پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
جمارن: یکی از اولین سکانسهای قسمتی از سریال لشکر عاشورا را به یاد میآورم؛ مهدی باکری همراه با یاران خود بر روی قایق نشسته و روی امواج خروشان رودخانه حرکت میکند؛ کنار او، کنار او جوانی با صورتی کم پشت ایستاده است؛ او از معدود یاران نزدیک به آقا مهدی است که همچنان در قید است.
میگوید در عملیات بدر شدت جراحاتم زیاد بود و آقا مهدی اجازه نداد همراه با او جلوتر بروم؛ از نامهربانیها و سنگاندازیهایی که در طول فرماندهی مهدی باکری بر لشکر عاشورا میگوید. گفتگوی ما با مصطفی مولوی جانشین لشکر 31 عاشورا را میخوانید:
ما به مناسبت سالروز شهادت آقا مهدی مزاحم شدیم. من اولین سؤال و محوری که میخواستم خدمت شما باشم، این بود که از عملیات خیبر شروع کنم. عملیات خیبر –شما بهتر از همه ما میدانید- که خیلی از تحلیلگران و راویان و بچههایی که در دفتر سیاسی سپاه بودند، بعدا گفتند که این عملیات از ابتدا که آغاز شد، به عنوان عملیات «سرنوشت ساز» قرار بود تلقی شود. خیلی هم امید به پیروزی داشتیم اما اتفاقاتی افتاد که حداقل به آن اهدافی که میخواستیم، نرسیدیم.
از آن عملیات به بعد، فکر میکنم در لشکر عاشورا، آقا مهدی، آقای یاغچیان و حمید آقا را از دست دادند. در خاطرات بچههای لشکر که میخوانیم، عنوان میکنند که آقا مهدی نگاهش به جنگ، نگاهش به شهادت بعد از شهادت حمید باکری و مرتضی یاغچیان، بعد از عملیات خیبر، عوض شده بود و شاید متفاوت به نسبت سالهای قبل بود. شما این را چطور میبینید؟ اگر از همان مقطع به بعد را برایمان تعریف کنید خیلی ممنون شما می شوم.
مهدی باکری هیچگاه اجازه نمیداد خاکریز جبهه به مسائل سیاسی آلوده شود
حمید باکری در ابتدای عملیات خیبر میگفت، هیچ امیدی به رسیدن نیروهای تازه نفس نداشته باشید؛ با همین نیروها باید بجنگیم
قبل از شروع بحث، یادی کنم از آخرین مصاحبهای که با جماران انجام دادم. یک بار دوستان شما از من سؤال کردند، بسیج در زمان مرحوم امام خمینی چگونه بود؟ مردم چطور به جبهه میرفتند؟ نگاه امام به جبهه چگونه بود و ... تعبیر من این بود که هر کسی وارد جبهه جنگ میشد، شغل و جایگاه اجتماعی داشت؛ یکی دانشجو بود، یکی کارگر بود، یکی بازاری بود. همه نوع بودند ولی این زمان، کسانی وارد بسیج میشوند که به دنبال کار میگردند. این یه جمله را شما تیتر کرده بودید. بعد از این مصاحبه خیلی مورد اذیت قرار گرفتم که چرا چنین چیزی را عنوان کردهام.
اما در خصوص سؤال شما؛ در واقع عملیات خیبر، درست است که به عنوان عملیات سرنوشت ساز تعیین شده بود ولی خیلی پارامترها بود که نمیشد یقین پیدا کرد که این اینطور هست یا نه (که این عملیات واقعا سرنوشت ساز هست یا خیر). مثال میگویم، شهید حمید باکری، چند روز مانده بود به عملیات، [در] مانوری که ما داشتیم با هلی کوپتر و اینها، گفت ما هر چه نیرو به جلو اعزام کنیم، همین نیرو است. هیچ امیدی هم به این نیست که هلیکوپترها شب برایمان نیرو برسانند؛ با همینها باید بجنگیم. یعنی این از ابتدا اینطور بود که هماهنگی عملیات طور دیگر است. حالا مشکلات دیگر هم بود که نیرو نرسید، دوری عقبه به خط مقدم، وضعیت پل طلاییه، ناهماهنگی بین فرماندهان، گستردگی عملیات و همه اینها دخیل بود. یعنی که عملیات، سرنوشت ساز قرار بود باشد و یا خیلی از عملیاتها قرار بود عملیات سرنوشت ساز باشد، مثل والفجر مقدماتی، که نشد.
بعد از شهادت آقا حمید و آقا مرتضی و خیلی از دوستان دیگر ما دو فرمانده گردان ما هم شهید شدند. خیلی از نیروهای تأثیرگذار لشکر شهید شدند. نگاه آقا مهدی به جنگ، همان چیزی بود که امام تکلیف کرده بود. دیدگاه آقا مهدی به جنگ فرقی نکرده بود. شاید دوستان به لحاظ عاطفی بگویند برادرش شهید شده بود، به این خاطر، ولی محکم تر از قبل هم پای کار بود و همیشه سختترین محور هم ایشان کار میکرد؛ هم خیبر هم بدر. و هم قبل آنها (قبل از شهید شدن افراد نامبرده) نگاه همان نگاه بود. نگاه تکلیفی ای بود که امام فرموده بودند. چیزی به عنوان اینکه مثلاً جنگ طور دیگر عملیات شود یا چیز دیگر؛ من یک مثال بزنم، نمیگذاشت بچههای بنده کارهای سیاسی شهر را به جنگ وارد کنند؛ میگفت جنگ است، پس فقط کار جنگ.
مهدی باکری میگفت فعالیت سیاسی را زیر سنگهای بیابانی جاده بگذارید و بعد داخل لشکر شوید؛ جبهه برای جنگ است نه مسائل سیاسی
معنی این حرف چیست؟ یعنی دقیقا چطوری؟
یک بار تبریز اتفاقی افتاده بود. از دوستان هر کسی میآمد، یک مسائلی پیش آمده بود. از آنها میپرسیدم، مثلاً چه خبر؟ تبریز چه خبر؟ مسائلی بین دادگاه و اداره اطلاعات شده بود. رئیس دادگاه با رئیس اداره اطلاعات. حالا همه می پرسیدند چه شده؟ چرا این طوری است؟ خب روحانیت منبر و بلندگو دستش بود. این طرف هیچ چیزی نبود. بچهها سؤال می کردند که چه شد و فلان و اینها. من هم جزء اینها بودم که از تبریز میآمدم و میگفتیم چه شده است؟ اولاً نمی گذاشت کسی با ماشین نظامی به مرخصی برود؛ میگفت با اتوبوس و قطار بروید؛ مگر اینکه دو نفر سه نفر کار واجبی داشته باشند و بروند. من را صدا زد و گفت شما همیشه با ماشین برو. گفتم چرا آقا مهدی؟ گفت: پنجه فنی را بلدی؟ گفتم بله. گفت پیچ که میروی، پیچ سوم یک سنگ هست. دیدهای؟ منم گفتم نمیدانم کدام پیچ را میگویید ولی سنگ زیاد بود. گفت موقعی که از شهر میآیی، ماشین را نگه دار، کار سیاسی را بگذار زیر سنگ، بعد بیا جبهه. موقع رفتن بردار و برو. جبهه مال جنگ است، مال کار سیاسی نیست.
یعنی اصلا حواشی شهر و استان را آقا مهدی نمیگذاشتند که وارد خاکریز شود؟
نمیگذاشت اصلاً. حتی درگیری که بین آقای محصولی و خود آقا مهدی و اینها بود، نمیگذاشت در لشکر بچه ها موضع بگیرند.
چه جالب. یعنی حتی اگر به ضرر بچههای خودش بود.
