آرمان: دوست چهل و چند ساله حاج سید احمد خمینی؛ کسی که از دوران دبستان ِ سیداحمد خمینی تا لحظه فوت همواره یکی از نزدیکترین یاران او بوده است؛ احتمالا بهترین کسی است که میتواند برای ما از خاطرات گذشته اش با مرحوم سیداحمد خمینی بگوید. کاظم رحیمی که زمانی پیراهن تیم ملی فوتبال را پوشیده و زمانی هم کاپیتان تیم پرسپولیس بوده، برای ما از خاطراتش با فرزند امام میگوید؛ خاطراتی که از سال 1334 آغاز میشود و تا سال 1373 ادامه دارد. میگوید بوی امام را از تمام اعضای خانوده امام میشود شنید. کاظم رحیمی از پیشکسوتان فوتبال ایران است و زمانی هم نایب رئیس فدراسیون فوتبال ایران بوده است. به قول خودش فوتبال را برای آن دوست دارد که سبب آشناییاش با آقاسیداحمد آقا شد.
از آشناییتان با حاج سیداحمد آقا خمینی برای ما بگوئید؟
تهران به دنیا آمدم اما پدرم به دروس حوزه علاقه داشت و ما به قم منتقل شدیم. منزل ما خیابان ایستگاه بود و منزل حاج سیداحمد آقا گذر یخچالقاضی بود. زمین چاردیواری جمع و جوری کنار محله ما بود. دوست مشترکی هم داشتیم به نام آقای هاشمی که هنوز هم با ایشان ارتباط دارم. آن زمان مدرسه اوحدی میرفتیم و با آقای علی هاشمی فوتبال بازی میکردیم. همیشه هم به من میباخت. 9 تا آوانس میگرفت و بازهم نمیتوانست ببرد. علی هاشمی، حاج سیداحمد آقا را کشف کرده بود و برای کمک آورد که در فوتبال مرا شکست بدهد. البته به حاج سیداحمد آقا هم آوانس میدادم و از او هم میبردم. سیداحمد آقا چپ پا بود و بسیار فنی بودند و در زمین فوتبال همیشه کل سمت چپ زمین را پوشش میداد. منظور اینکه همین ارتباطات فوتبالی باعث شد رفاقتی بین بنده و سید احمدآقا شکل بگیرد. البته او خیلی اهل ورزش بود و در همه رشتهها هم دستی داشتند و به جز فوتبال به کشتی، ژیمناستیک، دو و میدانی و ... میپرداختند. ورزش برای او به این معنا بود که بتواند به خودسازی بپردازد. آنقدر به دنبال تزکیه نفس بودند که اکثر بچهها اخلاق او را الگوی خود کرده بودند. بعد از مدتی به دبیرستان حکیم نظامی رفتیم که زمین فوتبال خوبی هم داشت.
این اتفاقات مربوط به چه سالی بود؟
آشنایی با سیداحمد آقا مربوط به سالهای 33 و 34 بود و این رابطه تا زمان فوت ایشان همچنان ادامه داشت. باغ قلعه، کنار منزل حضرت امام زمین خاکی بود که آنجا فوتبال بازی میکردیم. دوران دبستان که تمام شد به دبیرستان رفتیم و به عنوان تیم کلونی انتخاب شدیم. بهترین بازیکنان دبیرستانها را انتخاب میکردند و آن تیم به تیم کلونی مشهور بود که خیلی هم قدرتمند بود. یکی از همین بازیها سید احمدآقا 5 گل زد و اهالی، که بازی را نگاه میکردند وقتی او را شناختند، روی دست بلند کردند و میگفتند درود بر خمینی، سلام بر سید احمد.
امام آن زمان تبعید بودند؟
آن زمان دوران تبعید امام به ترکیه و نجف بود. حاج خانم هم نبودند و رابطه ما با سیداحمد آقا طوری بود که تمام وقتمان با هم میگذشت. معمولا خانه امام توسط ساواک و شهربانی تحت نظر بود. به خاطر همین بعضی فوتبالیستها میترسیدند رابطهای با سیداحمدآقا داشته باشند اما رابطه من جوری بود که تقریبا شبانه روز باهم بودیم. تنها زمانی که منزل خواهرانشان بودند، از هم جدا بودیم. یا ایشان به منزل ما میآمد یا به منزل ایشان میرفتم و نمیگذاشتم تنها بمانند.
