سرویس تاریخ «انتخاب»: محمد بلوری (زاده ۱۳۱۵)، روزنامه نگار و مطبوعات ایران است. وی سابقه فعالیت در روزنامههای مختلف کشور را دارد و از پیشکسوتان مطبوعات محسوب میشود. وی برای مدتی در اوایل انقلاب سردبیر روزنامه کیهان و رئیس سندیکای مطبوعات در آخرین دوره آن بود. دبیر سرویس حوادث روزنامۀ ایران (۷۳ تا ۸۱)، دبیری روزنامۀ اعتماد و سردبیری ویژه نامههای حوادث روزنامه جام جم از جمله فعالیتهای او بوده است. وی نقش مطبوعاتی پررنگی در افشا قتلهای زنجیره ای داشت.
در آذر سال ۱۳۹۸ از کتاب «خاطرات شش دهه روزنامه نگاری» وی به همت مجله بخارا و نشر نی (ناشر این کتاب) که توسط سعید اردکان زاده یزدی تهیه شده بود، رونمایی شد.
«انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب را منتشر میکند.
ظهر یکی از روزهای مهر ۱۳۴۷ در سرویس حوادث روزنامه کیهان سرگرم تنظیم خبر بودم. یکی از خبرنگاران از پزشکی قانونی خبر آورده بود، امیر اسدالله علم، وزیر دربار شاه لاشه سگ خانگیاش را پنهانی به پزشکی قانونی فرستاده تا پزشکان آن را کالبدشکافی و علت مرگ را روشن کنند. رئیس پزشکی قانونی هم از چند دامپزشک دعوت کرده بود در کمیسیون پزشکی شرکت کنند تا اگر در کشتن سگ خانگی وزیر دربار سمی به کار رفته نوع آن را تشخیص دهند.
خبرنگاری که این خبر را آورده بود میگفت از وزارت دربار به پزشکی قانونی دستور داده شده این قضیه پنهان بماند و خبرنگاران از آن باخبر نشوند. فرستادن لاشه یک سگ به پزشکی قانونی که فقط جسد انسانها را برای تعیین علت مرگ میپذیرفت، عجیب و بی سابقه بود. برای آگاهی از کم وکیف ماجرا با دکتر محمد طباطبایی، رئیس پزشکی قانونی تماس گرفتم و گفتم خبرنگارمان چنین خبری را کسب کرده، موضوع چیست؟ با توجه به این که رابطه خوبی با این پزشک قابل احترام، داشتم گفت هرگاه به دیدنش رفتم ماجرا را برایم تعریف خواهد کرد به انتظار فرصت دیگری نماندم و همان ساعت راه افتادم.
وقتی وارد اتاقش شدم مثل همیشه مشغول پک زدن به سیگار بود. برای این که سر صحبت را باز کنم پرسیدم آقای دکتر دیدهام روزی یک پاکت سیگار میکشید. شما که پزشکی هستید «چرا؟» با همان لحن مهربانانه اش تعریف کرد روزی که وارد پزشکی قانونی شدم، سیگار به دست گرفتم. جوانی بودم که من را به صحنه بانکی بردند یک مرد جوان را در اتاقش کشته بودند. یک هفته از مرگش میگذشت و بوی تعفن قابل تحمل نبود. راننده نعشکش وقتی دید حال تهوع دارم گفت آقای دکتر سیگار دود کنی بوی تعفن را نمیفهمی؛ بعد سیگاری روشن کرد و داد دستم و دیدم با یکی که به سیگار میزنم انگار دیگر بویی به دماغم نمیخورد. از آن پس سیگاری توی جیم میگذاشتم و هرگاه با جنازه متعفنی روبه رو میشدم سیگاری دود میکردم و این طور بود که سیگاری شدم.
فرصت مناسبی بود که پرسش مورد نظرم را مطرح کنم دکتر نگاهی به در بسته اتاقش کرد و گفت: «شایعاتی درباره سگ خانگی اسدالله علم مطرح شده. بعضیها میگویند این سگ را جاسوسان شوروی با زهر کشتهاند تا بتوانند در مواقع ضروری بدون سروصدای سگ وارد خانه وزیر دربار شوند؛ همچنین شایع شده جاسوسانی از بلوک شرق تصمیم داشتند برای کارگذاشتن میکروفن در خانه علم شبانه وارد خانهاش شوند و حالا که سگ را کشته اند به راحتی میتوانند این مأموریت را انجام بدهند. جناب وزیر دربار با کالبدشکافی لاشه سگ میخواهد بداند علت مرگش چه بوده.» از نوشتن خبر انتقال سگ خانگی وزیر دربار به پزشکی قانونی آن هم با ذکر چنین شایعاتی بیم داشتم چراکه میدانستم انتشار این خبر دردسر بزرگی برایم ایجاد خواهد کرد و حتماً در بازجویی از من میخواهند بگویم چه کسی قضیه سگ را برایم بازگو کرده و در این صورت هم خبر نگارم و هم دکتر طباطبایی نازنین سروکارشان به ساواک میافتد.
