سرویس تاریخ «انتخاب»: محمد بلوری (زاده ۱۳۱۵)، روزنامه نگار و مطبوعات ایران است. وی سابقه فعالیت در روزنامههای مختلف کشور را دارد و از پیشکسوتان مطبوعات محسوب میشود. وی برای مدتی در اوایل انقلاب سردبیر روزنامه کیهان و رئیس سندیکای مطبوعات در آخرین دوره آن بود. دبیر سرویس حوادث روزنامۀ ایران (۷۳ تا ۸۱)، دبیری روزنامۀ اعتماد و سردبیری ویژه نامههای حوادث روزنامه جام جم از جمله فعالیتهای او بوده است. وی نقش مطبوعاتی پررنگی در افشا قتلهای زنجیره ای داشت.
در آذر سال ۱۳۹۸ از کتاب «خاطرات شش دهه روزنامه نگاری» وی به همت مجله بخارا و نشر نی (ناشر این کتاب) که توسط سعید اردکان زاده یزدی تهیه شده بود، رونمایی شد.
«انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب را منتشر میکند.
در این بخش داستان زندگی پرماجرای مردی را میخوانید که طی دو دهه از دوران خبرنگاریام پیگیر سرنوشت او بودم و گزارشهای خواندنی فراوانی از این مرد ماجراجوی چند چهره در صفحه حوادث کیهان نوشتم. من اولین بار در سال ۱۳۳۷ با مهدی بلیغ هنگام محاکمهاش در دادگاه عالی جنایی تهران آشنا شدم و از آن تاریخ به او لقب «آرسن لوپن ایران را دادم - مردی که بیش از بیست سال در تعقیبش بودم تا راز جنایتش را برایم فاش کند. با توجه به روابط دوستانهای که با بلیغ داشتم به تدریج با شخصیت چندگانهاش آشنا شدم و عنوان مرد هزار چهره را هم به او دادم جعل اسناد دولتی، طراحی کلاهبرداریهایی در نقش تعلیم دهنده رقص به زنان و دختران خانوادههای اعیان و ثروتمند، عضویت در باند دزدان جواهر فروشیهای معروف تهران تولیدکننده هرویین در زندان قصر تهران فروش کاخ دادگستری به یک پولدار روستایی و بالاخره قتل یکی از اعضای باند دزدان جواهر از جمله اتهامات بلیغ بود.
من و بلیغ از همان روز محاکمهاش در دادگاه جنایی تهران با هم آشنا شدیم. آن روز پیش از آن که دادرسان وارد سالن دادگاه شوند او را دیدم که در میان دو نگهبان زندان به عکسی در یک روزنامه چاپ عراق زل زده است و اشک از چشمهای آبی روشنش بر گونههای پریده رنگش میلغزد نشستم کنارش و پرسیدم: «زبان عربی هم میدانی؟» اشکهایش را پاک کرد و گفت:« بله در زمان فرارم به کشورهای عربی نشسته و به یک واقعه آموخته ام» نگاهش به عکس زنی عرب با یک پسربچه خردسال بود. پرسیدم: «این زن و کودک برایت اشنا هستند؟ آهی کشید و گفت آره زن و بچه ام بودند که در این روزی میبینمشان، اما حالا میبینم مرده اند. روزنامه نوشته در یکی از خیابانهای بغداد در تصادف کشته شدهاند.
دلخوش بودم که پرسیدم کی با هم ازدواج کرده بودید؟ با چشمان خیس و غم زدهاش به نقطهای خیره شد و گفت: در جریان اولین فرارم از زندان قصر، در یکی از جزایر خلیج فارس با هم آشنا شده به بودیم. گفتم شنیدهام دومین بار هم از پنجره همین دادگاه جنایی فرار کردهای و به لبنان رفتهای حاضری خاطراتت را برای چاپ در روزنامه کیهان تعریف کنی؟»
برق تحسین آمیزی در چشمان آبیاش درخشید و گفت: «مقدمهای را که درباره محاکمه امروزم در شمارۀ دیروز کیهان نوشته بودی در زندان خوانده ام. گزارشی که درباره ام نوشتهای منصفانه است. در فرصتی مناسب خاطراتم را برایت تعریف میکنم.» فرصت خوبی بود تا درباره اتهام قتلی که به او نسبت داده بودند بپرسم. گفتم: به شرطی که راز قتلی را که تاکنون پنهان نگه داشتهای فاش کنی سکوتی کرد و گفت: «در این باره تصمیم را به تو خواهم گفت. در دومین جلسه دادگاه وقتی همدیگر را دیدیم به من گفت: «میبینم در گزارشهایت درباره محاکمه ام با بی طرفی هم گفتههای دادستان را نوشتهای و هم دفاعیات من را بنابراین به خاطر صداقتی که داری قول میدهم پس از قطعیت حکمم در دیوان عالی کشور یا پس از آزادیام راز این قتل را برایت افشا کنم.
