arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۸۲۴۳۶
تاریخ انتشار: ۱۱ : ۱۷ - ۱۴ آبان ۱۳۹۱

ترکی صحبت کردن سیدعلی خامنه ای با ماموران حکومتی/ وقتی بازجو بچه محل از آب در آمد

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
***در زندان گردان مستقل

آرشام، كه به تازگي دوره آموزش هاي اطلاعاتي خود را در آمريكا تمام كرده و رياست ساواك بلوچستان و سيستان را به عهده گرفته بود، خبر داشت كه اين روحاني جوان، خردادماه امسال در بيرجند، بالاي منبر، مطالب برخلاف مصلحت كه مخل نظم و امنيت تشخيص داده، بيان داشته، دستگير شده و پس از انتقال به مشهد چند روزي بازداشت بوده است. او حتي مي دانست كه آقاي خامنه اي پيش از حركت به قم با آيت الله ميلاني مكاتبه كرده است. اسدالله علم، نخست وزير، دستور داده بود چنين افرادي كه درصدد بلوا و آشوب و تحريك مردم برآمده، دستگير و به تهران منتقل شوند.

از اين رو از استاندار بلوچستان و سيستان خواست، فوري، جلسه فوق العاده كميسيون امنيت استان را تشكيل دهد و پس از طرح گزارش شهرباني و ساواك، ضمن بررسي حوادث مسجد جامع زاهدان، در مورد حفظ امنيت و انتظامات شهر گفت وگو شود. او به اطلاع استاندار رساند كه آقاي علي خامنه اي واعظ ساعت هشت شب تحويل ساواك شده و اخذ تصميم درباره او موكول به نظر كميسيون امنيت استان است. همچنين آرشام از فرماندهي گردان مستقل رزمي زاهدان خواست كه آقاي خامنه اي را يك شب در پادگان نگه دارد و هشت صبح روز شنبه 12 بهمن تحويل ساواك دهد.

پيش از انتقال به پادگان در محل ساواك، تا توانستند توهين كردند . هر آنچه از بدزباني در چنته داشتند نشان دادند. "اذيت زباني و تضييع و اهانت هاي خيلي بد، حرف هاي خيلي زشت آنجا زدند كه من يادم نمي رود [جزئيات آن ر ا] نمي خواهم ... بگويم. برخورد خيلي تندي كردند ... نه اين كه وحشت كنم بترسم، اما احساس تنهايي كردم؛ واقعاً احساس كردم هيچ كس نيست كه به من كمك كند و پناه بردم به خدا"

در بازرسي بدني هم كيف جيبي اش را بيرون كشيدند، باز كردند. چند قطعه عكس توجه شان را جلب كرد. نام صاحبان عكس را پرسيدند. در مدتي كه آنجا بود گرسنگي به سراغش آمد. پذيرايي ساواك، مفهومي ديگر داشت. وقتي به زاهدان رسيده بود، دارايي جيبش پنج تومان بيشتر نبود. هشت ريال گرفتند و يك نان و دو تخم مرغ دادند.

يك بازجويي هم پس داد. وقتي بازجو وارد شد، ديد چهره اش آشنا است. سر حرف كه باز شد، بازجو خودش را معرفي كرد . شناخت. هم بازي برادرش در زمان كودكي بود. بچه محل ديروز و بازجوي امروز ابراز تأسف كرد، كه به جاي ياد كردن از گذشته هاي شيرين كودكي بايد سين جيم كند.

او را در اتاقي از پادگان زاهدان زنداني كردند . زندان اول را در بهار سپري كرده بود. اما زمستان 1342، زمستان سردي بود؛ حتي در زاهدان. زاهدان آن سال بارش برف را در آسمان خود تماشا كرده بود. تجربه زندان پادگان لشكر 12 را در مشهد داشت. بايد اقبال خود را براي غلبه بر سرما مي آزمود. "نگهبان ها را خواستم، گفتم بياييد بخاري روشن كنيد هوا خيلي سرد است ... درجه دارها و سربازها آمدند و دور و بر من نشستند كه آقا شما را كي گرفته اند... گفتم ... من منبر رفتم، حرف هاي خوبي زدم و بي خودي گرفتند."

سربازها از ديدن اين روحاني لاغراندام، با آن عمامه سياه و عينك طبي شگفت زده شده بودند. هر چند اين رفتار، فرمانده پادگان را خوش نيامده بود، اما از خرج كردن مهر و عطوفت خود دريغ نكرد. او را به اتاقي برد كه بخاري داشت و بعد نشست براي گپ و گفت.

وقتي حس كرد فرمانده دوست دارد بيشتر بشنود، شروع كرد به گفتن ؛ گفت كه چه حرف هايي بالاي منبر زده است. جذب شد و همه تن گوش. فرمانده گفت: آشيخ، كار خودتان است؛ از خودتان شما خورده اي. اشاره مي كرد به شيخ ... معلوم شد كه اين ارتشي كنار افتاده [در] گوشه هم مي داند جريانات را. تا سپيده دم گفتند و شنيدند.




