arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۸۳۷۷۴
تاریخ انتشار: ۲۱ : ۱۴ - ۲۳ آبان ۱۳۹۱

ناهاری که ناصرالدین‌شاه نخورد

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :


شاه و نخست وزیرش وارد اتاق شدند، دیدند که ملاهادی سبزواری روى یک قطعه حصیر بوریا نشسته و یک قباى کرباس به تن و کلاهى بر سر دارد، ناصرالدین شاه و همراهش سلام کردند و متواضعانه برابر او زانوى ادب زدند.

به گزارش انتخاب به نقل از فارس، 28 ذی‌الحجه سال 1289 هجری قمری، سالروز وفات عالم فرزانه و فلیسوف شهیر تشیع حاج ملا هادى سبزوارى است، وی فرزند میرزا مهدى طبیب از خانواده‌اى متمول و اعیان سبزوار بود که در سال 1212 قمری به دنیا آمد. پس از فوت پدر، در سنین کودکى، تحت مراقبت ملا حسین به کسب معلومات مقدماتى پرداخت و جهت فراگیرى حکمت اشراق به اصفهان مهاجرت کرد.

ملا هادى در محضر استادانى چون آخوند ملا اسماعیل اصفهانى، آخوند ملا على نورى و آقا محمد على نجفى کسب فیض کرد و به مدت 5 سال به تدریس فقه و اصول مشغول شد، آن گاه پس از سفر حج به سبزوار مراجعت و به تدریس حکمت پرداخت، آوازه شهرتش موجب شد که تشنگان چشمه حکمت از اقصى نقاط دنیا به سبزوار بیایند و از محضر وی بهره‌مند شوند.

این شخصیت برجسته و اکسیر بى‌نظیر حکمت، علیرغم تموّل خانواده، زندگى را در کمال زهد و قناعت سپرى کرد، وى هیچ گونه ریاستى ـ حتى پیش نمازى ـ را نپذیرفت. حاج ملا هادى سبزوارى مشهورترین فیلسوفى بود که قرن سیزدهم هجرى به خود دیده است و در بین متفکران، مقام ارجمندى داشت.

از این بزرگوار حدود 36 کتاب و رساله بر جاى مانده که از آن جمله اسرار الحکم، اصول دین، اسرار العباده، الجبر والاختیار، حواشى بر اسفار ملا صدرا، زبدة الاصول شیخ بهایى، غرر الفواید (منظومه) و هدایه المسترشدین را مى‌توان نام برد، سر انجام این عالم بزرگ در زادگاهش در 78 سالگى بدرود حیات گفت و در همان جا به خاک سپرده شد.

*ماجرای مواجهه حاج ملاسبزواری با ناصر‌الدین شاه

در ادامه به یک حکایت از زندگی حاج ملا هادی سبزواری اشاره می‌شود:

ناصرالدین شاه اسم مرحوم آیت‌الله حاج ملا هادى سبزوارى را شنیده بود، او خیلى علاقه داشت که خدمت ایشان برسد و لذا از اطرافیان پرسید: هیچ نمى‌شود حاج ملاهادى براى زیارت عتبات مقدسه و یا زیارت حج از سر راهش به تهران بیاید؟

اطرافیان پس از تحقیق به شاه گزارش دادند که چون حاجى سبزوارى یک مرتبه براى حج واجب به مکه مشرف شده، دیگر سفر واجبى ندارد و از سبزوار خارج نمى‌شود، شاه روزى تصمیم گرفت که از راه سبزوار به مشهد مشرف شود و در سبزوار ملاقاتى با حاجى سبزوارى هم داشته باشد.

زمانى که شاه به سبزوار رسید مردم به استقبال او شتافتند و شخصیت‌هاى مختلف شهر از وى دیدن کردند، جز حاجى سبزوارى که ملتزم خانه‌اش بود و به دیدار شاه هم نیامد، ناصرالدین شاه تصمیم گرفت که خودش به خدمت ایشان برسد، اطرافیان به شاه گفتند که اگر اطلاع پیدا کند، ممکن است شما را در خانه هم نپذیرد.

سرانجام ناصرالدین شاه با صدر اعظم به طور ناگهانى راهى خانه مرحوم ملاهادى شدند و در خانه را کوبیدند، زنى پشت در خانه آمد و پرسید: کیست؟

گفتند: ما دو نفر هستیم که مى‌خواهیم خدمت آقا برسیم.

زن داخل منزل شد و اجازه گرفت و بعد در خانه را باز کرد و آن‌ها را به اطاق مرحوم سبزوارى راهنمایى کرد.

شاه و نخست وزیرش وارد اطاق شدند، دیدند که حاجى روى یک قطعه حصیر بوریا نشسته و یک قباى کرباسى به تن و کلاهى بر سر دارد.

ناصرالدین شاه و همراهش سلام کردند و متواضعانه برابر او زانوى ادب زدند، آن‌گاه صدراعظم رو کرد به مرحوم سبزوارى و گفت: ایشان اعلی حضرت ناصرالدین شاه هستند.

حاجى با کمال متانت و بى‌تفاوتى رو به ناصرالدین شاه کرد و این دو بیت شعر را سرود:

بیا بیا که دلم بى‌تو کافرستان است/ بزیـر زلف تو زنار بستن آسان است

اگرچه فرش من از بوریاست خورده مگیر/ چرا که جایگه شیر در نیستان است

ناصرالدین شاه در مقابل این دو بیت شعر خیلى متاثر شد، بعد اجازه خواست که نهار در خدمت ایشان صرف شود، حاجى پذیرفت و آن‌گاه دستور داد که نهار آماده شود، طبقى برایش آوردند که در آن قدرى نان جو خشک، قدرى دوغ و مقدارى نمک و کنار آن دو عدد قاشق چوبین بود، دوغ ترش و نان جو خشک بود و شاه نتوانست غذا بخورد، لذا مقدارى از آن نان خشک برداشت و میان پارچه‌اى به عنوان تبرک پیچید.

بعد به حاجى عرض کرد: هر امرى دارید اطاعت مى‌کنم، حاجى فرمود کارى ندارم، شاه گفت: شما ملاى این شهر هستید، ایشان دوباره فرمود: کارى به تو ندارم، شاه عرض کرد.

پس دستور مى‌دهم که از شما مالیاتى نگیرند، حاجى نپذیرفت، شاه علت را پرسید، حاجى سرى تکان داد و فرمود: از من که مالیات نگرفتى، به همان اندازه از دیگران خواهى گرفت.

شاه اجازه مرخصى خواست و از منزل مرحوم سبزوارى خارج شد و در حالی‌که بسیار متأثر بود به صدر اعظم گفت: من تنها این آقا را آدم دیدم. (ریحانة الادب، جلد 2، صفحه 425)

نظرات بینندگان