یک سال میلادی دیگر سپری شد و انتخاب بهترین فیلمها در روزنامهها و مجلات و رسانهها مثل همیشه در آخرین ماه سال داغ است. امسال در غالب نظرسنجیها از منتقدان فیلم دیدنی مارتین اسکورسیزی، «قاتلان ماه کامل»، عنوان بهترین فیلم را از آن خود کرد که به مانند سالهای قبل انتخابی مقهور حواشی و مد روز به نظر نمیرسد و بازگشتی است عاقلانه به ذات سینما بدون جوسازیهای جانبی و قضاوتهای فرامتنی.
امسال، اما در مجموع سال نسبتاً خوبی بود برای سینما که انتخاب ده فیلم را دشوار میکرد، اما به هر حال سنت را باید بجا آورد و ده فیلم برگزیده سال را انتخاب کرد.
قاتلان ماه کامل Killers of the Flower Moon، کارگردان: مارتین اسکورسیزی
در اوکلاهامای دهه ۱۹۲۰، ارنست (دی کاپریو) نزد ویلیام هیل (رابرت دنیرو) بازمیگردد؛ جایی که بومیان آمریکایی محلی صاحب ثروت شده از نفت، یکی یکی به قتل میرسند.
بهترین فیلم اسکورسیزی در سه دهه اخیر که کلاس درس فیلمسازی است؛ نوعی فاوست مدرن که بدون شعار، معامله با شیطان و از دست رفتن انسانیت را تصویر میکند، با دقتی چشمگیر، میزانسنهای استادانه و روایتی کلاسیک، اما به غایت جذاب که تنها از فیلمساز کارکشتهای، چون اسکورسیزی میتوان انتظار داشت.
او همچون جادوگری قهار- از پس شناخت درست و دقیق از سینمای کلاسیک و وام گرفتن عناصر ژانر وسترن، آن هم در فیلمی که اساساً ضد وسترن است-چوب جادویش را درمیآورد و تماشاگر را مسخ میکند تا آخرین سکانس خارقالعاده فیلم، که نوعی فاصلهگذاری بهغایت مدرن و غریب - و غایب در سینمای اسکورسیزی - را به رخ میکشد که در آن جادوگر قصهگو، خودی مینمایاند و در یک سکانس شبهسوررئال، چند نفر به راوی سرنوشت شخصیتها بدل میشوند و راوی «دانای کل» - اسکورسیزی- خود وارد تصویر میشود و سرنوشت شخصیتهایش را برای ما میگوید.
برگهای خزان Fallen Leaves، کارگردان: آکی کوریسماکی
یک زن و مرد کارگر که با مشکلات کاری و مالی روبرو هستند، بر حسب اتفاق با هم برخورد میکنند.
خلق یک دنیای دوستداشتنی و شگفتانگیز دیگر از استاد سینمای فنلاند که بهترین فیلم بخش مسابقه جشنواره کن بود، اما تنها جایزه داوران را برد و چه حیف.
فیلمی طبق معمول ساده و صمیمی و شبیه به دیگر آثار او که این بار هم بدون هیچ نوع تعجیل، قصه آدمهای تنهایش را پیش میبرد و در فضایی تلخ و سیاه - و توأم با روزمرگی و فقر - یک قصه پریان را با تکنیکی ساده، اما به غایت حساب شده با تماشاگرش در میان میگذارد تا آنجا که در فیلمی به شدت ضد قصه، تماشاگر یک لحظه فرصت نگاه کردن به ساعتش را ندارد.
منطقه مورد علاقه Zone of Interest، کارگردان: جاناتان گلیزر
همسر و فرزندان ژنرال ادارهکننده آشویتس در خانهای در کنار این اردوگاه زندگی میکنند و حاضر نیستند به جای دیگری بروند.
یک فیلم تکاندهنده و غریب درباره آشویتس که در آن بجای درون اردوگاه، سوی دیگر ماجرا را میبینیم، جایی که یک خانواده آلمانی چشمهایش را بر روی جنایتها میبندد و ما هم به همراه او فقط از طریق صداها با آن چه که در سوی دیگر دیوار رخ میدهد، همراه میشویم و حکم ناظری را داریم که فقط باید همه چیز را مجسم کنیم، در حالی که شخصیت اصلی - یک زن - از این تجسم میگریزد و میخواهد در «منطقه مورد علاقه» اش زندگی کند.