به ضرر خودش بود. یک بار من یادم هست میخواستند شهید باکری را عوض کنند. آقای مرتضی یاغچیان خدا رحمتش کند حکم لشکر را آقای محصولی به ایشان داده بود. اصلاً حکم را نگاه نکرد. آقا مرتضی آمد، شخصیت آقا مهدی طوری بود که تا آخر با او بود. آقای سید مهدی حسینی، مسئول ستاد، آقای کبیری را برداشتند و ایشان را گذاشتند. بعد خود فرمانده سپاه منطقه آمده بود گفته بود به خود آقای سید مهدی که ما شما را گذاشتیم اینجا برای آقا مهدی کار کنی با برای منطقه؟ گفته بود که اینها دارند میجنگند من هم کارشان را دارم پشتیبانی میکنم. من کاری ندارم.
آقای سید مهدی حسینی همین آقای پوری حسینی هست که بعدا تو این دو سه سال اخیر معروف شدند؟
بله. آقای پورحسینی. یعنی اینجوری بود. چیزی عوض نشده بود. جنگ، اولویت آقا مهدی بود. همیشه هم این بود. فرقی نکرده بود، برای اینکه حمید آقا شهید شده، که این یک ذره کوتاه بیاد، خودش قبل انقلاب شهید داده بود. مبارز بود. یعنی با این بیدها نمی لرزید.
حمید باکری معتقد بود با فتح نظامی نمیتوانیم جنگ را تمام کنیم
سردار فرمودید که حمید آقا وقتی داشتند با هلی کوپتر، هلیبرن میکردیم و میرفتیم به سمت جزایر، میگفتند که ما همین تعداد نیروییم، بعید است نیروی جدیدی برسد. حمید آقا برآوردشان از عملیات خیبر چه بود؟
این حمید آقا با هلی کوپتر نمیرفت. حمید آقا با نیروی پیشتاز با بلم رفت. نیروهای پشتیبان موج دوم با هلیکوپتر میرفتند. برآوردش این بود که حالا این قبل خیبر بود - میگفت ما نمیتوانیم بغداد را فتح نظامی کنیم. جنگ اینجوری ادامه پیدا نمیکند. این نظر حمید آقا بود. چندین بار هم بحث کرده بودیم.
یعنی در مورد کلیت جنگ نظر داشتند؟
بله. کلیت جنگ این بود که ما با فتح نظامی نمیتوانیم بغداد را تصرف کنیم. اگر هم بتوانیم، نمیتوانیم آن را نگه داریم. یعنی اعتقادش بر این بود که با سرزمین گشایی زمان (قبل از) اسلام دیگر گذشته است. مردمش علیه ما میشورند.
پیشنهادی هم داشتند سردار؟ یعنی می گفتند راه حل راه حل سیاسی باشد؟
به نظر من «راه حل سیاسی» گمشده جنگ بود. گمشده جنگ بود که دنبال راه حل سیاسی نمیرفتیم. زبان دیپلماسی نبود. ما که در جنگ بودیم، فقط میجنگیدیم و خبر از پشت جبهه نداشتیم. حالا سیاسیون ما، یا بلد نبودند یا بلد بودند و نمیتوانستند. خیلی میشود حرف زد. ولی به نظر من دیپلماسی، حدوداً بعد از سال 63 وارد جنگ شد که آقای هاشمی تشریف آوردند.
من گریزی به عقب تر بزنم. به هر حال بحثهایی وجود داشت در مورد اینکه چرا ما جنگ را بعد از فتح خرمشهر ادامه دادیم. حمید آقا یا آقا مهدی نظری در این خصوص هم داشتند آن موقع؟ یا شما شنیده بودید؟
من نشنیده بودم.
یعنی صرفاً همین قبل از عملیات خیبر، گفتید که حمید آقا نظرش این بود که ما نمیتوانیم با فتح نظامی، بغداد را بگیریم؟
بله؛ در والفجر 4 این مطلب را میگفتند. در مورد خیبر میگفتند ما با نیروی موجود میرویم و به طریقی که می گویند، نمیشود پشتیبانی کرد.
در کل این بود که خیبر را هم که میخواستیم عملیات انجام بدهیم، ما خیلی با آقا مهدی بحث کردیم که نمیشود. حمید آقا هم بود. من هم به عنوان شناسایی آن موقع بودم. آخر که حرف تکلیف میآمد، تسلیم میشدیم. از لحاظ نظامی حرف داشتیم، بحث میکردیم، خیلی هم شدید؛ ولی آخر سر که تکلیف بود، ما تسلیم تکلیف بودیم.
یعنی بالأخره فرمانده کل تصمیم میگرفتند و ابلاغ میکردند و لشکر موظف بود تو اون منطقه عملیات انجام بدهد.
بله اینطور بود.
در عملیات خیبر؛ کل منطقه عملیاتی را قرارگاه نصرت شناسایی کرده و به ما ابلاغ کرده بودند
این خیلی جالب شد. شما مشخصاً یادتان هست که در مورد خیبر چه نظراتی داشتید؟ یعنی روی زمین حرف داشتید مشخصاً یا روی اینکه توان نظامی ما برای اولین عملیات آبی-خاکی مناسب نیست
من برگردم عقب و جواب سوال قبلی شما را بدهم. فرماندهی اینطور نبود که فرمانده کل سپاه بگوید از فلان جا، فلان لشکر حمله کند. قبلا نظرات را از فرماندهان میگرفت، منطقه را طرحریزی میکردند، نظرات را میگرفتند، شناسایی میکردند و بعد طرحریزی و عملیات و اجرا بود. حالا خیبر یه منطقه خیلی به قول خودمان سری بود. یعنی هیچ لشکری به جز بچههای قرارگاه نصرت، تا 25 روز یک ماه قبل نمیدانستند کجا عملیات میشود. شناسایی را آنها انجام داده بودند. نیروهای ما هم که آن موقع شناسایی بودند، 20 روز قبل رفتیم منطقه چون ما قبلاً سوسنگرد بودیم و در هور زندگی کرده بودیم، میدانستیم هور چیست، بعضیها اصلاً نمیدانستند هور چیست. یک آشنایی جزئی پیدا کردیم. وگرنه کل محور را آنها شناسایی کرده بودند.
در واقع دست نیرو های سید علی هاشمی و قرارگاه نصرت. درست متوجه شدم؟
بله. آقای علی هاشمی، فرمانده قرارگاه نصرت بود. شناسایی کلی را آنها انجام داده بودند. حتی راهنماهای ما هم در عملیات، آنها بودند. نیروهای شناسایی ما بیشتر توجیه هوایی شده بودند در منطقهای که میخواهند عملیات انجام دهند. مسیر را مثلاً برویم خودمان شناسایی کنیم، نبود، الاّ یک محور که آن هم تقریبا دو روز، سه روز مانده بود به عملیات که از کانال سوییپ بود تا نشوه و این قسمتها بود که یگان ما انجام داد.
سردار می خواهم همین را باز بپرسم از خدمتتان که شما خودتان همان موقع، بعد از اینکه مطلع شدید کجا باید عملیات انجام بدهید؛ نقد و نظراتتان را با حمید آقا و آقا مهدی انتقال دادید و آنها هم به بالا انتقال دادند؟
انتقال که حتماً میدادند ولی منطقه از لحاظ سطح منطقه درگیری که از شمال غرب باشد تا ابوالخصیب، تقریباً بسته شده بود. همه جا عملیات کرده بودیم. این یک منطقهای بود نسبت به توان نظامی ما و توان دشمن، منطقه خوبی بود ولی منطقه بزرگ بود. پشتیبانی ما هم خیلی کم شد. پشتیبانی مثلاً توپخانهای به ما نرسید و نیرو هوایی ما علی رغم اینکه کار میکرد ولی در برابر نیرو هوایی عراق کم میآورد.
