو دانشگاه را بپردازیم. سال چهارم دبیرستان با پدرم
قهر بودم. مردی که امروز میفهمم منبع لایزال عشق به خانوادهاش بود. آن
روزها همه چیز بین من و پدرم خاموش شده بود؛ نه صحبتی بود و نه روی خوشی.
بیشتر وقتم را با برادر کوچکم حسام و رفقایم میگذراندم. چشم و گوشمان هم
یواش یواش داشت باز میشد. وسایلم را در چمدان جمع کرده بودم و کتابهایم
را هم در یک کارتن گذاشته بودم تا با خودم ببرم تهران. روز رفتن رسیده بود.
به آژانس زنگ زده بودم تا با ماشین بروم ایستگاه قطار. آن روز وانت پدرم
پر از اجناسی بود که باید تحویل میداد و دیرش شده بود. داشتم بیخداحافظی
میرفتم که پدرم صدایم کرد و گفت ما هنوز با هم حرف نزدیم، صبر کن تا با هم
صحبت کنیم. نشستم و چشمم را به زمین و اطراف دوختم تا حس بد خودم را از
چشمان پدرم دور نگه دارم. نصیحتم کرد و ده مورد را به من گفت که مهمترین
درسهای زندگیام شد. اولیش این بود که شب به شب جورابهایت را بشور. دومیش
این بود که به خانهی مردم نرو. بعد گفت مردم از درون شکمت خبر ندارند اما
ظاهرت را میبینند، همیشه به حمام برو تا تمیز باشی. بعد راجع به استقلالم
صحبت کرد که چگونه میتوام کار کنم تا پول دربیاورم و سیر بشوم. آخرین
تلاشهای پدری بود که داشت از پسرش جدا میشد. گفت من هرکاری میکنم تا
شهریهی دانشگاه را به تو بدهم اما زندگیات را چهکار میکنی؟ گفتم ماهی
ده هزار تومان به من بدهید. گفت حامد تهران دریا است، با ده هزار تومان
میخواهی چه کار کنی؟ گفتم با پنج هزار تومان یک اتاق اجاره میکنم و با
بقیهاش زندگیام را میچرخانم. من تابستانها همیشه به تهران میرفتم و
تهران را دوست داشتم. صحبتهای پدرم تمام شد و من فقط حرفهایش را شنیده
بودم. با وجود اینکه دیرش شده بود خودش من را به ایستگاه قطار رساند. در
ماشین هم سکوت بین ما حاکم بود. وسایلم را تا دم قطار آورد. موقع خداحافظی
با خودم گفتم که دیگر لزومی ندارد این دم رفتن بداخلاق باشم. با پدرم
روبوسی کردم و سوار قطار شدم. رفتم در کوپه نشستم و سرخوش از رفتن بودم.
اشتیاق آینده ترس آدم را از بین میبرد. قطار که راه افتاد تازه یاد
میزانسن قدیمی دست تکان دادن مردم افتادم. انگار که صاعقه خورده باشد به
سرم و چیزی مانند اره برقی افتاده باشد به وجدانم. گفتم نکند پدرم آخرین
لحظه منتظر من است تا برایم دست تکان بدهد. با وحشت از جایم بلند شدم و از
کوپه خارج شدم. از یک سالن دویدم و به پنجرهی سالن بعدی رسیدم و پدرم را
دیدم که دارد سرک میکشد تا من را درون قطار پیدا کند. من هی میرفتم و
میزدم به شیشهها تا صدایش کنم، اما صدای قطار نمیگذاشت که بشنود. آخر سر
محکم به یکی از پنجرهها زدم و بالاخره من را دید. آن لحظه جهان برایم
اسلوموشن شد. ناگهان متوجه چشمهای مظلوم این مرد قوی و رستم زندگیام شدم.
دیدم با یک نگرانی وصفناپذیری برایم دست تکان میدهد و به موازات قطار
تند تند حرکت میکند. مدام دست تکان میدادم و میگفتم که شما بروید و
نگران من نباشید. اولین بار آنجا خطوط پیری را در صورت پدرم دیدم. آنجا
مهمترین لحظهیزندگیام بود که با پدرم آشتی کردم و روی تمام عقدههای
بیموردی که جامعه بر روح خانوادهی ما وارد کرده بود، غبار محبت نشست.
آنجا اولین بار بود که خطوط شکست را در صورت پدرم دیده بودم و زدم زیر
گریه. خیلی گریه کردم. بعدها شنیدم که پدرم هم گریه کرده. داشتم گریه
میکردم که چشمم افتاد به گنبد اما رضا(ع). خیلی دعا کردم و خانوادهام را
سپردم به امام رضا. رابطهی ما از آن لحظه عوض شد. آنجا بود که من انسان را
درک کردم و توانستم پدر و مادرم را ببخشم. درست همانجا بود که خودم هم
بخشیده شدم و فهمدیم وقتی میتوانی رشد کنی که خودت را ببخشی.»