مبارزات سیاسی هم از همان سالها شروع شد؟
قبل از سال 42 مدرسه آیت ا... بروجردی میرفتیم، گاهی اوقات هر دو کنار یک ستون پای درسهای حضرت امام میایستادیم و گوش میکردیم. سید احمدآقا عاشق امام بودند، از نوع نگاه او به امام میشد میزان این عشق و علاقه را دریافت.
آقا سید مصطفی را هم میدیدید؟
بله، ایشان بودند و برای واقعا عزیز و دوست داشتنی بودند. احترام خاصی برای او قائل بودیم. گاهی اوقات که امام سخنرانی میکردند و مردم میآمدند، آقاسید مصطفی مراسم را سامان میدادند و در همه سخنرانی حواسشان به همه بود چراکه مردم پای درس امام که درس تخصصی بود هم میآمدند. در آن سخنرانی استثنایی امام در مورد کاپیتولاسیون که در منزل خودشان در گذر یخچال قاضی بود، جمعیت موج میزد. در سخنرانی مدرسه فیضیه امام که به اتفاقات 15 خرداد سال 42 انجامید هم حضور داشتیم و با سیداحمدآقا روی پشت بام مدرسه بودیم و گوش میدادیم.
با چه شخصیت هایی آمد و رفت داشتید؟
مرحوم آیت ا... منتظری، آیت ا... محلاتی بودند، شیخ حسن لاهوتی و شیخ حسن صانعی، آقای مولائی، آقای خلخالی و خوئینیها و مرحوم خادمی و آقای علی اکبر محتشمی پور بودند. مرحوم صدوقی، آیتا...سلطانی طباطبائی وآقای خاتمی و برادرانشان بودند که همیشه حضور داشتند. سیداحمد آقا با مرحوم صدوقی و محلاتی و آیت ا... سلطانی طباطبائی خیلی نزدیک بودند. حاج احمدآقا مرا به منزل آیت ا... سلطانی طباطبائی میبرد که البته ایشان به هر دو ما علاقه داشتند و چیزهای زیادی به ما میآموختند. شخصیت احمدآقا در نشست و برخاست با چنین چهره هایی بود که ساخته میشد و شکل میگرفت. اگر پدرشان نبودند، نامهها و تذکرات پدرشان همواره بود. سید احمدآقا ذرهای از آن حرفها عدول نمیکرد. همیشه پای صحبتهای وعاظ ممنوع المنبر مثل شیخ حسن لاهوتی میرفتیم که آن زمان تحت شکنجههای شدیدی بودند. علاقه شدیدی بین ما و مرحوم لاهوتی بود. یکبار ایشان زنگ زدند و خصوصی گفتند باید تعدادی اعلامیه را باید به حاج سیداحمد آقا برسانیم. وقتی تهران بودیم، سید احمدآقا منزل آقای هاشمی رفسنجانی میرفتند، منزل آقای شهید مطهری میرفتند و ارتباطاتی که باید با مبارزین برقرار میکردند را انجام میدادند.
چه سالی؟
گمان میکنم سال 46 بود که حاج سیداحمدآقا هم ازدواج کرده بودند و از کسوت ورزش بیرون آمدند و ملبس به لباس روحانیت شده بودند.
از رساندن اعلامیهها میگفتید.