بله توانی نداشت نسبت به نیرو هوایی عراق. سردار حالا اگر موافق باشید به حال و هوای سال 63 برویم. آقا مهدی، آقا مرتضی را از دست دادند. حمید آقا هم نیستند. شما قائم مقام و معاون لشکر هستید. با آقا مهدی خیلی محشور هستید. بالأخره با آقا مهدی ارتباط زیادی دارید. از حال و هوای آقا مهدی در سال 63، بعد از عملیات خیبر، تعریف میکنید؟
بعد از عملیات خیبر، هم از طرف خانوادههای بچههایی که مفقود شده بودند روی آقا مهدی فشار بود و هم از سمت محوری که ما قرار بود شناسایی کنیم. حالا من آن موقع برای شناسایی رفتم و گردانهای دیگر هم آمدند. همزمان کار دفاع، شناسایی و آمادهسازی را انجام میدادیم. آقا مهدی هم همیشه پای کار بود. اصلاً اینطور نبود که دستور بدهد، برود و بعداً دوباره بیاید سرکشی کند. در غرب هم شناسایی داشتیم. یعنی فاصله غرب تا جنوب را میرفت و میآمد. من هم در قسمت آماده سازی و هدایت بچههای شناسایی جزیره بودم. واقعاً آن سال 63 برای ما خیلی خیلی سخت بود. حالا بعدها سختتر هم شد ولی آن موقع خیلی سخت بود.
مهدی باکری، اخلاق انسانی را به رفتار سازمانی تبدیل کرده بود
بعد از شهادت او، همه چیز در لشکر دگرگون شد
بعدها یعنی بعد از آقا مهدی؟
بله. بعد از آقا مهدی خیلی خیلی برای ما سخت شد. هم جنگ سختتر شده بود، هم دوستان را از دست داده بودیم. آقا مهدی فردی بود که رفتار فردی اش را تبدیل به رفتار سازمانی کرده بود. این خیلی سخت است در سازمانها این کار را بکنند ولی شخصیتش طوری بود که رفتار شخصیاش، رفتار سازمانی شده بود. مثلاً در لشکر ما، اصلا دروغ نمیگفتند. مثل میگویم؛ گردانها 320 نفرهاند. راستش را می گفتند اما بعضیها مثلاً می گفتند 400 نفر، تا 300 تا غذا بگیرند، جیره بگیرند، ولی در یگان ما اینطوری نبود. این رفتار آقا مهدی بود که بچهها را همین طوری به بار آورده بود. دقیقاً مثل وضعیت امروز کشور؛ همه به نوعی دروغ میگویند.
یعنی آن موقع هم یک همچنین اتفاقاتی در لشکر های دیگر میافتاد؟
بله. لشکرهای دیگر مثلاً می خواستند جیره بگیرند، مهمات بگیرند؛ آمار زیاد میدادند ولی موقع عملیات نیرو کم می آوردند. بعد در یگان ما نبود. بعد ها در لشکر ما هم مد شد.
یعنی بعد از آقا مهدی؟
بله بعد از آقا مهدی مد شد. خیلی سخت بود. یعنی خیلی سخت بود که ما اینها را ببینیم. ما اصلاً یک طور دیگر عادت کرده بودیم. تغییر عادت سخت است. مثال بگویم: مثلاً در خیبر، مسئول تدارکات ما انتخاب شده بود. یکی از دوستان ما بود و الآن هم زنده است. آقا مهدی به ایشان گفته بود بنویس ببینیم چه کم داریم، انهدامیهای ما چی هست، چه چیزی از دست دادیم تا قرارگاه بدهد. لیست را داد. بعد آقا مهدی به من گفت برو اینها را چک کن ببین چطوری است. من ماشین ها را، تویوتاها را چک میکردم، دیدم ماشین اطلاعات را انهدامی نوشته است. ماشینهای دیگر هم بود ولی آن ماشین انهدامی نبود. من گفتم آقا مهدی، من چک کردم، این ماشین انهدامی نیست. بقیه را هم چک نکردم. مسئول تدارکات را صدا زد، آقا طیب خیراللهی. گفت بچههای مردم به خاطر خدا جنگ میکنند و شهید می شوند. من دروغ حرف بزنم آن دنیا چه بگویم؟ دروغ نباید باشد؛ و اصلاح کرد.
حتی اگر به نفع لشکر بود و...
حتی اگر به نفع لشکر بود، این کار را نمیکرد.
سردار این سلوک آقا مهدی، این اخلاص آقا مهدی، از کجا میآمد؟ یعنی نشأت گرفته از خانوادهای بود که آقا مهدی داشت؟ یعنی از علی آقا بود و این سیر زندگی ای که کرده بودند؟ یا این روحیه کلا بعد از جنگ شکل گرفت؟ یعنی آقا مهدی همیشه از اول حواسش بود؟
من در دوران جنگ با ایشان آشنا شدم. از فتح المبین آشنا شدم. ما جبهه سوسنگرد بودیم و بعد رفتیم فتح المبین، لشکر نجف، آنجا آشنا شدم. ولی این سلوک آقا مهدی، چیزی نیست که از بازار بگیرید و به نظر من در طول زمان مبارزه اتفاق افتاده بود. اگر نگاه بکنید مبارزین صادق انقلاب، هنوز هم صادقاند. شما بهزاد نبوی را ببینید؛ همه کارش صداقت است.
از نظر نظامی و تاکتیکی؛ حمید باکری از مهدی باکری جلوتر بود
بله سردار. یعنی میفرمایید آقا مهدی در یک فرایندی رشد کرده.
بله. در یک فرآیند رشد کرده بود. در مبارزه، دانشگاه و همه اینها او رشد کرده بود. حمید آقا هم به دنبال آقا مهدی. یعنی همدیگر را به قول معروف، دنبال میکردند. زندگی حمید آقا با آقا مهدی، فکر کنم یک قدم کوچولو با هم فاصله دارند. ولی از لحاظ نظامی به نظر من حمید آقا، جلوتر از آقا مهدی بود.
یعنی به لحاظ تاکتیکی و نظامی، حمید آقا مسلط ترند.
تاکتیکی بله، جلوتر بود.
سردار ممکن است خاطرهای در مورد این مسلطتر بودن حمید آقا در تاکتیک به نسبت آقا مهدی در ذهنتان هست، برای ما تعریف کنید؟
همیشه از طراحهای اصلی حمید آقا بود. جاهای خطر پذیر، حمید آقا بود. همه جای جنگ خطر پذیر بود، ولی مثل میگویم؛ ما برای شناسایی میرفتیم، اول حمید آقا می آمد، چک میکرد یا آقا مهدی بود خودش. بیشتر حمید آقا با اطلاعات کار می کرد و چک میکردند. خیلی چیز ها رو ما از ایشان (حمید اقا) یاد گرفتیم. مثلاً ما می رفتیم یک محوری شناسایی میکردیم، این محور را در حد گردان یا تیپ در این حد شناسایی می کردیم. ولی حمید آقا میآمد. ...مثلاً ما تیپی حساب میکردیم میگفت برای گردان هم در لحظه طراحهایش، توجیه نیرو، نفر به نفر، سنگر به سنگر، توزیع میکرد. تا مطمئن نبود که همه توزیع شدهاند، اقدام نمیکرد. حمید آقا خیلی طرح هایش حساب شده بود.
مهدی باکری برای رانندگان وسایل نقلیه هم دوره آموزشی گذاشته بود
از حساسیتی که روی حفظ جان تک تک نیروها داشتند، میشود یک مورد برای ما بگویید؟ چون اخیراً خیلی باب شده اینکه در جبهه، فرماندهان جوانها و نیروها را بدون در نظر گرفتن مصلحت، خیلی به مسلخ شهادت فرستادند. من چون خودم در خاطرات لشکر تمام آن خاطرات همه افرادی که در کنگره آذربایجان نوشتهاند را کامل خوندم. هر 10-12 جلدش را. خاطراتی که شما گفتید، آقای کبیری گفته، سردار نظمی گفته، پوری حسینی گفته. همه اینها را من خوندم. این را باز شما مشخصاً یک مثال واضح دارید برای ما تعریف کنید؟
ما علاوه بر اینکه نیروها را هم آموزش میدادیم، هم توجیهشان میکردیم، هم برای منطقه، فرماندهان دسته، اگر زمین اجازه میداد، معاونین دسته، فرماندهان گروهها را توجیه میکردیم. یک ماکتی هم درست میکردیم، مأموریت تک به تک افراد را می گفتیم.