*** انتقال به تهران

آقاي خامنه اي را صبح به ساواك زاهدان بازگرداندند. ديشب كميسيون امنيت استان تصميم گرفته بود كه او را به تهران بفرستد. آرشام، رئيس ساواك استان به تهران خبر داد كه « سيدعلي حسيني خامنه اي » بعد از ظهر با دو محافظ با هواپيماي ايران تور عازم تهران است.مقرر فرمايند وسيله در فرودگاه حاضر باشد كه متهم را به بازداشتگاه بدرقه نمايند.

گمان مي كرد رهايش خواهند كرد. با خود انديشيد كه در منبر امروز خود چه ها كه نخواهد گفت. عهد كرد پايش به مسجد و منبر برسد. "پدري از رئيس شهرباني و ساواك دربياورم كه پشيمان شان كنم از هر كاري كه كردند." چه مي دانست كميسيون امنيت استان تشكيل شده و بايد به حكم اسدالله علم راهي تهران شود. سوار لندرورش كردند و به فرودگاه زاهدان بردند . هواپيما ساعت 17:45 به پرواز درآمد. اين نخستين پرواز او با هواپيما بود. افكار زيادي به سويش هجوم آورد. آينده نهضت، آقاي خميني، پدرش كه براي معالجه چشم به او احتياج داشت و آينده خودش.

چه مي دانست چيزهايي را كه فقط خدا مي دانست. نشريه دم دستش را برداشت و ورق زد. اشعاري ديد و بر ذائقه اش خوش نشست. «سفينةالغزل» را بيرون كشيد. "عادت من اين بود كه هر جا شعر نيكويي مي ديدم در دفترچه ويژه اي كه آن را سفينةالغزل ناميده بودم درج مي كردم."

دو همراه چپ و راستش با تعجب نگاهش مي كردند. ابيات مور د نظر را نوشت و در انتها چنين نگاشت: "كتابت اين ابيات در هواپيمايي كه مرا از زاهدان به همراهي دو مأمور خوش اخلاق به مقصد نامعلومي مي برد انجام گرفت." چهره و رفتار آن دو مأمور آشكارا تغيير كرد. مأموران اداره كل سوم ساواك تهران در فرودگاه مهرآباد منتظرش بودند. اولين بار بود كه تهران را آن هم شب هنگام از بالا تماشا مي كرد. منظره دل انگيزي بود. "به يكي از آن دو [مأمور ] كه بيش از ديگري مشعوف [آسمان] تهران شده بود گفتم : قدر مرا بدان. تو به خاطر من اكنون با هواپيما به تهران آمده اي. اگر شخص دستگيرشده كسي جز من بود، حالا تو را با ماشين به خاش فرستاده بودند؛ آن وقت بايد شب را در بيابان مي گذراندي. خنده اي... بلند سر داد."

پرونده اي كه مأموران ساواك از همراهان آقاي خامنه اي تحويل گرفتند فقط هشت برگ بود. عقب خودرو نشست. شيشه هاي دودي نمي گذاشت خيابان ها و محله ها را به درستي بشناسد. پس از مدتي با صداي ايست، خودرو متوقف شد. فهميد كه به يك پادگان نظامي رسيده است. محوطه اي باز و بي دار و بنا بود. لحظه اي گمان كرد نكند سر به نيستش خواهند كرد! يكي از سرنشين ها پياده شد. كاغذي به سرباز صاحب صدا نشان داد. در باز شد. خودرو وارد پادگان سلطنت آباد گرديد.


***در پادگان سلطنت آباد

پياده كه شد، بازديد بدني كردند و تحويل افسر نگهبان شد. او را به اتاق پاكيزه و بزرگي هدايت كردند. دو تخت و يك بخاري در آن، جا خوش كرده بود. افسر پرسيد: شام خورده اي؟ وقتي پاسخ منفي داد، غذايي آورد ند. خورد. نماز خواند و خود را در دل يكي از آن تخت ها جاي داد. خوابي آرام و عميق دربرش گرفت. صبح كه از آغوش خواب رها شد، نماز گزارد. صبحانه آوردند. نان ارتشي بود و كره و يك فنجان بزرگ چاي. گرسنه بود. با تمام ميل خورد و نوشيد و پشت آن سيگاري روشن كرد كه حس آرامش و سرزندگي آن لحظه را كامل نمود. وقتي نگاهش از پنجره به بيرون افتاد آسمان را پر از پنبه هاي برف ديد كه غلتان، فرومي نشستند. بارش از ديشب شروع شده بود. زمين يكدست سفيدپوش بود. اتاقش در همسايگي زندان پادگان بود . وقتي صدايش كردند، همراه مأموراني كه از زاهدان آمده بودند، سوار خودرويي شد و از پادگان خارج گرديد.

