
سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «من اطلاعاتی بودم» در دو جلد توسط رضا اکبری آهنگر و راضیه ولدبیگی توسط نشر شهید کاظمی منتشر شده است. این کتاب شرح خاطرات علی مهدوی، کارمند بازنشسته وزارت اطلاعات از سالهای اول انقلاب و پرونده انجمن حجتیه است. نشر شهید کاظمی به آدرس قم - خیابان معلم - مجتمع ناشران - طبقه اول واحد ۱۳۱ و به شماره تلفن ۶ الی ۰۲۵۳۷۸۴۰۸۴۴ ناشر این کتاب میباشد.
تعقیب کودتاچی
بعد از یک مدتی که در خانه تیمی پاسداران بودیم و شناسایی را قشنگ یاد گرفتیم، گفتند مقرتان را عوض کنید، رفتیم فرمانیه کوچه قلم؛ ما خانهای را گرفتیم که دیوار به دیوار خانه آجودان شاه بود و او آنجا ساکن بود! البته کسی با آنها کاری نداشت واقعاً در انقلاب اتفاقات عجیب میافتاد؛ آجودان شاه باشی و هیچ کس با تو کاری نداشته باشد، گارد جاویدان باشی و کسی با تو کاری نداشته باشدو در مقر جدید؛ یک خیابانی بود که موازی فرمانیه و شرقی - غربی بود؛ به سمت شمال میرفت یک بن بستی ابتدایش داشت ما کنار آن خانه آجودان بودیم.
در ورودی خانه کشویی بود پارکینگ داشت و خلاصه خانهی ویژهای بود ولی توی آن خانه، مشکل اتاق خواب داشتیم چون کل عمارت سالن بود، زیرزمینی هم زیر استخر حیاط بود؛ یکی دو تا اتاق داشت یکی از بچهها که بعدها داشت که شهید شد مینشست آنجا، میخواست تنها باشد و مطالعه و عبادتش را داشته باشد. بچه خالصی هم بود؛ من هم رفتم یک اتاق آن طرفتر را استفاده میکردم، آنقدر پشه داشت که من تسلیم شدم آمدم در سالن زندگی کنم، سالن مفصلی هم بود توی سالن یک اتاق خواب بود و یک آشپزخانه مجهز یک گودی به عمق نیم متر و مساحت تقریباً دو متر گوشه سالن بود یک گردی قرینهاش هم بالا درست کرده بودند، که چهار پنج تا پله میخورد و میتوانستی بروی روی آن گردی بالایی، حالا برای بار بود یا نه نمیدانم من آن صفحه بالایی را اتاقک خودم کرده بودم، یکی دونفر راحت میتوانستند آنجا بخوابند در هم نداشت، پله میخورد میرفت بالا برایمان مهم نبود اینجا خانه کی بوده است زمانی که مستقر شدیم دیگر خانه مال ما بود و البته وظیفه داشتیم مراقب خانه باشیم.
به ما گفتند: این سوژهای که قراره مراقبش باشین، یکی از عناصر کودتاس؛ خانهی سوژه داخل بن بست بود و حالا ما همسایهاش شده بودیم. و پشت خانه ما هم خالی بود بیابانی بود که راه داشت به خانه سوژه ولی آدرسی که به تیمی ما داده بودند خانه روبه رویی او بود عکسی هم از او داده بودند که ما دیدیم آخر اصلاً به تیپ این طرف نمیخورد این کاره باشد فکر کردیم شاید عکس جوانیاش باشد، آخر او پیرمردی بود که آسته بره آسته بیاد دیدیم قضیه جور در نمیآید؛ آنجا دست به یک ابتکاری زدیم شروع کردیم نقش بازی کردن؛
گفتیم: بچهها بیاین بشیم مامور سهمیه نفت و دفترچه بسیج اقتصادی و رفتیم زنگ تک تک خانهها را زدیم و مشخصات را نوشتیم و اینطوری کشف کردیم که سوژه رو به روی این خانه زندگی میکند. بعد هم تلفنش را پیدا کردیم و به ستاد دادیم و از آن روز تلفنش شنود میشد، حالا وقتش بود که دید به بن بست وجود نداشت؛ فکر کردیم هم مراقب ثابت بگذاریم از خانه ما. حالا چه کار کنیم؟ باید یک نفر سر کوچه می. ایستاد یکی از بچهها گفت: چطوره توی صندوق عقب ماشین بخوابیم؟ قبلاً هم از این کارها کرده بودند. دیدیم بد فکری، نیست زهِ بغل صندوق عقب پیکان را درآوردیم سوراخ بسیارریزی برای پین زهها وجود داشت همان را نقطه دیدمان قرار دادیم. حالا کی اینکار را بکند؟ آنجا اسم من سعید بود.