دوم اینکه ما از هر تجربهای که از عملیاتهای قبل داشتیم، از فرماندهی دسته تا نیرو، اینها را به افراد انتقال میدادیم. این حالا در مورد رزم است. من چیزی که بگویم این شاید مثلاً سخت است ولی نمونهاش هست. برای استارت زدن ماشین رانندهها، ما آموزش میگذاشتیم. دستورالعمل بود قبل از اینکه در ماشین را باز کنی، استارت بزنی، چکار کنی.
یعنی در این حد. از پایهی پایه.
از پایهی پایه. ماشین که با خود یک راننده بود. حالا وسایل میبرد یا گاهی نیرو سوار میکرد. تا این حد. فرضاً اول در را باز کن قبل از استارت زدن، روغن و آب و اینها را چک کن. همه اینها نوشته و روی شیشه ماشین زده شده بود. بعد آقا مهدی علامت زرد و قرمز گذاشته بود. تا سرعت 80 تا مجاز بودی. از آن به بعد قرمز بود و مجاز نبودی.
به شیوه تاریخنگاری آقای شیرعلی نیا نسبت به لشکر خودمان نقد داریم
این نوع تاریخنویسی، ظلم به بچههای جنگ است
روی کیلومتر شمار ماشین؟
بله بله این را هم زده بودیم.
بعد تمام کسانی که به عنوان راننده میآمدند، قبل از همه چیز خود آقا مهدی صحبت میکرد. توجیهشان میکرد که کارشان کمتر از نیروی رزم نیست. نگهداری یک ماشین چقدر برای جنگ اهمیت دارد. مثل مال خودشان بدانند. این نگهداری خوب ماشین، نگهداری جان افراد است. حالا چطور می شود که... این مد شده. بعضی از دوستان هم من دیدم در چیز ها، تاریخ نویس هم هست. یک جمله از این طرف و یک جمله آن طرف بر میدارد و کنار هم میچیند و یک چیزی در میآورد که واقعا ظلم به بچه های جنگ و ظلم به فرماندهی جنگ است.
آقای جعفر شیرعلینیا، واقعاً یک چیز هایی میگوید که آنهایی که در جنگ بودند، حالا من خودم میگویم، من تمام نوشتههایش را میخوانم بعد به رفرنس مراجعه میکنم؛ یک جمله از آن یک جمله از این. مثلًا یک جمله از سال 62 و یک جمله از سال 66 را کنار هم میچیند و بعد هم نتیجه میگیرد. در حقیقت تاریخ نمی نویسد، تحلیل تاریخ میکند. ایشان صحنه نبرد را تجربه نکرده است.
یعنی شما شخصا منتقد این شیوه از تاریخ نگاری هستید، حداقل در مورد لشکر خودتان؟
من در مورد لشکر خودمان و فرماندهی سپاه، حداقل چیزهایی که من خودم بودم، اینطوری نیست که ایشان نوشته است.
چیزی در ذهنتان هست از آن چیزی که ایشان نوشتند و با آن چیزی که شما تجربه کردید، مغایرت دارد؟
والا الآن در ذهنم نیست. میتوانم بعدا بگویم. چون اکثر نوشتههایش را میخوانم. دو تا کتاب برای آقای خامنهای و آقای هاشمی نوشتهاند. این نوشتار با نوشتار جنگ کاملاً فرق دارد. در نوشتار جنگ خیلی پولی در کار نیست. حمله به جنگ و کسب درآمد کار خوبی نیست. به نظر من کتابهای واقعی در جنگ متعلق به سردار علایی است؛ هم در جنگ بوده و هم واقعیت را نوشته است. مثل اینهایی نیست که دستی بر آتش نداشتد و می گویند لنگش کن.
من با سردار محسن رشید صحبت میکردم برای عملیات کربلای 4 و آقای ایزدی از بچههای دفتر سیاسی؛ خیلی منتقد بودند این بندگان خدا هم و میگفتند که این شکل از تاریخ نویسی خیلی برای ما سودی ندارد.
خیلی زشته است که امروز دشمن شاد شویم. مردم را بر علیه آن کارهایی که شده، ایثارگریها، شهادت طلبیها میشورانیم. مرتب منتقد آقا محسن باشد. منتقد باشید ولی حداقل انصاف داشته باشید، با عدالت نقد کنید.
مثلاً خودم قبل از بدر فرمانده جزیره بودم و دیدم آقا محسن داخل خط هست. اینها میگویند اصلا ایشان به خط نیامده است؛ اینطوری نیست. من الآن منتقد سیاست آقا محسن هستم ولی جنگش ارزش دارد.
بله سردار این هم نکته مهمی است.
وضعیت طوری شده که با یک کار کوچک اشتباه، تمام دوران زندگی زیر سؤال میرود. علاوه بر اینکه با آن یک اشتباه کل خوبیهایش را میزنیم؛ کل زندگیاش را از کار میاندازیم. فک و فامیلش هم از رده خارج می کنیم و از قطار انقلاب بیرون میاندازیم؛ مگر اینکه جان بدهد.
سردار برویم در حال و هوای همان سال 63، اقدامات قبل از عملیات بدر را شما یادتان هست چه اقداماتی انجام دادید؟
بله. جزیره که تثبیت شد. یعنی جزیره شمالی دست ما بود و جنوبی، نیمه دست ما بود. آب انداخته بود و ما مجبور بودیم تجربهای که در خیبر داشتیم، پشتیبانی ما از خط اول دور بود، آمدیم داخل جزیره، آشپزخانه زدیم. هر چه توانستیم آتشمان را به خطوط عراقیها نزدیک کردیم. داخل جزیره پدهایی زدیم. پدهایی که مال عراق بود، عمقش را زیاد کردیم و توپخانه مستقر کردیم. یک چیزهایی هم فرمانده کل یا پشتیبانی کل انجام داده بود که بولدوزر و تانک و اینها را شناور کرده بودند که بتوانیم به آن طرف برسانیم. مهمات و پلهای خیبری را توانستیم داخل آنها انبار کنیم و پای کار ببریم. پای کار به معنای نزدیک دشمن است. قایقها و بلمهایمان را زیاد کردیم. شناسایی و اینها هم دست خودمان بود. مثل قرارگاه نصرت نبود. تمام محورها را خودمان می رفتیم شناسایی می کردیم.
آقا مهدی را هم یادتان هست؟ من در خاطرات سردار احمد کاظمی خواندم که آقا مهدی سه روز با بلم در جزایر می چرخیدند و خودشان آنجا غذا میپختند و آقا مهدی خیلی روی منطقه عملیات وسواس داشتند.
در بدر یا خیبر؟
این مربوط به خیبر است.
در خیبر، خیبر بچههای شناسایی نصرت، آقا مهدی و شهید احمد کاظمی را بردند تا کانال سوییپ که جایی که پشت دشمن است. کانال سوییپ یعنی جزیره جنوبی را به خشکی وصل میکند. تا آنجا بردند؛ این از لحاظ خیبر. دو روز طول کشید. یا سه روز رفت و برگشتشان طول کشید.
با همین بلم رفته بودند. درست است؟
بله با بلم.