به همین خاطر منتظر ماندم تا اطلاعات درستی درباره مرگ مشکوک سگ وزیر به دست بیاورم، اما روز بعد وقتی روزنامه اطلاعات منتشر شد با کمال تعجب دیدم خبر مربوط به این سگ در چند سطر در صفحه حوادث چاپ شده و فقط سربسته نوشته اند که لاشه سگ علم را برای تشخیص علت مرگ به پزشکی قانونی فرستادهاند. من با دلخوری تمام پذیرفتم از رقیبم کیهانی زاده، در روزنامه اطلاعات رو دست خورده ام و با زرنگی و بی باکی اش در انتشار خبر این بار شکستم داده است.
اما این پایان ماجرا نبود؛ انتشار خبر مربوط به سگ وزیر جنجال به پا کرد و کیهانی زاده را به بد مخمصهای انداخت. مأموران ساواک او را به بازجویی خواستند و در پی تلاش سندیکای نویسندگان و خبرنگاران، مطبوعات، دولت به کمترین مجازات برای کیهانی زاده رضایت داد و قرار شد این خبرنگار زیر و زرنگ در تحریریه حاضر شود؛ ولی تا تعیین تکلیفش ممنوع القلم، بماند به عبارتی دستمزد ماهانه اش را دریافت کند، ولی اجازۀ نوشتن نداشته باشد.
این ممنوعیت کیهانی زاده یکی دو ماهی ادامه یافت تا این که با وساطت عباس مسعودی صاحب مؤسسه اطلاعات و سردبیر این روزنامه از او رفع ممنوعیت شد. خود کیهانی زاده میگوید که پس از پایان این ممنوعیت سمت مهمتری در روزنامه گرفت و، علاوه بر دبیری گروه حوادث، دبیر چند میز دیگر هم در تحریریه شد و پس از آن به معاونت سردبیری هم رسید.
کیهانی زاده پس از خوابیدن سروصدای سگ علم نحوه چاپ آن خبر را برایم تعریف کرد: «آن روز من به عنوان دبیر خبر در تحریریه فعالیت داشتم.
طبق برنامه ساعت دوازده ظهر صفحه حوادث شهری بسته شده و سردبیر اجرایی برای چاپ آن را امضا کرده بود که خلیل بهرامی، خبرنگار میز، حوادث هیجان زده وارد تحریریه شد و خبر داد که لاشه سگ علم را به پزشکی قانونی منتقل کرده اند تا علت مردنش را تشخیص بدهند. این خبر جالب و جیمز باندی بود به بهرامی گفتم این خبر را بدون اشاره به شنیدههای اثبات نشده در چند جمله بنویسد.
این خبر با لاینوتایپ ماشین مخصوص حروف چینی، آماده شد و من به سرعت به بخش صفحه بندی رفتم؛ یک خبر معمولی را از صفحه حوادث بیرون آوردم و، بدون اطلاع سردبیر، خبر سگ را گذاشتم. انتشار این خبر غوغایی به پا کرد و من گرفتار شدم. عوض کردن صفحه حوادث بدون اطلاع سردبیر همه را نسبت به من دچار سوء ظن کرده بود و دلیل محکمی برای ساواک وزیر دربار شاه و دولت شد تا برای بازجویی احضارم کنند.».
اما داستان سگ خانه وزیر دربار شنیدنی است. همان گونه که از خاطرات علم پیداست او مردی علاقهمند به عیاشی شبانه بود و داستانها از تفریحات پنهانی او و شاه نقل میکردند همسر علم از این عیش و عشرتهای شبانه خبر داشت. او شاهد بود شوهرش سحرگاهان به خانه بر میگردد به همین خاطر سفارش بود سگی برایش پیدا کنند و آن را طوری تربیت کنند که نیمههای شب وقتی شوهرش پنهانی وارد خانه میشود یا میخواهد در پی عیاشیهای شبانهاش برود، با شنیدن صدای پای علم پارس کند تا او باخبر شود.
شایع شده بود علم خودش به یکی از خدمتکاران منزل دستور داده این سگ تربیت شده همسرش را با خوراندن سم بکشند تا از شر آن سؤال همسرش راحت شود، که آن وقت شب کجا بوده یا به کجا میرفته. بعد از کشته شدن سگ هم خانمش دستور داده بود لاشه را برای کالبدشکافی و سم شناسی به پزشکی قانونی بفرستند. اما به دستور علم پرونده مرگ سگ خانگی لابه لای انبوه پروندههای پزشکی قانونی گم و گور شد تا این که چند ماه بعد، برحسب اتفاق، با پیر مردی که در آن زمان سر رفتگر مقابل خانه اسدالله علم بود روبه رو شدیم و او فاش کرد که او سگ منزل علم را کشته است.
این پیرمرد گفت:
«یک روز آقای علم با دادن چند سکه طلا از من خواست این سگ را بکشم. من هم با کمک یکی از رفتگرهای محل حیوان را به دام انداختم و با سم کشتم. خانم علم این سگ را طوری تربیت کرده بود که هر شب وقتی شوهرش یواشکی به منزل بر میگردد سگ پارس کند و خانم بیدار شود آقای علم هم تصمیم گرفته بود حیوان مزاحم را تلف کند تا خانمش نفهمد که آقا چه ساعت شب از عیاشیهای مستانهاش به منزل بر میگردد؛ چون همین سگ تربیت شده باعث شده بود هر شب بین زن و شوهر دعوا راه بیفتد.»