آن زمان یک فولکس داشتم و تعدادی اعلامیه از نجف آمده بود که باید از تهران به قم میرساندیم و تکثیر میکردیم و به تمام شهرهای کشور میرساندیم. ساعت 10 شب بود که با شیخ حسن لاهوتی راه افتادیم. موتور فولکس عقب بود و صندوق وسایل هم جلو بود. اعلامیهها را توی صندوق گذاشتیم و راه افتادیم، حقیقتا ترسیده بودیم چرا که حکم این کارها اگر اعدام نبود، حبس ابد حتما بود. به خاطر عشقی که به امام داشتیم ترسمان را کنار گذاشته بودیم. به جاده یکدست و صاف کوشک نصرت رسیدیم، مقداری جلوتر از خودمان ماشینی دیدیم که چراغ گردون روی آن بود. گمان کردیم ماشین پلیس باشد. واقعا ترسیده بودیم. آقای لاهوتی برای آنکه فضا را عوض کند با صدای زیبایشان این شعر حافظ را خواندند: شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل/ کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها. بالاخره گفتیم اگر پشت آن ماشین حرکت کنیم سوءظن بیشتر میشود و تصمیم گرفتیم از کنار آن رد بشویم. وقتی کنار آن رسیدیم، دیدیم وانتی بود که چراغ روی آن بود و اصلا پلیس نبود. به قم که رسیدیم آقای لاهوتی از ماشین پیاده شدند که اگر دستگیر شدیم، هر دو ما گیر نیفتیم. به سمت منزل سید احمد آقا در خیابان مریضخانه رفتیم. هرچقدر در زدیم کسی در را باز نکرد. سر همه کوچهها پلیس ایستاده بود. آقای لاهوتی باز سوار شدند و از خیابان صفائیه بی هدف به سمت جاده اصفهان رفتیم. فکرمان هم کار نمیکرد اعلامیهها را جایی پنهان کنیم و صبح آنها را برداریم. آنطرف جاده اصفهان راه برگشتی داشت که از پل آهنچی به سمت قم بر میگشت که منزل شیخ خلخالی همان جا بود. آقای لاهوتی گفتند منزل ایشان میرویم. سر کوچه هم پلیس ایستاده بود و ما را نگاه میکرد. در زده بودیم و منتظر بودیم کسی در را باز کند. آقای خلخالی وقتی ما را دیدند و فهمیدند سر کوچه هم پلیس ایستاده، جوری وانمود کرد که کسی شک نکند و به ما گفت: " آدمهای حواس پرت، کسی این موقع شب مهمانی میآید که شما آمده اید."تمرکز و تسلط اعصاب فوق العادهای داشتند و با اطمینان حرف میزدند و پلیس هم پوزخندی زد و رفت. وارد خانه شدیم و اعلامیهها را داخل بردیم.
وقتی امام و سیداحمدآقا به پاریس رفتند، شما ایران بودید؟
به پاریس نرفتم و ایران بودم اما تا خبر بازگشت امام به ایران رسید، سریع خودم را به فرودگاه و بعد از آن مدرسه علوی رساندم. تا سیداحمدآقا را از پشت شیشه دیدم به شیشه زدم و علامت دادم، سیداحمدآقا متوجه شدند و دستور دادند در را باز کنند. آن دیدار، دیدار عجیبی بود چون واقعا مشتاق هم بودم. سیداحمد آقا مرا خدمت امام بردند. امام هم بسیار خسته بود اما با تبسم و روی بسیار گشاده گفتند شما حالا چه میکنید؟ گفتم فقط در خدمت شما هستم. از فردای آن روز معمولا در دفتر امام بودم و به کمک آقای مولائی که سن بالاتری داشتند و از مبارزین بودند و با حاج آقا عسگراولادی که در هیات موتلفه بودند و شاخه نظامی درست کرده بودند، در بیت امام آمد و رفت داشتیم. دوباره سید احمدآقا را بیشتر میدیدم.
بعد از انقلاب چه میکردید؟
گاهی اوقات احمدآقا تلفن میکردند، خدمتشان میرسیدیم. جدا از این مشاور آقای کلانتری و دکتر میرمحمدی هم بودم. مشاور ورزشی چند معاون رئیس جمهور بودم. دکتر غفوری فرد مرا به عنوان مشاور دعوت کردند و سفارش استانهای محروم را کردند و به همین خاطر سفرهای زیادی به استانهای جنوبی داشتم. دورههای مختلف فوتبال را هم در ایران و هم در دیگر کشورها ادامه دادم. دورهای هم در عربستان داشتیم که همین آقای کیروش و روی میلار ایرلندی آن زمان مربی و مدرس ما بودند.
گویا از طرف حضرت امام مسئول روابط بین امام و مراجع تقلید شده بودند.
