کد خبر: ۹۰۲۴۱۰
تاریخ انتشار: ۴۵ : ۱۵ - ۰۷ دی ۱۴۰۴

روز واقعه: بازگشت ابدی بهرام بیضایی

بهرام بیضایی، فردوسی روزگار ما درگذشت. در روزی که زاده شد. آن‌که در زادروز خود بار سفر می‌بندد نویدی نهان می‌دهد؛ در این رفتن، آمدنی همواره است. بازگشتی ابدی. آموزگار بزرگ فرهنگ ما با شوری آفریننده و بی‌مانند، با جان هنر-سرشتی که داشت، با الهامی خلاق، در داستان روز واقعه (فیلم)، جهانی آفرید با اندیشه‌ای ژرفناک.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

محمدرضا بیاتی: بهرام بیضایی، فردوسی روزگار ما درگذشت. در روزی که زاده شد. آن‌که در زادروز خود بار سفر می‌بندد نویدی نهان می‌دهد؛ در این رفتن، آمدنی همواره است. بازگشتی ابدی. آموزگار بزرگ فرهنگ ما با شوری آفریننده و بی‌مانند، با جان هنر-سرشتی که داشت، با الهامی خلاق، در داستان روز واقعه (فیلم)، جهانی آفرید با اندیشه‌ای ژرفناک. او با خوانشی نوآورانه از ایده‌ی بازگشت ابدیِ نیچه، درونمایه‌ی اصلیِ چنین گفت زرتشت، و اَبَرانسان، و درآمیختن آن با عشق مسیحایی، روز واقعه را به روایتی جاودانه از ایمان عاشقانه بَدَل کرد. 

عبداله 37 بار به خواستگاری راحله آمد، اما هر بار پاسخ من همان بود که نه! اما آخرین‌بار... دانستم که جای چند و چون نیست و کار، دیری است که از دست شده است... و شنید کیست مرا یاری کند... آیا چیزی هست که ما نمی‌شنویم... 

زرتشت گفت نشانه فرارسیده است و دل‌اش دگرگون شد... گیج و سرگشته از جای برخاست و پیرامون خویش نگریست و حیران ایستاد و از دل خویش پرسش کرد و در اندیشه شد و سرانجام آهسته گفت چه به گوش‌ام رسید؟ اکنون بر من چه گذشت؟ 

عبداله باز شنید، کیست مرا یاری کند، این چه کنایه‌ای است با من؟ فردا مسیح را بار دیگر به صلیب می‌کشند!... نه این سفر لازم نبود، کاش از هر کجای راه برگردد...

و زرتشت گفت هنوز انسان‌های راستین خویش را ندارم. من به شما اَبَرانسان را می‌آموزانم. انسان همانا چیزی‌ست که بر او چیره می‌باید شد. اوست این دریا. اوست آن آذرخش. اوست مایه‌ی شیدایی. دوست می‌دارم آن را که آزاده‌جان است و آزاده‌دل.

پدر راحله گفت اگر او رفته لابد به کاری بزرگ رفته، کمتر شوند بیهوده‌گویان. و عاشق راحله رفت... چنین تاختنی ندیده بودم! ... راحله چون نافه‌ی مُشک معطر است، در بادیه عطرهای گل‌های ایران را می‌پَراکَنَد، اگر او از آن بگذرد... تو از عطر گل‌های ایران چه می‌دانی؟

 زرتشت مانند مستان ایستاد. چشمان‌اش سیاهی رفت. زبان‌اش بند آمد و پاهای‌اش سست شد، و چه کسی حدس تواند زد که در روان او چه اندیشه‌ای می گذشت؟ جان‌اش چنان آشکارا پس دوید و پیش گریخت و به دوردستان رفت.  

راحله به عبداله گفت برو و حقیقت را بدان، با یقین برگرد یا با انکار... برادر پرسید حال چگونه به میان قبیله برگردیم، گفت سربلند! و عاشق رفت و شنید ... چگونه بر بُتان مُرده سنگی بیندازم که بُتان زنده بر روی زمین‌اند؟... و باز شنید به خدا که آنان شکست نخورند مگر آن که حق را زیر پا نهادند... از ما بترسید! ترس از بنی‌خائف دور باد!... 

بیابانی خشک‌تر ازین نبود، کویری از این بیهوده‌تر، خیال کرده‌ای فریب این سراب را می‌خورم ... من این همه به سوی تو آمده‌ام تو نیز اگر مرا براستی خوانده‌ای قدمی به سوی من بردار! ... و سرانجام رسید..

عشق مرکب حرکت است نه مقصد، تا این عشق با تو چه کند... و از پیشگویان شنید ... در روزی مثل این در آسمان دو خورشید می‌دمد... هفت روزِ پیش از این او همان جایی ایستاده بود که اینک تو ایستاده‌ای! این همان سنگی است که او برآن پا نهاد...

و زرتشت گفت این همان سنگی ست که دیروز روی آن نشسته بودم. و همین جا بود که پیشگوی نزد من آمد و همین جا بود که نخستین بار همان بانگی را شنیدم که هم اکنون به گوش‌ام رسید؛ همان بانگِ فریادخواهی بزرگ ... 

 و عبداله شنید خودستایان تکیه بر اریکه‌ها زدند، کتاب خدا را چنان می‌خوانند که سود ایشان است آنان که طیلسان زُهد پوشیده‌اند، تک‌پیرهنان را پیرهن بر تن می‌درند و آنان که دستار بر سر نهاده‌اند سر از گردن خداترسان می‌اندازند، اینان سپاه آز می‌آرایند و دیوار غرور می‌فرازند و کوشک‌های خودپرستی می‌سازند، و انبان‌شان را از انباشتن پایانی نیست... این نیست آن‌چه ما می‌گفتیم.

بهرام بیضایی کسی بود که بدان می‌بالیدیم، چه می‌نامند آن مایه‌ی به خود بالیدن را؟ فرهنگ می‌نامندش. او رفت. رَخشان ونیرومند بسانِ خورشید بامدادی که از پس کوه‌های تاریک برون آید. او در ایمان به حکمتِ عشق درنگ کرد و به ما آموخت، چنان که زرتشت گفت، خَر-خدابازی، کار فرومایه‌ترین انسان است.  

 

نظرات بینندگان