با یک پایان حیرتانگیز که در یک نما همراه با ژنرال آلمانی از گذشته به امروز سفر میکنیم: به درون آشویتس که حالا به یک موزه بدل شده با انبوهی کفش و لباس کشتهشدگان، و اندوهی بینهایت.
تشریح یک سقوط Anatomy of a Fall، کارگردان: ژوستین تریه
زندگی زن و شوهر نویسندهای که بچه یازده سالهای دارند ناگهان از هم میپاشد: مرد میمیرد و زن باید در دادگاه خود را از اتهام قتل تبرئه کند.
هرچند روند وقایع و اتفاقات - و اتهامات - گاه غیرقابل باور به نظر میرسد، اما در این فیلم برنده نخل طلای جشنواره کن، با داستانی پرکشش و درگیرکننده روبرو هستیم که گذشته و آینده را با هم میآمیزد و مسأله داوری را به محور اصلی فیلم بدل میکند.
ضمن آن که رابطه با فرزند، به عنوان یکی از مایههای اصلی فیلم خودنمایی میکند و گام به گام دنیای تکاندهندهای خلق میشود که در آن خودکشی یا قتل مرز بسیار باریکی مییابد که در آن تماشاگر - به همراه فرزند خانواده - به داوری دعوت میشود؛ داوریای که فیلمساز از ابتدا بر احتمال غلط بودن تأکید دارد.
مگسهای سیاه Black Flies، کارگردان: ژان استفان سور
داستان دو امدادگر که در آمبولانس خود در نیویورک با اتفاقات مختلفی روبرو میشوند.
داستان ایمان آوردن به بشر یا نومید شدن از او؛ فیلم پیچیدهای که درکش برای هر تماشاگری آسان نیست و ممکن است در ابتدا فیلمی هالیوودی به نظر برسد، اما کنکاش پیچیدهای است در بشر امروز که به طرز غریبی - در هر لحظه - به بشر و نیکی و خیر او ایمان میآورد و کمی بعدتر همین ایمان به دست آمده را بر باد میدهد.
در فیلم پرتنش، دقیق و حسابشدهای که بر نمای نزدیک بنا شده است و با بازیهای عالی هر دو بازیگر اصلی، ما را به دل یک سفر پیچیده در احوال بشر دعوت میکند.
انسلم Anslem، کارگردان: ویم وندرس
مستندی درباره انسلم کیفر، هنرمند برجسته آلمانی.
اثر شگفتانگیزی از ویم وندرس درباره یکی از بزرگترین هنرمندان حیطه هنرهای تجسمی که جان و جهان این نقاش و مجسمه ساز را - که آمیخته است با جنگ، در آثاری در ابعاد عظیم- به بهترین نحو با ما قسمت میکند.
در فیلمی که به مانند شاهکار وندرس، «پینا» - درباره پینا باوش- به طریقه سه بعدی ساخته شده و باز یکی از بهترین استفادههای تاریخ سینما از شیوه سه بعدی را به نمایش میگذارد.
مخلوقات بیچاره Poor Things، کارگردان: یورگوس لانتیموس
ویکتوریا، زنی از خانوادهای متمول با بچهای در شکم، خودکشی میکند. دکتر گادوین (که «گاد» به معنی خدا صدایش میکنند) در جهانی فرانکنشتاینوار، جسد او را یافته و مغز بچه درون شکماش را در سر این زن قرار میدهد. حالا او که دوباره با نام تازه «بلا» جان یافته، از نو همه چیز را کشف میکند.
فوقالعادهترین فیلم لانتیموس که به حق شیر طلای ونیز را نصیب برد و لیاقت عنوان بهترین فیلم سال را هم دارد؛ دنیایی به غایت دیوانهوار که حول و حوش یک زن بنا میشود و در داستانی غریب- با پرداختی غریبتر- بدون در غلتیدن به شعار، جهان زنانه شگفتانگیزی خلق میکند که در آن تمام اخلاقیات و دنیای از پیش برساخته بشر به زیر سوال میرود.