در بدر هم، ما تمام کارهایی که میکردیم، خود آقا مهدی نظارت داشت و دستوراتش را میداد. مثلاً پل خیبر، بین جزیره جنوبی و شمالی، پل خیبر هم زده بودند. ما میخواستیم مهماتمان را بزنیم روی پلها و ببریم جلوتر که اگر نیاز شد که نیاز هم شد، دیگر این فاصله 7-8 کیلومتر را با قایق نیایند. نزدیکتر ببریم. چارهای هم نداشتیم، از پل هم استفاده نمیشد. ما شب پلها رو میدزدیدیم و داخل آب جلو میبردیم. روی آنها مهمات و امکانات تدارکاتی میزدیم؛ نان و جیرههای خشک و اینطور چیزها را. یعنی در جنگ دزدی هم کردیم.
یک بار من یکی از این خاطرات را میخواندم، آقا مهدی در یکی از عملیات ها مریض بودند. بعد داخل یکی از این نفربرها خوابیده بودند و عملیات را فرماندهی میکردند. سرمای خیلی شدیدی خورده بودند. بعد بچههای لشکر احمد کاظمی، لشکر نجف، اصرار میکنند که این نفربر برای ما است. آقا مهدی میگوید الآن وسط جنگ هستیم؛ ول کنید، بعداً این چیزها را تعیین تکلیف میکنیم.
آن را من یادم نیست ولی در والفجر 4، آقا مهدی عکسی دارد که جوان است ولی جنگ کاری با ایشان کرده که خاکی است، روی دو تا پایش نشسته است.
در واقع خاک روی صورت آقا مهدی خاک نشسته...
بله. من کنار ایشان نشستم. از ماشین جیپ پیاده شدیم. من میگفتم اینجا رفتیم و داشتم شناسایی تعجیلی را به آقا مهدی توضیح میدادم که ادامه عملیات چطوری شود. در کوه لری بودیم. یهو دیدیم ماشین ما رفت. دیدیم بچههای نجف سوار شدند و بردند.
به آقا مرتضی بیسیم زدم و گفتم آقا مهدی میگوید منطقه ما است؛ دژبان بذار. هر چه ماشین هست، مال عاشورا است. آقا مهدی هم این موضوع را نمیدانست. بعد یک درگیری پیش آمد. از قرارگاه گفتند آقا مهدی این کار را نمیکند. خدا رحمت کند، آقا مرتضی گفت آقا مهدی میگوید؟ گفتم بله آقا مهدی میگوید. از این اتفاقات می افتاد.
یک سری دست بودند، مثلاً 31ل8ل مینوشتند. الان چطور در کارهای سیاسی، مثلا انتخابات مجلس یا ریاست جمهوری کسانی که برنده میشوند عقبتر میایستند و کسانی که کار نکردهاند برای تبریک میآیند، ما به اینها «مجاهدین شنبه» میگوییم. آن موقع هم این تبلیغاتیها بودند، بدون رزم بودند ولی غنائم جمع میکردند. الان هم مجاهدین شنبه، همان غنائم جمعکنها هستند.
سردار وارد بدر شویم. از بدر شما از ابتدا تا شهادت آقا مهدی، قطعا خاطرات و حوادث خیلی تلخ دارید. شما آقا مهدی رو از دست دادید. در قسمت اول صحبتهایتان اشاره داشتید که جنگ تا آقا مهدی یه طرف و بعد از آقا مهدی تا آخرجنگ هم یه طرف. یعنی انگار همه چیز کن فیکون شد. قاعدهای که آقا مهدی پایهریزی کرده بود بر اساس خلقیات شخصی که آن هم روش مبانی اخلاق و اسلام استوار بود. میخواهم از بدر به روزهای منتهی به شهادت آقا مهدی برویم، از آن موقع برای ما تعریف کنید تا یک مقداری برویم جلوتر و به شهادت برسیم.
قبل عملیات کارها را من میکردم. آمادهسازی، شناسایی و همه کارها دست من بود. یک هواپیما هماهنگ میشود که فرماندهان قبل از عملیات بدر به مشهد بروند. این قسمتی که من میگویم را شهید احمد کاظمی برای من تعریف میکرد. میگفت سوار هواپیما شدیم، آقا مهدی همجوار احمد آقا نشسته بود، مثل اینکه صندلی هم خالی داشتند. آقا مهدی گفته بود که فلانی هم بیاید، گفته بودند جا نداریم. بعد به احمد گفته بود ببین چند تا صندلی خالی است. کار را مصطفی کرده و حیف است او را نیاوردیم. این حق او بود که باید میآمد. بعد از زیارت خدمت امام و بعد هم به لشکر میآیند.
من اولین بار دیدم آقا مهدی سوغات برای من آورده بود. قبل هر عملیاتی مشهد میرفت ولی چیزی نمیآورد. خدمت امام رضا میرسیدند و میآمدند. دیدم یک مهر و یک ذره هم نمک آورده است. گفت این را برای تو آوردم که حق شما بود بروی مشهد، ما کار نکردیم. گفتم شما رفتید انگار ما رفتیم، گفت بیا این جانماز هم یادگاری. این جانماز را من هنوز دارم. ازش پرسیدم که آقا مهدی شما چه خواستید از امام رضا، خیلی اصرار کردم، دقیقا نزدیک غروب بود، پد 5 بود. گفت هیچی فقط شهادت خواستم.
از مشهد برگشتند و رفتند خدمت امام و بعد برگشتند به منطقه برای انجام عملیات...
بعد برگشتنش فکر کنم 3-4 روز یا 5-4 روز بعدش عملیات شد. چون دیگر قایقها را پیاده میکردیم، همه چیزمان آماده بود. عملیات شد و آن مسیر، میدانید وضعیت عملیات و بیسیم هم بین احمد کاظمی و آقا مهدی من رله میکنم که آقا مهدی به احمد میگوید بیا من چیزهایی میبینم که تو نمی بینی؛ دیگر همیشه باهم هستیم. آن لحظات آخرش بود.
آقا مهدی و شهید کاظمی همیشه در خط مقدم میجنگیدند
سردار چی شد که آقا مهدی تا آن جلو رفتند؟
آقا مهدی و احمد کاظمی، همیشه جلو بودند. تمام فرماندهان لشکر سپاه، جلو بودند. حالا یک چند صد متر این طرف و آن طرف. آقا مهدی همیشه جلو بود. در خیبر، اینها اینقدر نزدیک بودند، علی زاهدی بود، که بعدا فرمانده نیروی هوایی شد، آن موقع علی زاهدی تیپ قمر بود، همت بود، آقای احمد کاظمی بود و آقا مهدی. ما دور آنها چند تا گونی گذاشته بودیم و داخل آن نشسته بودند. من آن موقع از هلیکوپتر افتاده بودم؛ دیگر نمیتوانستم بشینم و فقط میتوانستم راه بروم. بلند شدن و نشستن خیلی برایم سخت بود. یعنی اصلاً وضعیتم خیلی اوراق بود. تیر عراقیها میآمد و به گونیهای سنگر میخورد. یعنی 700-800 متر فاصله داشتیم.
من از جلو که آمدم دیدم چهار تا فرمانده لشکر آنجا نشستهاند. گفتنم چرا نشستهاید؟ اگر عراقیها همه شما را اسیر کنند نمیگویید 4 تا لشکر اسیر شدیم؟ بلند شوید. یعنی با عصبانیت گفتم که اینها بلند بشوند، حاج همت سوار موتور شد و رفت همان لحظه شهید شد. علی زاهدی، با یک نفر رفت، او هم با موتور رفت. احمد کاظمی و آقا مهدی آمدند. باور نمیکنید. یک دقیقه طول نکشید، من آنجا ایستادم و اینها رفتند؛ که یک توپ درست داخل همان سنگر افتاد. من حدود یک کیلومتر عقبتر از سنگر آمدم و صورت من خونی شده بود. بعد گفتند چه شد؟ گفتم همان سنگری که شما نشسته بودید، خمپاره افتاد. احمد کاظمی خدا رحمتش کند آن موقع که فرمانده نیروی زمینی بود این را میگفت. دوم که سوار قایق میشد پیش آقا مهدی برود، من پایینش کشیدم. میگفت دو بار من را از آقا مهدی جدا کردی و نگذاشتی با هم برویم. آخر سر هم رفت در شهر آقا مهدی شهید شد.