شاید به صورت رسمی بعد از انقلاب این اتفاق افتاد اما از پیش از انقلاب هم همه میدانستند که از همان سالهای 42 و 43 حاج سیداحمدآقا واسطه امام و مراجع تقلید و مبارزین بودند. کلیه مسائل کشور و جهان را به امام انتقال میدانند و در یک تعریف مشاور اصلی امام بود. این طور نبود که بخواهد گوشهای بنشیند کاری به دیگر مسائل نداشته باشد.
پس از انقلاب به خاطر کارهای ورزشی کلا از سیاست جدا شدید؟
از سیاست جدا نشدم و هرگز نخواهم شد. قبل از انقلاب نوارهای مبارزاتی امام را با یک ضبط صوت فیلیپس که داشتم گوش میدادم و برای کسانی که حس میکردم زمینه شنیدن حرفهای امام را دارند میگذاشتم. بعد از انقلاب هم در بیت رفت و آمد داشتم و اخبار را پیگیری میکردم. جدا از این حرفها نمیشود کسی در محضر امام بوده باشد و کاری به سیاست نداشته باشد.
یکی از خصوصیات حاج سیداحمدآقا بی تکلف بودن او بود. در بیمارستان به جای عمامه کلاه پشمی روی سرشان میگذاشتند. وارد زورخانه اگر میشدند با همان لباس میل میزدند.
حاج سیداحمد آقا نمونه کاملی از امام خمینی بود. تربیت خانوادگی داشتند که واقعا همه شان تحت تاثیر امام بودند. هر رفتاری که داشتند به تاسی از ائمه اطهار بود. جنس رفتار خانواده آنها طوری بود که این تاثیر را در همه شئون زندگی شان میشد دید. اینطور نبود که فقط بعد سیاسی برایشان مطرح باشد. وقتی صحبتهای امام را میشنویم، میتوان هزاران نمونه آورد که ایشان به رفتار خوب و انسانیت و وظیفه شناسی تاکید داشتند. طبیعی است وقتی چنین پدری با این رویه، در خانوادهای باشد، یقین و باور به سایر اعضای خانواده هم منتقل میشود. نه تنها آقا سیداحمدآقا، بلکه نوههای امام هم همان رنگ و بو را دارند. حاج حسن آقای خمینی همین الان در قم بیشتر از 300-200 شاگرد دارند و آدمهای بزرگی به کلاس ایشان میروند اما هیچگاه نشانی از ادعا و خودبینی در او وجود ندارد. این خو در تمام اعضای خانواده حضرت امام وجود دارد.
ارتباط تان با سیدحسن آقای خمینی چطور است؟
از وقتی کوچک بودند و به دنیا آمدند دوستشان داشتم. زمانی که بزرگتر شدند مرحوم سیداحمد آقا دستور دادند حسن آقا را برای تمرین فوتبال ببرم. زمینی در منطقه نارمک متعلق به باشگاه شاهین بود و حسن آقا را به صورت ناشناس آنجا میبردم تا با بچهها تمرین کند. بعدا خودشان با دوستانی که داشتند بیشتر تمرین میکردند. زمین چمنی در بیمارستان آیت ا... طالقانی بود که یک روز مرا دعوت کردند آنجا بروم. دیدم تیمی با بچههای جماران درست کردهاند و مهارت خیلی بالائی در فوتبال داشتند و معلوم بود مرتب این رشته را ادامه داده بود. بعد از او آقا یاسر به تمرین میرفتند. بعدها که سیدعلی بزرگتر شد و حضرت امام و آقا سیداحمد آقا هم فوت کرده بود، خانواده اشاره کردند با علی باش. تیمی درست کردم. هم سن و سالهای سیدعلی را جمع کردم. پسرخودم امیرعلی هم که در سن و سال سیدعلی بود به همراه 15 نفر دیگر آمدند و تمرین میکردیم. بچهها هفتهای یک روز در سالن سرپوشیده بیمارستان طالقانی تمرین میکردند. بیشتر به سیدعلی میدان میدادم تا با بچهها حرف بزند. البته باعث و بانی این کار خانم دکتر طباطبائی مادر سیدعلی بودند که واقعا حواسشان به جمع خانواده بود. سفارش کردند حواسمان به سیدعلی باشد مبادا در این وضعیت افسردگی بگیرد. به همین خاطر حواسم به او بود. همه این کارها برایم احساس وظیفه بود و به خاطر علاقهای که به مرحوم حضرت امام و حاج سیداحمدآقا داشتم، این کار را با تمام عشق و علاقه انجام میدادم.