در این راه لانتیموس با فرمی به غایت همراه با محتوا، از ابتدا جهانی غریب میسازد که مختصاتاش با جهان رئالیستی فاصله دارد. فضای سیاه و سفید بخش اول به او فرصت میدهد که در فضایی گوتیک، شخصیتهایی از نوع جهان مری شلی را برای ما باورپذیر کند؛ با دوربینی که همیشه زوایای نامتعارف انتخاب میکند و لنزهای غریب که گاه حتی تصاویر را با اعوجاج همراه میکند و حرکتهای دوربین حساب شدهای که در خدمت خلق جهان و شخصیتهایی است که نسبتی با جهان اطراف ما ندارند.
پسر دیسکو Disco Boy، کارگردان: جیاکومو آبروزس
داستان آلکسی عضو لژیون خارجی فرانسه و جومو، جنگجوی آفریقایی.
کنکاش تصویری جذابی درباره مفهوم استعمار و وطن که از دید داوران جشنواره برلین- و منتقدان- به دور ماند و به دلیل شباهتش با «کار خوب» ساخته کلر دنی مورد انتقاد قرار گرفت؛ اما جهان دیدنی فیلم پا به حیطههایی میگذارد که ربطی به آن فیلم ندارد.
فیلم بسیار آرام و کند پیش میرود و در واقع گسترش عرضی مییابد، در نتیجه عجلهای در روایتش ندارد و تنها با اتکا به تصویر، داستان یک خطیاش را پیش میبرد که در صورت صبوری تماشاگر میتوان با آن همراه شد.
بیست سال پیشتر، به هنگام فیلمبرداری یک فیلم، بازیگر اصلی آن ناپدید شده و حالا کارگردان فیلم ردپایی از آن بازیگر مییابد.
فیلم دیدنی طراز اول و نادیده گرفته شده از ویکتور اریسه، فیلمساز شگفتانگیز اسپانیایی که پس از سی سال، فیلم بلند داستانی تازهای را خلق کرده که به دنیای همیشگیاش - در فرم جذاب و متفاوت «روح کندوی عسل» (۱۹۷۳) - نزدیک است.
کارگردان داستان شخصی و جذابی را با ریتمی آرام و با طمأنینه روایت میکند که در آن شخصیتها و گذشتهشان به طرز هوشمندانهای با هم پیوند میخورند و معنای زندگی و ارزش خلق هنری به چالش کشیده میشود، در اثری تلخ و اثرگذار، هرچند اندکی طولانی.
یک هنرپیشه معروف به نام جک کونراد، یک دختر زیبا و پر شر و شور اهل نیوجرسی به نام نلی که در پی ستاره شدن در هالیوود است و مانی کارگری مکزیکی که در آرزوی ورود به عالم سینما است، داستان فیلم را در دهه بیست هالیوود شکل میدهند.
فیلم به سال قبل تعلق دارد، اما در ژانویه امسال اکران شد و از انتخابهای سال ۲۰۲۲ به دور ماند (هر چند به هر حال به طرز غریب و سوال برانگیزی به آن بیتوجهی شد)؛ ستایش جذاب و دیدنیای از سینما و رویا که مفهوم هر دو را با هم میآمیز.
فیلمی که در واقع از ابتدا تا انتها در ستایش رویا است، هر چند به روشنی تو خالی بودن جهان اطراف آن را به تصویر میکشد و رویاهایی را روایت میکند که همه بر باد میروند (همه شخصیتهای اصلی شکست میخورند و سرنوشت تلخی دارند).
اما رویای اصلی- سینما- باقی میماند و فیلم در حقیقت - برخلاف ظاهرش- ستایشی از شخصیتها و رویای آنها نیست، بلکه رویای بزرگتری را روایت میکند که به شکل دستهجمعی- و نه فردی- شکل میگیرد و جهان «سینما» را میسازد؛ رویایی که از هر واقعیتی واقعیتر است.