یعنی تعبیرتان این است که دوباره سمت آقا مهدی و پیش آقا مهدی رفتند؟ سردار همان حوالی شروع بدر، نظر آقا مهدی در مورد عملیات چه بود؟ فکر میکنید که بالاخره یک جا گفتید که روی خیبر آقا مهدی و مخصوصاً حمید آقا نظراتی داشتند.
حمید آقا داشت خیلی.
آقا مهدی در بدر چه؟
آقا مهدی میگویم، تکلیفی بود. نظر میدادیم، ما به آقا مهدی نظر میدادیم و آقا مهدی هم به بالاتر میداد. ولی یک طرح مانور، یک ذره این طرف و آن طرف شده بود.
یعنی چه؟ این را یک مقدار بیشتر باز میکنید؟
طرح مانور کلی، مثلاً ما کنار احمد کاظمی بودیم، سمت چپ ما احمد کاظمی بود. اگر به طرف دجله باشیم، ما سمت راستش بودیم. بعد پایین هم فکر کنم تیپ قمر بود. فکر کنم آن موقع هم علی زاهدی نبود. قرار بود یک نیروی دیگر هم هلیبرن شود و این نشد. ولی عمق هم ما رفتیم. یعنی قرار نبود بدون پشتیبانی تا آن طرف دجله برویم.
یعنی بنا بود از اول پشتیبانی از شما صورت بگیرد و یک مرتبه ...
قرار بود پشتیبانی شود. ارتش هم آمد ولی سمت راست ما از طرف عراق سوراخ شده بود و به قسمت شمال میآمد. آن خاطره هم که آن طرف رفته و پل نفر را روی دجله زده بودیم، اول بچههای شنا رفتند و بعد غروب پل زدیم. از روی پل رفتیم و... یک ناهماهنگیهای اینطوری هم بود. نیروی ما تا سر جاده بصره العماره رسیدیم. ولی قرار بود آن پلها را بتوانیم تخریب کنیم، سه بار تیم تخریب فرستادند و نتوانستند برسند. هم نیروی تخریب خودمان نتوانست برسد و در راه زدند و هم از یگانهای همجوار خواستیم، آنها هم نتوانستند برسانند.
مشکلات اینطوری بود. عراق هم با تمام توان آمده بود. هواپیمایش از بصره، شعیبیه بلند میشد، بمب را میریخت و میرفت. دوباره پر میکردند و این طرف میآمدند. ما مثلاً یک کوریدوری به دل عراقی ها رفته بودیم و سه طرف آنها بودند. از جزیره قسمت نشوه هم پشت ما را میزدند. واقعاً عملیات خیلی سختی بود. به نظر من بدر از خیبر هم سختتر بود.
آن ساعات منتهی به شهادت آقا مهدی، نکاتی در ذهنتان هست که چه شد آقا مهدی تصمیم گرفت جلو برود؟ من روایتی خواندم، فکر کنم از شهید کاظمی بود، در مصاحبه با آقای ملاقلیپور میگفتند آقا مهدی به بیسیمچی هم میگفتند دیگر بیسیم را خاموش کن، اسلحه دست بگیر و باید جلو بریم.
دو فرمانده گردان آقا مهدی آنجا بودند؛ اصغر شهید شده بود و جمشید نظمی مانده بود. علی تجلایی به عنوان نیروی رزم ساده آمده و جلو رفته بود؛ ایشان هم شهید شده بود. بعد آقا مهدی که صبح به من گفت من آن طرف میروم، گفتم من هم میروم. گفت نه تو بمان اینجا این کار را بکن. من باز هم نتوانستم دوام بیاورم و با قایق رفتم. پیچ دجله را با قایق رفتیم.
من قبل از عملیات بدر، یعنی حین عملیات خیبر، کل خانوادهام را از دست داده بودم. ایشان خیلی هوای من را داشت که اتفاقی برای من نیفتد. نمیگذاشت جلو بروم که آسیبی برسد، مدام به او میگفتم عقب سخت تر است. جلو باز خمپاره شصت و تیر میآید ولی عقب موشک و بمب میآید. شوخی می کردیم. گفت نه تو فقط برای من مهمات بیاور و با قرارگاه هماهنگی کن. من آمدم قرارگاه و وضعیت را گفتم. این طرف دجله، ما تانکرها را با چشم میدیدیم که به طرف آقا مهدی میروند. همایون به قسمت بصره به طرف العماره میرفتند که شهر حریبه را که یک دهکده بود، همه جا را پاکسازی کرده بودند. آقا مهدی گفت برو موشک بیاور اینها را بزنم. من آمدم و جلسه ای بود، آقا صیاد شیرازی و حسن دانایی بودند؛ همه در قرارگاه کنار هور جمع شده بودند، که عراق آمد بمباران کرد؛ خیلی ها هم زخمی شدند.
بعد آن نفری که به من دادند که ببرم منطقه را ببیند و موشک تاو بیاورد و اینها را بزند، با موتور ما برگشت. همان لحظه از قرارگاه تماس میگرفتم، به من میگفتند به آقا مهدی بگو بیاید و آقا مهدی گفت نه، من اینجا هستم و تمام نیروهایم هم اینجا هستند. حتی آقای بشردوست گفت قبول نکردند. آخر سر به احمد کاظمی میگویند به آقا مهدی بگو بیا این طرف، طرح داریم و شب باید عملیات بکنیم. آقا مهدی در جوابش گفت: «تو بیا اینجا. من یک چیزهایی میبینم که خیلی خوب است. تو بیایی همیشه با هم هستیم.» بیسیمچیاش هم آقای علی اکبر کاملی بود؛ بیسیمچی هم میجنگید و خودش هم میجنگید. موقعی که بلند میشود با آر پی جی بزند، پیشانی آقا مهدی را هدف میگیرند. این را علی اکبر کاملی گفت. ایشان بعد از عملیات کربلای 5 شهید شد. ایشان میگفت یک نفر از بچههای سکاندار ما، علیرضا تندرو، زخمی شده بود. یک فرمانده گردان ما، آقا محمد، اهل خوی بود، فامیلش را یادم رفت، بعدها فرمانده گردان امام سجاد بود. یکی هم رضا لطفی بود. آقا مهدی و این دو نفر را سوار میکنند که با قایق بیایند؛ پیچ رودخانه که عراق اومده بود را اینها نمیدانستند که عراق آمده است. موقع آمدن با آر پی جی میزنند. کل قضیه این بود.
یعنی مسیر را که اشتباه نرفتند؟ فقط نمیدانستند که عراق آن پشت کمین کرده است؟
نه. آن پیچ دزله که هست و کیسهای به آن میگویند. حریبه، تقریبا شمال کیسهای بود. آن کیسهای که تنگ میشود، این قسمت کیسهای عراقیها آمده بودند. بعد این هم مستقیم میخواست بیاید که عراقیها با آر پی جی میزنند.
آر پی جی که میزنند، کسی هم زنده از قایق بیرون میآید؟
دو نفر مجروح بودند که آقای علی اکبر کاملی میگفت آقا مهدی شهید شده بود و ما آنجا ما گذاشتیم.
آقا مهدی شهید شده بود و آقا مهدی که روی قایق بودند دیگه تنفس و اینها نداشتند؟
او میگفت آقا مهدی شهید شده است. چون من نمیدانستم آنجا نبودم ولی علیرضا تندرو مجروح بوده و بعد از زدن قایق با سرعت خودش را به ساحل نزدیک میزند؛ یعنی ساحلی که این طرف دجله بود. علیرضا میپرد و قایق آتش میگیرد. علیرضا خودش نمیپرد و سرعت قایق که به سینه سیل بند میخورد پرتش میکند. این دو نفر هم که آمدند، من از هر دو پرسیدم. دو نفر هم پیاده میشوند تا بالای زانو داخل لجن آمده بودند. یه سه چهار نفر هم داخل نیزار مانده بودند و شب که هوا تاریک میشود، به این طرف دجله میآیند. آقای نظمی و بیسیمچی و خلاصه 3-4 نفر بودند.