آنقدر خانواده را دوست داشتند که به خاطر پدر، فوتبال را کنار گذاشتند و به خاطر مادر منصب امیر الحاج را نپذیرفتند.
کلا دوست نداشتند منصبی داشته باشند. هوش سرشاری داشت و در کنار پدر از هر پست و مقام اشباع شده بود. انسانی فوق العاده متواضع و فروتن بود. شاهد بودم در حسینیه جماران با جمعیتی که منتظر امام بودند، صحبت میکردند و میگفتند مردم مارا ببخشید. میگفتند اگر کم کاری از ما دیدید و کاری در خور شان شما انجام ندادیم، معذرت میخواهیم. از اینکه مردم سرپا بودند، عذرخواهی میکردند. میگفت احمد خاک پای شماست. همچنین آدمی که اینقدر مردم را دوست داشت، مشخص است چقدر خانواده خودش را هم دوست دارد و به آنها میرسد. تلفن کرده بودند به جماران بروم. آقاسید یاسر هم بودند. گفتند دلم برای پدر و مادر شما تنگ شده، پیش آنها برویم. آقا یاسر هم آمد. سوار ماشین آقا سیداحمدآقا شدیم و به سمت تهرانپارس رفتیم. ایشان فقط گفتند هرکس در زندگی محبت و تقوا داشته باشد، خدا او را خواهد آمرزید. خیلی صمیمی با پدر و مادرم احوالپرسی کردند. اصلا همان زمان به هر کس که به نحوی با او از بچگی در ارتباط بود سر میزد و از او حلالیت میطلبید. در این دیدارها نمیگفت مرا حلال کنید اما طوری با آنها حرف میزد که میخواست آنها او را حلال کنند. بعد از انقلاب چندین مرتبه برای دیدن پدر و مادرم آمده بودند اما جای شگفتی داشت که چرا در آن سالها طوری برخورد میکرد که گویا میخواست حلالیت بطلبد. شاید فهمیده بود به سمت پدر میرود.
زندگی آقاسید احمد بعد از امام کاملا عوض شد. از آن زمان بگوئید.
تمام تلاششان این بود که راه امام ادامه داشته باشد و آدمهای نامحرم مسئولیت نگیرند. از این مساله خیلی ناراحت میشد و انتقاد میکرد.
خیلی هم رک انتقاداتشان را میگفتند.
اصلا با کسی تعارف نداشت و رک حرفشان را میزدند. همین انتقادات رکی که داشتند باعث شد برخی شایعه هایی برای فوت ایشان به وجود بیاید.
5روز قبل از فوتشان در هفته نامه امید خیلی تند انتقاد کرده بودند.
مردم این مصاحبهها و دیگر حرفها را خوانده بودند و خیلی به آقاسیداحمد آقا علاقه داشتند. حرفهایی که زده شد از روی ناراحتی مردم بود. کسی نمیتواند قسم بخورد و بگوید چه شد. اما دشمنانی داشتند که نمیخواستند آقاسید احمد آقا اصلا در صحنه سیاست باشند.
از سالهای آخر زندگی ایشان بگوئید.
مسافرت میرفتند. مدتی هم به کوشک نصرت رفتند و در آن کویر، اتاقک گلی درست کردند و آنجا زندگی میکردند. شب زنده داری میکردند و روزها با معدود روستاییان و کشاورزان آن حوالی نشست و برخاست میکردند. اینقدر که هم صحبتی مردمان روستا و کشاورزان ساده دل او را شاد میکرد، هم صحبتی با دیگران او را شاد نمیکرد. هیچگاه آلت دست کسی نشد. برای هیچ کس تبلیغ نکرد، دست هیچ آدم ناجوری را نگرفت. با کسانی که توقعات بیجا داشتند، طوری رفتار میکرد که خودشان میفهمیدند و حرفشان را مطرح نمیکردند. اگر هم دوستی ما ادامه داشت به این خاطر بود که میدانست اهل توقع بیجا و پست و مقام نیستم. اگر دنبال منافع بودم به راحتی مرا ترک میکرد و بدون تعارف و رودربایستی نمیگذاشت دوستی ادامه پیدا کند.
