پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
*چرا میخواهی همسرت را طلاق بدهی؟
بلندپروازیهای همسرم من را کلافه کرده است و دیگر نمیتوانم این زندگی را تحمل کنم.
*همسرت چه بلند پروازی کرده است؟
در تمام این سالهایی که با هم زندگی کردیم بارها باعث ورشکستی من شده و از صفر شروع کردم اما دیگر بس است.
*بیشتر درباره خصوصیات اخلاقی همسرت بگو.
از وقتی ازدواج کردیم سعی داشت همه چیز بهتر شود. این روحیهاش را میپسندیدم و از اینکه بلندپروازی میکند و میخواهد خوب زندگی کنیم خوشحال بودم اما کم کم متوجه شدم دست به کارهایی میزند که واقعا خطرناک است. در مدت زندگی که داشتیم یکبار مهاجرت کردیم که موفق نبودیم و من همه داراییام را از دست دادم. بعد همسرم تصمیم گرفت پولدار شود و آنقدر قرض و بدهی بالا آورد که باز هم همه چیزم را از دست دادم. اینبار هم میخواهد روی بچه ریسک کند که من قبول نکردم و کارمان به طلاق رسید.
* چرا بعد از مهاجرت شکست خوردید؟
دوست نداشتم مهاجرت کنیم. همسرم بسیار اصرار کرد و گفت اگر مهاجرت کنیم وضعیت مالی ما خیلی خوب میشود و همه چیز عالی پیش میرود. وقتی دید قبول نمیکنم گفت اگر من نروم او خودش میرود. من هم قبول کردم، بروم. ما هرچه در ایران داشتیم فروختیم و به یک نفر پول دادیم تا برایمان اقامت آلمان بگیرد اما او هرچه پول داشتیم از ما گرفت و در ترکیه رهایمان کرد. مجبور شدیم به ایران برگردیم و من از صفر شروع کردم. بعد از چند سال توانستم زندگی را سروسامان بدهم.بچهدار شدیم و زندگی آرامی داشتیم. اینبار مرجان تصمیم گرفت پولدار شود و گفت میخواهد کار کند. جنس میفروخت و مشتری پیدا میکرد بعد از یک سال متوجه شدم با پولی که از من گرفته بود به مردم مثلا وام میداده و جنسها پوشش بوده است. کلی بدهی بالا آورده بود. دوباره مجبور شدم خانهام را بفروشم که زنم به زندان نرود. حالا 5 سال از ماجرا گذشته و من هنوز نتوانستهام خسارت قبلی را جبران کنم. اینبار میگوید میخواهد تنها دخترمان را به خارج از کشور بفرستد. مرجان فکر میکند میتواند همچنان کارهای گذشته را تکرار کند اما من دیگر حاضر نیستم این وضعیت را ادامه دهم.
*نظر دخترت چیست. او هم میخواهد به خارج برود؟
اول میگفت دوست دارد برود. وقتی دید من تصمیم گرفتم مادرش را طلاق بدهم، میگوید نمیروم. شما طلاق نگیرید ولی من دیگر تحمل ندارم.
*نظر همسرت چیست؟
او هنوز باور نکرده و فکر میکند من در حال تهدید او هستم اما واقعیت این است که از زنم دل بریدم.
*چطور با هم آشنا شده بودید؟
آشنای یکی از دوستانم بود. ما همدیگر را دیدیم و من واقعا عاشق شدم. هنوز هم هیچکس را مثل مرجان نمیتوانم دوست داشته باشم اما ادامه راه برایم ممکن نیست.
*دخترت با تو میماند؟
نمیدانم. او بزرگ است خودش میتواند تصمیم بگیرد با چه کسی زندگی کند اما من نمیتوانم به این وضعیت ادامه بدهم.