arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۷۶۷۸۴۶
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۵ - ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
خاطرات محمد بلوری شماره چهل و چهار؛

«عباس تپانچه طلایی» چگونه کشته شد؟

عباس چند قدمی دور شده بود که متصدی سالن مردگان صدایش زد و گفت «عباس آقا، یکی از مرده‌ها هنوز نمرده» عباس به آمبولانس برگشت و دید همان پیراهن دوز بیچاره نیمه جانی دارد با عجله گلوله‌ای به سرش شلیک کرد و به مأمور پزشکی قانونی گفت: «حالا مرده دیگه زنده نمی‌شه» و از نعش کش پایین پرید و با عجله راهی مسجد شد بعد‌ها یک روز عباس با تپانچه طلایی‌اش بازی می‌کرد که ناگهان گلوله‌ای شلیک شد و به این ترتیب خودش را به کشتن داد.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

«عباس تپانچه طلایی» چگونه کشته شد؟سرویس تاریخ «انتخاب»: محمد بلوری (زاده ۱۳۱۵)، روزنامه نگار و مطبوعات ایران است. وی سابقه فعالیت در روزنامه‌های مختلف کشور را دارد و از پیشکسوتان مطبوعات محسوب می‌شود. وی برای مدتی در اوایل انقلاب سردبیر روزنامه کیهان و رئیس سندیکای مطبوعات در آخرین دوره آن بود. دبیر سرویس حوادث روزنامۀ ایران (۷۳ تا ۸۱)، دبیری روزنامۀ اعتماد و سردبیری ویژه نامه‌های حوادث روزنامه جام جم از جمله فعالیت‌های او بوده است. وی نقش مطبوعاتی پررنگی در افشا قتل‌های زنجیر‌ه ای داشت.

 

همان گونه که اشاره کردم، در میان جوانان پاک نهادی که به عشق خدمت به میهن و با اعتقاد قلبی با باور‌های مذهبی در آغاز انقلاب در نهاد‌های مختلف اجتماعی به فعالیت پرداختند، اندک افراد ناسالمی هم برای رسیدن به قدرت شیطانی و کسب مال و ثروت با نقاب بر چهره به عنوان خدمتگزار به نهاد‌های مختلف انقلابی نفوذ کردند. یکی دیگر از این افراد جوان شروری به نام عباس بود. این جوان سابقه دار پس از نفوذ به گروه خلخالی در زندان قصر به فعالیت پرداخت او پس از تیرباران سپهبد رحیمی فرماندار نظامی رژیم گذشته، تپانچه طلایی این ژنرال را به دست آورده بود و به همین خاطر به عباس تپانچه طلایی معروف شده بود. او که یکی از وردستان خلخالی در زندان اوین بود همیشه در جمع دوستانش با غرور خاصی با این تپانچه بازی می‌کرد که یک روز هنگام ور رفتن با تپانچه گلوله‌ای به خودش شلیک شد و با اصابت به سینه‌اش جان سپرد.

شنیده بودم این فرد از جوانان شرور منطقه زرین نعل و پل چوبی است و سابقۀ زیادی در شرارت دارد. در پیگیری ماجرا‌های زندگی عباس تپانچه طلایی دیداری داشتم با سرهنگ نیروی انتظامی ح - ق، که پیش از انقلاب رئیس چند کلانتری در تهران بود و به خاطر حسن خلق و رفتار انسانیاش با مردم، پس از انقلاب با دعوت به کار به ریاست یکی از کلانتری‌های شرق تهران انتخاب شد و خدمات انتظامی دیگری هم انجام داد.

سرهنگ برایم تعریف کرد عباس تپانچه طلایی زمانی که در زندان قصر زیردست خلخالی فعالیت داشت گاهی همراه با یکی دو نفر از دوستانش به بهانه بازرسی به مغازۀ یک پیراهن دوز سرکشی می‌کرد و هدفش این بود این پیراهن دوز جوان همسرش را طلاق بدهد تا بتواند با این زن ازدواج کند. اما وقتی دید اخطار‌ها و تهدید‌هایش اثری ندارد با کمک یکی از همدستانش مقداری تریاک در مغازه این پیراهن دوز جاسازی کرد. روز بعد عباس تپانچه طلایی و همدستش به این مغازه هجوم بردند و در جریان یک تفتیش ساختگی تریاک‌ها را به اصطلاح کشف کردند و پیراهن دوز بیچاره به جرم قاچاق مواد مخدر بازداشت شد. عباس می‌خواست به این ترتیب این جوان بیگناه را وادار کند که در قبال آزادی، همسرش را طلاق بدهد، اما در مقابل این توطئه ناجوانمردانه به خواسته عباس تن نسپرد و ماندن در زندان را ترجیح داد و در برابر همه فشار‌ها پایداری کرد اما فاجعه آنجا بود که این بی رحم او را به جرم قاچاق مواد مخدر در ردیف اعدامی‌های خلخالی قرار داد.

آن روز قرار بود مراسم ترحیم حجت الاسلام قدوسی دادستان سابق انقلاب در مسجد ارک تهران برگزار شود. آقای خلخالی در جریان مراسم اعدام چند نفر به عباس تپانچه طلایی گفت: تا دیر نشده من باید به مراسم ترحیم در مسجد ارک برسم. تو جنازه‌های اعدام شدگان را با آمبولانس به پزشکی قانونی برسان و بعد به مراسم ختم بیا. عباس هم دستور داد جنازه‌ها به آمبولانس منتقل شود و خود به همراه یکی از همکارانش سوار آمبولانس شد و به طرف پزشکی قانونی راه افتادند در آن سال‌ها محل سازمان پزشکی قانونی جنب ساختمان کاخ دادگستری قرار داشت و فاصله‌اش تا میدان پانزده خرداد چند قدم بود آمبولانس به سرعت با گذر از خیابان‌های تهران به محوطهٔ پزشکی قانونی رسید و عباس تپانچه طلایی در حال پیاده شدن به متصدی سالن مردگان گفت ما به مسجد ارک می‌رویم و تا برگردیم جنازه‌ها را به سالن تشریح می‌برید و آمبولانس را خالی می‌کنید عباس این را گفت و کتش را از روی صندلی آمبولانس قاپید و با عجله همراه همکارش به طرف مسجد راه افتاد.

عباس چند قدمی دور شده بود که متصدی سالن مردگان صدایش زد و گفت «عباس آقا، یکی از مرده‌ها هنوز نمرده» عباس به آمبولانس برگشت و دید همان پیراهن دوز بیچاره نیمه جانی دارد با عجله گلوله‌ای به سرش شلیک کرد و به مأمور پزشکی قانونی گفت: «حالا مرده دیگه زنده نمی‌شه» و از نعش کش پایین پرید و با عجله راهی مسجد شد بعد‌ها یک روز عباس با تپانچه طلایی‌اش بازی می‌کرد که ناگهان گلوله‌ای شلیک شد و به این ترتیب خودش را به کشتن داد.

نظرات بینندگان