خبر فوت حاج سیداحمدآقا را از کجا شنیدید؟
چند مدت قبل از فوت ایشان دلشوره داشتم و با عجله خودم را به جماران رساندم. رابطه ما، رابطهای 40 ساله بود و باهم ارتباط خاصی داشتیم. هروقت او را میدیدم شوخی میکردم تا از فکر و ناراحتی و فشار روحی بیرون بیاید. دوسه ماه قبل از فوت او تصمیم داشتم در نامهای خاطرات گذشته را برایش بنویسم تا وقتی که آن را بخواند آرام شود. این نامه را در کتاب " یاد باد آن روزگاران یاد باد " که به سفارش آقا سیدحسن آقا نوشتم، آورده ام. آقا سیدحسن میگفت همیشه بابا در خاطرات از شما میگفت و حالا شما بیا و آن خاطرات را بنویس. هیچگاه اهل قلم نبودم اما به خاطر حرف سیدحسن آقا اطاعت امر کردم و آن خاطرات را نوشتم و چاپ شد. عکسی داشتیم که هر دو در لباس روحانی بودیم و برای کارت دانشجویی آن عکس را گرفته بودیم که با آن کارت بتوانیم در شهرهای عراق مسافرت کنیم. به عمامه عادت نداشتم و در هر پاسگاه تا دست به عمامه میزدم، میافتاد. یک روحانی از ما مراقبت میکرد و همیشه عمامه مرا قبل از رسیدن پلیس درست میکرد. این دو عکس را به جماران بردم. دفتر حجه الاسلام محمدعلی انصاری بودیم که صدای آقاسید احمدآقا را شنیدم که داشتند روی تراس قدم میزدند. بعد از بازگشتشان از کوشک نصرت بود و لطافت روحی عجیبی داشتند. عکسها که را نشان دادم خیلی خوشحال شدند و قرار شد عکسها را چاپ کنم و فردا برایش ببرم. شاید هم میخواستند فردا همدیگر را ببینیم. فردای آن روز آقا رضا فدائی در دفتر سیداحمد آقا بود که چهره مضطربی داشت. گفتم احمدآقا طوری شده؟ گفت بله. به بیمارستان رفتم. خانم دکتر طباطبائی و سیدحسن آقا بیمارستان بودند. حال سیداحمدآقا مساعد نبود. آقای دامغانی هم دوره امام بودند، شدیدا سیداحمدآقا را دوست داشتند. به آقاسید حسن آقا گفتم اگر میخواهید آقای معلم را بیاورم که سیدحسن آقا قبول کردند. رسیدیم دامغان اما آقای معلم گفتند هرکاری باید میکردم را انجام داده ام و آمدنم دیگر لزومی ندارد. فهمیدیم اوضاع خیلی بد است. گفتم برای تسکین خانواده خوب است به تهران بیائید. ایشان هم قبول کردند و آمدند. بیمارستان دور تخت احمدآقا نشستند و دعا کردند. آقای میرآفتاب هم از دوستان بودند که انسان بسیار وارستهای بودند و برای مریضهای لاعلاج دعا میکردند و به امام رضا تمسک میجستند. آیشان هم آمدند اما همان جا گفتند خبر را خودت میشنوی. روز بعد اخبار اعلام کرد روح بلند آقا سیداحمد آقا به ملکوت اعلا پیوست. این همان خبری بود که آقای میرآفتاب گفتند میشنوم. جایشان خیلی خالی است.
به عنوان سوال آخر هرچیزی دوست دارید درباره آقا سیداحمدآقا بگوئید.
خوشا به سعادت کسانی که از وجود خود مثل آقاسید احمدآقا یک بهشت میسازند.