پُرسان پُرسان، گام درون موزه سینما نهادم تا فرصت گفتوگو با «آقای
بازیگر» را مغتنم شمارم و به هنگام به محضرش وارد شوم . از پشت پنجره دیدم
که در اتاقی کوچک و محقر، پشت میزی نشسته و کتابی که پیشارویش است،
میخواند. با احترام در زدم و اجازه ورود گرفتم. وقتی «بیایید تو» با آن
طنین ویژه به گوشم خورد، حسی غریب به سراغم آمد. پیرمرد، خوشپوش و با
دستمالی آبی بر گردن، تقلای ایستادن کرد؛ اما درد زانو، امانش را برید.
خواهش کردم بنشیند و برنخیزد. دست دادم و روبهرویش نشستم.
به نوشته قانون؛ بسان تصورم، «عزتالله انتظامی» خوشسخن و بذلهگو بود و
ناخودآگاه هنگام گپوگفت، طنین صدایش روزنهای میگشود به پنج دهه حضورش
در ماندگارترین فیلمهای تاریخ ایران: از «مش حسن» گاو و «عباس آقا»
اجارهنشینها و «قربانسالار» بانوِ داریوش مهرجویی؛ «حاجی واشنگتن» و
«خان مظفر» هزار دستانِ علی حاتمی؛ «آقا رسول» روسری آبیِ رخشان
بنیاعتماد؛ «پدر دکتر سپیدبخت» در خانهای روی آبِ بهمن فرمانآرا تا
نقشآفرینی در گاوخونیِ بهروز افخمی و راه آبی ابریشمِ محمد بزرگنیا؛ همه
و همه در برابر دیدگانم رژه رفتند.
گرم صحبت شدیم. به خاطرات که میرسید، تعریفشان نمیکرد؛ بازیشان میکرد و
به تعبیر خودش، زندگی میکرد آن چیزی را که بر زبان میآورد. این، برایم
شگفت بود و تاکنون در هیچ مصاحبهای با آن روبرو نشده بودم. در این گپوگفت
که مجالش اندک بود، استاد بیش از هنر از دغدغههای اجتماعی و صنفی و اندکی
هم از خاطراتش گفت و ما شنیدیم و بحثهای عمیقتر را به دیدارهای آتی
موکول کردیم.
از غم زلزلهزدگان آذربایجان تا تلاش برای راهاندازی خانه سالمندان از برای هنرمندان
زلزله آذربایجان، استاد را سخت متأثر و نگران کرده بود و میگفت: «سال 1351
در منطقهای که اکنون زلزله شده است، در فیلم «ستارخان» به کارگردانی علی
حاتمی بازی میکردم. در تیرماه که آنجا بودیم، بخاری روشن میکردیم؛ چه
برسد در سرمای اکنون پاییز که زلزلهزدگان مجبورند در چادر زندگی کنند. من
دلم از دیدن این کاستیها میسوزد.» سپس از تلاشهای خود و سینماگرانی چون
پرویز پرستویی برای گردآوری کمک به زلزلهزدگان گفت؛ تلاشهایی که برخی از
آنها به علت فشارهای بیرونی عقیم ماند.
«آقای بازیگر»، با بغضی در گلو، به مرگ هنرمندان در انزوا اشاره کرد و از
تلاشهای شبانهروزیاش برای راهاندازی خانهای برای نگهداری هنرمندان
سالمند گفت: «درد من این است که «منصوره حسینی»، نقاش بینالمللی که سالها
او را میشناختم و با ایشان رفتوآمد داشتم، جسدش 15 روز پس از مرگ در
خانه و میان تابلوهایش پیدا میشود. «ایرن» در خانهاش میمیرد و کسی
خبردار نمیشود. هنرمندانیاند که کسی دور و برشان نیست و هنگامی که به
پیری میرسند، توان ادارهکردن خودشان را از دست میدهند.
اگر خانه سالمندان برای هنرمندان به وجود آید، من میتوانم از عالم و آدم
برای مدیریت آبرومندانه آنجا پول بگیرم تا این هنرمندان، بیدغدغه و آنهم
در سن پیری در کنار هم باشند واین گونه تنها نخواهند بود و از تنهایی و در
تنهایی هم نخواهند مرد. با مسئولان صحبت کردهام و خواستهام تا یکی از
خانههای مصادرهای را برای ایجاد خانه هنرمندان سالمند اختصاص دهند تا
هنرمندی میمیرد، بفهمیم مرده است و ببریم چالش کنیم!» استاد همچنین افزود:
«پیشنهاد من این است به آنانی که به فرهنگ و هنر این سرزمین خدمت
کردهاند، حقوقی مادامالعمر اختصاص داده شود.»
سینمای رو به اهتزار و ماندگاران سینما
از او میخواهم تا درباره سینما امروز ایران گفتوگو کنیم؛ اما میگوید:
«اکنون دیگر سینمایی نمانده است. 10 ماه از تعطیلی خانه سینما میگذرد.
اعضای این خانه در ادارهای کار نمیکنند و بیشتر هنرپیشگان، از حقوقی
ماهانه بیبهرهاند. پرسش من این است که اگر لولهای در ساختمانی خراب است،
چرا باید به جای تعویض لوله، کل ساختمان را تخریب کرد؟!» از کیفیت
فیلمنامهها، حسابی گلهمند است: «سناریوهای بسیاری به من ارائه میشود،
ولی هیچکدام را ارزشمند نمیبینم که بخواهم در آنها بازی کنم. تماشاگر
کار خوب میخواهد و چون نیست، سینماهای ما خلوت شده است. کار هنر، مثل
فوتبال است که وقتی برنده میشوید، همه به استقبال تیم میآیند و وقتی
بازنده میشوید، هیچکس سراغی از شما نمیگیرد. در هنر کافی است شما یک کار
نادرست بکنی و بیفتی که دیگر بلند نمیشوی. تماشاگر حساس و باشعور است و
روزبهروز سطح توقعش بالاتر هم میرود و این چیزها را درمییابد.»
از سینماگران امروز میگوید و بر این باور است: «آنانی که در سینما ماندگار
شدند، خاستگاهشان تئاتر است؛ چراکه آنان با این کار به طور اصولی آشنا
شدهاند.»
از هنرمند میگوید و جایگاهش: «هنرمند، عالیترین و فاخرترین شغل را
داراست. خوب به خاطر دارم که برای اولین بار سینما را با فیلم «15 سال
گمنام» با بازی آکیم تامیروف در سینما البرزِ لالهزار تجربه کردم. با گذشت
این همه سال، اسم این فیلم را به خوبی به یاد دارم، ولی اصلا به یاد ندارم
که آن وقت، وزیر فرهنگ چه کسی بوده است؟ من بارها به جمشید مشایخی گفتهام
که تو از هر وزیر بالاتری. آنان میآیند و میروند ولی تو ماندگاری.
ماندگاری با حکم نیست. ماندگاران، خودشان، خود را ماندگار میکنند. رضا
سیدحسینی یا محمود حسابی خودشان خود را ماندنی کردهاند. ماندگاری به
انتخاب نیست؛ مردماند که مشخص میکنند چه کسی ماندگار است و چه کسی نه.»