خبر چه زمانی به شما رسید؟
خبر را همانجا علی اکبر به من گفت.
احمد کاظمی سوار قایق شد تا نزد مهدی باکری برود؛ به او گفتم آقا مهدی شهید شده؛ پاهایش سست شد و روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن.
یعنی بلافاصله که قایق آتش گرفت به شما گفتند که آقا مهدی شهید شد؟
نه؛ علی اکبر قبل این گفت. آقا مهدی که این را گفت، احمد کاظمی سوار قایق شده بود. میخواست پیش آقا مهدی برود. من دیدم احمد کاظمی سوار یک قایق شده و دارد قایق را روشن میکند. رفتم پیشش گفتم کجا میروی برادر احمد؟ گفت پیش مهدی میروم. هنوز قرارگاه نمیدانست. گفتم آن قایق خراب است و بیا با آن یکی برویم. همانجا که پیاده شد در راه به او گفتم، آقا مهدی تمام کرد. هنوز پیکر به این طرف منتقل نشده بود.
بی قراری آقا مهدی را میکردند؟
بله. حتی نتوانست روی پایش بایستد. پاهایش لرزید. من لرزش را دیدم. قشنگ نشست و گریه کرد.
در واقع خبر شهادت آقا مهدی را شما به شهید احمد کاظمی دادید.
بله. ولی من قبل از اینکه به قرارگاه بگویم، به احمد گفتم. فکر کنم، احمد بعدش به قرارگاه گفت.
اینکه از سمت قرارگاه تلاش میشده، یعنی هم آقا محسن و هم شهید کاظمی، که هر طور هست آقا مهدی را برگردانند، یادتان هست؟
من صدای خود آقا محسن را نشنیدم ولی صدای احمد را شنیدم؛ و آقای بشردوست میگفت بیاید آقا مهدی میگفت نه. میگفت فرماندهان من اینجا شهید شدهاند؛ دیگر بیایم چه چیزی بگویم؟!
شما حس میکردید که آقا مهدی دیگر رفته که رفته؟ خود آقا مهدی هم میدانست شاید این آخرین لحظات زندگیش باشد؟
5-6 روز قبل از عملیات از مشهد آمد. به من گفت من از امام رضا(ع) شهادت خواستم. به نظر من میدانست. این نظر شخصی من است. هیچ موقع این حالت را نداشت. این دفعه جانماز برای ما برخلاف دفعات قبل آورده بود؛ خودش گفت این یادگاری باشد. این جملات را کنار هم بگذارید میفهمید آقا مهدی احوالات خاصی نزدیک شهادت داشته است.
خبر به لشکر رسید به لحاظ روانی متلاشی شد؛ درست است؟
لشکر ما، آقای عزیزجعفری فرمانده بالای سر ما، یعنی فرمانده قرارگاه بود. لشکر طبیعتاً از هم پاشید، ولی از طرف حاج قاسم سلیمانی یک گردان دادند که ما از کنار دجله پدافند کنیم که بیشتر دور نخوریم و لحظاتی که من به بچهها گفتم تخلیه کنید یواش یواش برویم، چون در قرارگاه، یک یا دو روز بعد بود که دستور عقب نشینی صادر کردند، دیگر واقعا سوراخ شده بودیم. تانکهای عراقی خیلی نزدیک را با آر پی جی میزدیم. من فقط چند نفر از بچهها را گذاشته بودم که نارنجک میانداختند داخل این امکاناتی که ما داشتیم حداقل انهدام کنیم که دست عراقیها نیفتد.
این در حین عملیات بود که شما ملحق شدید به یکی از گردان های حاج قاسم سلیمانی لشکر 41 درست است؟
بله؛ این حین عملیات بود ولی موقعی که عقب نشینی تصویب شد خیلی از بچهها، زیاد نه ولی بچههایی که میدانستم پای کار هستند و حرف شنوی داشتند، فقط نارنجک بود و میانداختیم داخل تانکها، بولدوزر و لودر و پی ام پی و 106 و تاو که اینها سالم دست دشمن نیفتد. که آخر سر هم خدا آقای غفار رستمی را حفظ کند. من نمیآمدم و اسلحه کشید روی من و سوار قایقم کرد که عقب برگردم. گفت به جان امام می زنمت؛ مسلح هم بود.
بعد از اینکه برگشتید و عملیات تمام شد شاید داغ آقا مهدی اینجا تازه برای بچه ها گرم شد.
والا من برنگشتم داخل جزیره بودم. خدا رحمت کند شاهوردی از بچههای قمر بود. من صدای او را شنیدم. بیسیمچی ما صادق قربانپور یا قربان زاده بود که الآن زنده است. او را برداشتم و داخل عراقیها رفتم. عراقیها هنوز جلوی سیلبند نیامده بودند. دو تا مجروح آوردم. دو شب آنجا ماندیم. عراقیها 24 ساعت بعد به سیلبند ما رسیدند. فکر میکردند ما تله گذاشتیم. مثلاً روزی که آقا مهدی شهید شد، شب (عزیز) جعفری که فرمانده قرارگاه ما بود، گفت شما یک کار بکن؛ لشکر را جمع و جور کن که عقب بروند. یکی هم اینکه پیکر آقا مهدی را پیدا کن و بین میتوانی پیدا کنی یا نه؟! طرف ساحل خودمان را با قایق روشن بالا رفتیم.
بعد دیدم دیدهبان توپخانه صدا میزند. گفتم کجایی؟ گفت بچهها رفتند و مثل اینکه فقط من تنها ماندهام. گفتم کجایی؟ گفت کیسهای. قایق را خاموش کردیم که هم ساحل آن طرف و این طرف را ببینیم. آقای حسین عالم میر را هم از آنجا برداشتیم و آوردیم. از دل عراقیها به سمت ساحل خودمان برگشتیم. بعد فردایش فکر کنم عقب نشینی شد یا روز بعدش؛ دقیق یادم نیست.
دیروز پاکسازی میکردند، امروز خالصسازی؛ دیروز پول نداشتند اما حالا به همه چیز رسیدهاند
سردار حالا سؤال خارج از عملیات بدر از شما بپرسم. به عنوان سؤالهای آخر. این روز ها درباره خالص سازی خیلی صحبت میشود. آقا مهدی هم فکر میکنم جزء اولین نفراتی بوده در تاریخ جمهوری اسلامی که خالص سازی شده؛ هم آقا مهدی هم حمید آقا. برخورد آقا مهدی با این کسانی که برخوردهای تند داشتند یا صف خودشان را جدا میکردند و خودی و غیر خودی میکردند چه شکلی بود؟
امروز کلمات عوض شدهاند. آن زمان «پاکسازی» بود، الآن «خالصسازی»؛ ولی همان آدمها هستند و هیچ فرقی نکرده اند. همان مسئولی که آن موقع پاکسازی میکرد، الآن خالصسازی میکند. آن موقع پول و امکانات مالی نداشتند، اما امروز به همه چیز رسیدهاند.
اینها هیچ وقت توی خود صحنه جنگ هم حاضر میشدند یا همیشه عقب بودند؟ کلا جریانی که امروز به خالص سازی مشهور است یا همان جریان پاکسازی که بچههای اصیل جنگ را پاکسازی میکردند و خودی و غیر خودی میکردند، جلو هم میآمدند یا همیشه عقب بودند؟ نمی خواهم اسم بیاورید. و میخواهم بدانم نگاه آقا مهدی به اینها چی بود؟ آقا مهدی واقعا انگار سر جنگ نداشت.