خودرو ، سر از خيابان جاده قديم شميران درآورد و كنار ساختماني كه از بناهاي مخفي سازمان امنيت
بود ايستاد. آن دو مأمور آنجا جدا شدند. هنگام خداحافظي اندوه وداع در چهره هاشان نمايان بود. "پرسيدند: سفارشي نداري؟ گفتم سلام مرا به آقاي كفعمي برسانيد . با اين جمله مي خواستم آقاي كفعمي را از وجود خود در تهران آگاه سازم."



***در زندان قزل قلعه

به اتاقي كوچك از آن ساختمان هدايتش كردند. در مدتي كه آنجا بود، بارها لاي در باز شد و نگاهي دزدانه به او انداختند. ساعتي بعد بار ديگر همراه دو مأمور، سوار بر خودرو راه افتاد. نمي دانست مقصدشان كجاست. از كنار كنسولگري عراق كه رد شدند، موقعيت حركت خود را دريافت. به طرف غرب پايتخت مي رفتند. سال 1336 ش براي گرفتن تذكره عراق سري به اين كنسولگري زده بود. خودرو خيابان آب كرج [بلوار اليزابت بعدي و كشاور ز پس از انقلاب] را به انتها رساند و راند به طرف اميرآباد.

همراهانش ترك زبان بودند. با اين خيال كه او با اين زبان ناآشناست با يكديگر حرف مي زدند. در محوطه اي باز، برابر يك پست بازرسي ايستادند. كنار آن پست، ميداني بزرگ، سفيدپوش از برف قرار داشت. پياده شدند. رو به همراهان خود كرد و پرسيد: بورا هارادي؟ [اين جا كجاست؟] شوكه شدند. نگاهي به چپ و راست خود انداختند و يكي از آنان گفت : گزل گلعه. فهميد كه كنار زندان معروف قزل قلعه است. نگاهي به آن قلعه سرخ انداخت كه بلندي ديوارهايش به 10 متر مي رسيد.

يكي از دو مأمور همراه، داخل قلعه گرديد و پس از دقايقي بازگشت. اين بار هر سه نفر به طرف در زندان رفتند . در خارجي باز شد . سربازي شتابان به سوي آنها نزديك شد و پرسيد: اين همان شخص است؟ پاسخ مثبت دادند. تحويلش گرفت. "بعداً من با او آشنا شدم . او يك جوان خوش طينت شيرازي بود كه دوران سربازي اش را در آنجا مي گذراند."

وقتي داخل شد، در برابر خود ديوار بلند ديگري ديد كه با فاصله پنج متر از ديوار بيروني كشيده شده است. در دوم زندان كه باز شد ميدان وسيعي در چشمانش نشست كه قلعه اي در وسط آن قرار گرفته بود. داخل قلعه شدند و او را به راهرو تنگي كه دو طرفش با سلول پر شده بود، بردند. داخل يكي از سلول ها شد و در را پشت سرش بستند. آن روز سيزدهم بهمن 1342 بود.

"وقتي كه وارد قزل قلعه مي شويد، وسط، [بند] عمومي بود ... طرف چپ و راست دو تا باريكه [بود كه سلول هاي] انفرادي [آنجا] بودند. من نقشه قزل قلعه را هنگامي كه رفتم آنجا و زنداني شدم با اطلاعاتي كه از اين و آن گرفتم ... در ذهنم مجسم شد و وقتي بيرون آمدم، [نقشه] قزل قلعه را كشيدم و براي افراد شرح مي دادم كه انفرادي دست چپي ما بوديم."

سلول مربع شكل بود؛ دو متر در دو متر. سكويي داشت براي نشستن و خوابيدن. سرش را كه بالا گرفت، دريچه كوچكي را ميان سقف ديد كه نگهبان از آن بالا زنداني را مي پاييد. روزنه اي هم بالاي در سلول ديده مي شد كه با پوششي، بسته مي نمود. چراغ كم سويي كه شايد 15 وات داشت و نداشت، كمك حال چشم زنداني در تاريكي شب بود. همه چيز جز آن دو پتو برايش تازگي داشت.

بررسي دارايي سلول تازه تمام شده بود كه در باز شد. يك نظامي كه چند روز بعد با نامش آشنا شد، داخل گرديد. استوار زماني پرسيد: همراهت چه داري؟ قرآن را بيرون آورد. گفت كه مي تواني نگهش داري. 42 ريال دارايي كيفش را نشان داد. نوبت كتاب تذكرةالمتقين رسيد. پرسيد: مثل اين كه كتاب دعاست؟ گفت: اين كتاب درباره عرفان است و ... حرفش را قطع كرد و ادامه داد: بله مي دانم، كتاب دعاست . مشكلي ندارد. مي تواني نگهش داري. روشن بود كه دارد رعايت حال آقاي خامنه اي را مي كند.

* مشرق
نظرات بینندگان