گفتند: آقاسعید بسم الله! من هم ورزشکار و زبل بودم قبول کردم. خواب در صندوق عقب رهبة: ریة داخل حیاط خانه تمرین کردم صندوق عقب را باز کردم رفتم دراز کشیدم قبل از اینکه بچهها در را ببندند گفتم چند دقیقه صبر کنین میخواستم به خودم مسلط شوم بعد از مکثی: گفتم خوبه حالا ببند اولین بار بود که توی صندوق عقب میرفتم یکی نشست پشت فرمان و راه افتادیم؛ سوژه در زعفرانیه بود، از فرمانیه تا زعفرانیه توی صندوق حبس بودم البته قبلاً هم تجربه کرده بودم اما اینبار جدیتر بود، انگار صندوق به نام من ثبت ملی شده بود خلاصه در زعفرانیه ماشین مرا پارک کردند من هم از همان داخل صندوق به راننده فرمان میدادم هنوز هیچ بیسیم و اینها نداشتیم.
مثلاً میگفتم: حالا بیا عقب یه کم برو جلو اینوری، بیا آهان زاویه دید الان خوبه؛ همین جا پارک کن راننده من را گذاشت و رفت خدا خدا میکردم یک وقت یادشان نرود من این تو هستم چندین ساعت آنجا مراقب ثابت بودم؛ شاید بالای پنج ساعت توی صندوق بودم که بالاخره بچهها آمدند سراغم و من هم گزارش مراقبتم از سوژه را دادم آن روز چیز خاصی ندیدم، بعضی از سوژههای ما خیلی حرفهای بودند مثلاً هفتهای یکبار از خانه میزدند بیرون باید در طول هفته حواسمان را جمع میکردیم که سوژه کی از خانهاش میزند بیرون و با چه کسانی ملاقات میکند و تماس میگیرد مهمترین سوژهای که داشتیم همین همسایهمان بود همان گارد جاویدانی که خیلی هم آدم چغری بود.
یک خانه که نبش بن بست بود؛ خانه بعدی نه؛ خانه سوم خانه او بود. میآمدیم سر کوچه ماشین را آنجا پارک میکردیم بعد با خودمان میگفتیم حالا همسایهها چی فکر میکنن؟ خدا کنه شک نکنن بعد از مدتی پیکان ما تبدیل شده بود به بنز سورمهای قدیمی که غنیمت ساواک بود. ساعتها توی صندوق عقب دراز کش بودیم و مراقبت میکردیم یک بیسیم هم به من دادند مدل شهربانی بود که هیچ جا را نمیگرفت. اصلاً خراب بود و این شروع کار مراقبت ثابتم بود کارم را شروع کردم آن هم بدون اطلاعرسانی نه بچهها از من خبر داشتند نه من از آنها فقط باید مراقب بودم که ببینم رفت و آمدها چه طور است تا بتوانم دقیق برنامهریزی کنم.
یکی دوتا پتو توی صندوق گذاشتیم و یک بالش که سرم به زاویه سوراخ قرار بگیرد و دید داشته باشم، فرض کنید به پهلو به حالت درازکش هستید با زانوی خم شده و یک چشمی باید ساعتها یک نقطه را نگاه کنید؛ یکی دیگر از دوستان که. بعد از آمد؛ قد بلند بود یک و هشتاد طفلک او مجبور بود چهارزانو را جمع کند و به حالت جنینی بخوابد، ساعتها در این حالت خشک و آزاردهنده میماندیم. مثلاً صبح ساعت هفت و نیم هشت میرفتیم تا بعد از ظهر. بعضی وقتها که کار جدیتر میشد تا نزدیکهای عصر هم میماندیم.