نیروهای ما از آذربایجان غربی و شرقی تأمین میشد. بعدها قزوین اضافه شد، ولی بعداً مجدداً جدا شد ولی زنجان تیپش از علی بن ابیطالب در یگان ما آمد. آذربایجان غربی درگیر کردستان بود. از آذربایجان شرقی، کردستان هم میرفت، از آذربایجان غربی به لشکر هم میآمد. این رئیس خالصسازی، پاکسازی، آقای محصولی؛ من برمیگردم به اولین عملیاتی که آقا مهدی فرماندهی تیپ را به عهده گرفت. عملیات رمضان آن موقع بیشترین شهید را داد.
لیدر جریان خالصسازی همه توانش را برای تضعیف آقا مهدی به کار گرفت
به نیروهای لشکر نان و آب نمیرساندند که آقا مهدی را ناتوان جلوه دهند
آقا مهدی اینجا از شهید کاظمی جدا شده و تیپ خودش به اسم عاشورا را راه انداخته است.
بله؛ در هر حال، همه یگانها شهید داده بودند، ولی آقای محصولی آمد. اولاً که ایشان تیپ عاشورا را تشکیل ندادند. تیپ عاشورا را عزیز جعفری تشکیل داد و اولین فرمانده گردانش هم من بودم. تولد لشکر عاشورا در طریق القدس انجام شده است. سردار عزیز جعفری فرمانده بود. امین شریعتی مسئول مهندسیاش بود. بنده فرمانده گردانش بودم. صفر زمانی فرمانده گردان... هشت تا فرمانده گردان داشتیم. جواد محقق فرمانده گردانش بود.
بعد از طریق القدس منطقه 5 تشکیل شد. بعد از عملیات بیت المقدس یگان را استانی میکنند. عاشورا برای آذربایجان میشود. آن موقع آقای محصولی همه توان خودش را به کار گرفت تا آقا مهدی مسئولیت نگیرد. به آقا مرتضی فرمانده لشکر عاشورا میدهد که درگیر شوند و ایشان هم از او پشتیبانی کند. آقا مرتضی آمد و به عنوان جانشین کار کرد. ایشان آنجا ضربه خورد. بعد از والفجر 1 خواستند اطرافیان آقا مهدی را بزنند، عوض کنند. که بنده بودم، آقای احمد جهان سری بود، آقای میرحجت کبیری بود. 5-6 نفر را نشانه رفته بودند که ما برویم، آقا مهدی تضعیف میشود. فقط زورشان به آقای میر حجت کبیری رسید. او آمد و مدافع آقا مهدی شد. بعد از والفجر 4، ما نان اسکو میخوردیم، از اسکو برای ما نان میآوردند. دستور داد دیگر به ما نان ندادند. یک نفر را گذاشته بود اینجا گزارش میداد یک ماشین چپ شد، به بچه ها آب نرسید. کادر نیرو را نگذاشت از تبریز بیاید. بچهها رفتند از هلال احمر اعزام شدند و آمدند.
یک نفر را در لشکر مأمور گزارش نوشتن علیه اقدامات آقا مهدی کرده بودند
پوشه گزارشات را برای آقا مهدی بردم؛ گفت تو مسئولی گزارش از داخل لشکر عراقیها بیاوری، نه از داخل لشکر خودی
یعنی حتی نان را نمیگذاشتند که به بچه های لشکر برسد؟
بله. حتی نانی که ما از جنوب گرفتیم، نانهای متری بود که به نام کرهای، رنگ نایلونش مثل لباس کرهای بود. بچه ها اسمش را نان کره ای گذاشته بودند. تانکر آب را نمیگذاشتند بیاید. نیروها نمیگذاشتند آقا مهدی تنها بماند که بگویند نمیتواند. یک نفر هم گذاشته بود اینجا چون زنده هست من دیگه اسمش رو نمیگویم، روزانه گزارش مینوشت. امروز یک تانکر چپ شد، به بچه ها آب نرسید، فلان شد اله شد بله شد. بعد آن موقع هم تلکس بود، یک نوار زرد بود سوراخ سوراخ میشد و گزارش را میدادند. ما آن موقع کاسه گران بودیم که این اپراتور تلکس میزد به تبریز که امروز یک ماشین چپ شد و اینطوری شد. کلاً گزارش لشکر را به آقای محصولی میداد.
من هم یک نفر گذاشته بودم پیش ایشان میرفت یک کپی از گزارشها میگرفت. حدوداً دو ماه من اینها را جمع کردم و به سنگر آقا مهدی رفتم. از این بزرگی و رفتار آقا مهدی، الآن هم که میگویم خودم در حیرتم که چرا تو این فکرها نبود. رفتم پیشش گفتم آقا مهدی فلانی هر روز پشت سر لشکر گزارش مینویسد. پوشه را باز کردم که اینطوری است. اصلا نگاه نکرد و پوشه را بست. گفت تو مسئولی از عراقیها گزارش بیاوری برای من نه از اینجا. اینها هم به شما مربوط نیست. برو بجنگ، فقط برو با عراقیها بجنگ ببینیم چه کار میکنی.
آن قدر با جنگ نامأنوس بودند که حتی نمیدانستند که فکر میکردند نیروهای لشکر شبها به خانههایشان بازمیگردند
عجب، با اینکه این مقدار حاشیه برای لشکر درست کرده بودند.
بله دقیقاً؛ همین کسانی که امروز به اسم جریانات خاص داخل مجلس هستند باورش سخت است اما از کیانپارس اهواز جلوتر نمیآمدند. یکی از آنها بعدها از عملیات مرصاد به تشکیلات ما در اهواز آمد، که موتوری ما بود، ترابری ما بود. عراق که حمله کرده بود من سوار ماشین میکردم که ببریم یک خطی تشکیل بدهیم. با احمد غلامپور هماهنگ کرده بودم که نیروهای دژبان و این طرف و آن طرف حداقل عراق نیاد، چون ایستگاه حسینیه آمده بود، به این طرف نیامد. همین آقا که امروز در مجلس است گفت شبها نیروها کجا میمانند؟ گفتم شبها هوا تاریک است و نمیمانند؛ شب برمیگردند. گفت میگویم که شب نباید در خط بمانند. یعنی اینقدر بیگانه در خط بودند. الآن از نظام دفاع میکنند.
طبعا در هیچ عملیاتی هم نبودند.
من ندیدم حالا شاید در یک یگان دیگر بودند؛ در یگان ما نبودند. حتی خود رهبری، من رفتم دنبالشان بعد از مرصاد، که این آتشها تموم شده بود. گفتم به لشکر ما بیایند و چند روز به پادگان منتظران شهادت رفتم. خلاصه آنجا پیدایشان کردم. آن روز رئیس جمهور پاکستان ترور شده بود. ناهار آنجا بودم. رو به رو نشسته بودم. من دست راستم مجروح است و زیاد حرکتش نمیدهم. اشتباهاً با این دستم میخواستم غذا و خورشت بکشم. آقای خامنهای آن موقع رییس جمهور بود. من را دید و گفت شما از بچههای ما نیستید؟ گفتم نه. گفت از کجا آمدی؟ چطوری اومدی؟ گفتم از عاشورا آمدم. بعد گفت، پس یگان لشکر آقا مهدی هستی. گفتم بله. گفت پس بیا پیش من بنشین. ترکی صحبت کردیم و بعد به سردار وحید که آن موقع همراهش بود، گفت ببین این میگوید من چند روز است دنبال شما هستم و ما هم مدام اینجاییم.
چقدر فقدان آقا مهدی را در حال و هوای این روز های کشور حس میکنید؟ یا فکر میکنید اگر آقا مهدی بود و شهید نشده بود امروز چه کار میکرد؟
جواب شما را با یک بیت شعر میدهم:
در این زمانه که شرط حیات نیرنگ است
دلم برای دوستان شهید تنگ است.