مهدی بلیغ بیست و دو سال از دوران جوانی و میانسالیاش را در زندان گذراند و بارها پرونده اتهامی اش در دادگاههای جنایی و دیوان عالی کشور مطرح شد، اما درباره قتل مردی که جنازه سوخته اش در زیر زمین خانه اجارهایاش پیدا شده بود لب فرو بست و من منتظر ماندم تا به قولی که به من داده بود عمل کند و پس از بیست و دو سال زندان وقتی آزاد شد به دیدنم آمد و ضمن شرح خاطراتش جزئیات قتل یکی از همدستانش را برایم بازگو کرد، جنایتی انتقام جویانه که نحوه انجامش هولناک و عجیب بود رازی که تنها من میشنیدم و اکنون که بلیغ دیرزمانی است در زیر خاک خفته آن را فاش میکنم. مهدی بلیغ با مادر و برادر بزرگش ساکن یک خانه محقر در خیابان شاپور در بازارچه بودند مهدی دوران دبستان و دبیرستان را با معدلهای درخشان گذراند، ولی به علت فقر خانوادگی نتوانست به تحصیلاتش ادامه دهد و به سفارش یکی از آشنایان به عنوان کارمند دون پایه در قسمت بایگانی وزارت دارایی مشغول شد. به خاطر عقدهای که از نوجوانی نسبت به همکلاسیهایی از خانوادههای مرفه در دل داشت و همچنین محرومیت از تحصیل با وجود آن همه استعداد در پی راهی بود تا به پول و ثروت برسد تا این که خط خوش و قابلیتش در جعل اسناد در رسیدن به آن هدف به کمکش آمدند.
یکی از کلاهبرداران که به استعداد و مهارت مهدی بلیغ در جعل اوراق و اسناد معتبر پی برده بود او را ترغیب کرد پروانههای بانک ملی مخصوص ارز دولتی را جعل کند و در مقابل جعل هر پروانه دستمزدش را بگیرد، اما پس از مدتی، حرص مرد کلاهبردار برای به چنگ آوردن پول بیشتر سبب شد بلیغ را وادارد با گروهی از خلافکاران همدست شود و به انواع سرقت و کلاهبرداری دست بزند که از جمله کلاهبرداریهایش فروش کاخ دادگستری به یک زمیندار دهاتی و ساده دل بود.
این ملاک، روستایی که شنیده بود در پایتخت کشور راحت میشود به پول وپله رسید، در یکی از روستاهای اراک همه املاک و زمینهایش را فروخت تا راهی تهران شود و با سرمایهگذاری ثروت کلانی به دست بیاورد این روستایی ساده دل در پایتخت تصادفاً با بلیغ آشنا شد و از او راهنمایی خواست بلیغ برای مرد روستایی از دارایی و املاکش در تهران و شمیرانات تعریف کرد و گفت در مرکز پایتخت یک کاخ بزرگ دارد و به خاطر آشنایی و نان و نمکی که با هم خورده اند حاضر است این کاخ را به قیمت مناسبی به او بفروشد، هرچند دوسه مشتری دیگر اصرار به خریدش دارند. بلیغ گفت که فعلاً این ملک در اجاره دولت است، اما قرار است تا یک هفته دیگر این کاخ را تخلیه کنند. بلیغ یک اتومبیل شیک کرایه کرد و یکی از همدستانش را به عنوان راننده مخصوصش پشت فرمان نشاند. همان روز مرد دهاتی را با این اتومبیل به خیابان خیام بردند و نمای کاخ دادگستری را نشانش دادند.
قرار شد صبح روز بعد او را به داخل کاخ ببرند تا از این ساختمان دیدن کند. بلیغ به مردی که راننده قلابی اش بود سپرد مرد دهاتی را به هتلی ببرد و شبانه روز مراقبش باشد که تا اجرای نقشه با کسی رابطه برقرار نکند. روز بعد راننده قلابی مرد روستایی را سوار اتومبیل کرایهای میکند و بعد سراغ مهدی بلیغمی رود و با احترام در ماشین را برایش باز میکند تا کنار طعمهاش بنشیند
و بعد یکراست میروند به طرف کاخ دادگستری بلیغ همراه مرد روستایی وارد کاخ دادگستری میشود و او را در دادسرای تهران وارد یکی از اتاقهای خالی بازپرسی میکند؛ که از قبل یکی از همدستانش را به عنوان مباشر خود در آن نشانده بود. این مباشر قلابی با ادای احترام به بلیغ میگوید، چون کاخ در اجاره دولت است نمیتوانند برای تخلیه فشار بیاورند، اما قول دادهاند تا یک ماه دیگر این ساختمان را تخلیه کنند.
سپس طبق قراری که داشته اند بلیغ مرد ساده لوح را برای تنظیم قولنامه فروش کاخ به یک بنگاه معاملات ملکی قلابی میبرد در حقیقت این مکان دکانی خالی و متروک بود که بلیغ با نصب یک تابلو و چیدن میز و صندلی آن را به صورت یک بنگاه معاملات ملکی در آورده بود. بعد هم با گرفتن پولهای مرد روستایی یک سند مالکیت جعلی به دستش داد تا کاخ تخلیه شده را در موعد مقرر تحویل بگیرد.
مرد ساده لوح با سند قلابی به روستا برگشت تا موعد تحویل کاخ برسد. سرانجام مرد روستایی برای تحویل گرفتن کاخ، برگشت، اما با کمال تعجب دید این کاخ تخلیه نشده و در همه طبقات فعالیت ادامه دارد. وقتی قباله مالکیت قلابی اش را به این و آن نشان داد و اصرار در تخلیه کاخ کرد، همه به ریشش خندیدند و فهمید چه کلاه گشادی بر سرش رفته است.